🌙🧸Hyung🧸🌙

188 33 20
                                    


Ganer: Slice of life, Fluff, romance...

Couple: Sope

By cghfuo (🤭me🤭)

                       🌀Hope you enjoy🌀

(با آهنگ Peter pan was right از انیسون سیبرا وانشات رو بخونید)

(فقط قبل از اینکه داستان رو بخونید باید بهتون بگم که سد اند نیست... یه بنده خدایی برای بار اول که میخواست بخونه هی میپرسید سد اند نیست؟ بعد منم مونده بودم که خدایا داستان به این اکلیلی کجاش به سد اند میخوره آخه... تا اینکه خودم یه بار از اول شروع کردم به با دقت خوندنش و فهمیدم که اوکی حق داشت فکر کنه سد انده... ولی همین اول بهتون بگم که نه تنها هپی انده بلکه خیلی  هم توش به عنوان چاشنی اکلیل ریختم 🥺👈👉)

«بیا هوسوکی... دستمو بگیر آروم باهام راه بیا...»

«خالههه.... هوسوک گفت هیونگ نگا کن نگا کن... اون اولین کلمه ش رو گفت... گفت هیونگ»

«یونی هیونگ... نگا کن دندونم شل شده »

«ببینین کی اینجا اولین امتحانش رو اِی گرفته... بگو جایزه چی میخوای هوسوکی»

«امروز هالووینه و از اونجایی که هیونگم گواهینامه گرفته قراره منو ببره تا باهم از بقیه شکلات بگیریم... و منم بهش قول دادم وقتی رفتیم در خونه ی همکلاسی هام بهشون پز ندم که یه هیونگ به این خوبی دارم»

یونگی چشم هایی که کمی اشک داخلشون جمع شده بود رو چند ثانیه بست تا با تسلط بهتری بتونه توی خاطره هاشون همراه با ویدیو هایی که پشت سر هم پلی میشد، غرق بشه....

درسته که هنوز اوایل دوران جوانیشون رو داشتن میگذروندن و اینکه بیشتر اوقات بشینه مثل پدربزرگا وقتش رو با نگاه کردن فیلم و عکس های قدیمی خودش و تنها دارایی ارزشمند زندگیش بگذرونه، یکم غیر معمول بود....
ولی الان واقعا حس میکرد به مرور کردن تموم اون لبخند های قلبی شکل نیاز داره.....

لبخند هایی که شاید....
اگر میدونست قراره یک روز اینطور ازشون دور بشه و از دستشون بده، بیشتر براشون ذوق میکرد و قدرشون رو میدونست...
شاید هم تک تک شون رو روی صورت خوشگل هوسوک قاب میگرفت....
همه کار از دست قلب بیچاره ش که اسیر اون پسر شیطون ولی دوست داشتنی شده بود بر میومد...

لپ تاپ رو بست و با به عقب پرتاب کردن بدنش روی تخت، نفسش رو بیرون داد....
واقعا هیچ وقت حتی فکر مهاجرت کردن به ذهنش خطور نکرده بود و حالا پدرش با قاطعیت تمام بهش گفته بود برای شعبه ی فرانسه ی شرکتش بهش نیاز داره و یونگی....
با اینکه هیچ وقت روی حرف پدری که همیشه پشتش بود، نه نیاورده بود... ولی الان حس میکرد جدا شدن از تموم این خاطرات قشنگ و مخصوصا خود هوسوک، از جون دادن هم بدتر بود....

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora