🧨🔪Don't Blame Me🔪🧨

174 30 9
                                    

Ganer: Slice of life, action....

Couple: Sope

By cghfuo (🤭me🤭)

                       🪐Hope you enjoy🪐

(با آهنگ Partners in crime وانشات رو بخونید)


بی توجه به عابرانی که هر کدوم به هر دلیلی توی خیابون در حال قدم زدن بودن، سریع از بینشون رد شد تا خودش رو به کوچه ی مورد نظرش برسونه....
مهم نبود توی راه چند بار به مردم تنه میزد یا پاش پیچ میخورد...
باید هرچه زودتر به اون پسره ی کله شق میرسید و هم یه درسی به خودش میداد و هم اونایی که جرعت کردن روش دست بلند کنن....
با تندتر دویدن سمت اون کوچه ای که توی محله ای درب و داغون بنا شده بود، نفسهاش تندتر شد و بلاخره تونست از فاصله ای دور، جسم هوسوک رو که زخم های کوچیک و بزرگی روی تنش بود، تشخیص بده....
باورش نمیشد که اینبار هم مثل دفعه های قبل قولشو شکسته بود و ذره ای از این کارهای مضخرفش فاصله نگرفته بود....
چرا؟!.... فقط چرا نمیتونست یکم متوجه میزان نگرانی یونگی نسبت به خودش بشه....
چرا نمیتونست درک کنه که یونگی بیشتر از همه چی، از آسیب دیدن و از دست دادن هوسوک وحشت داره و حاضره تموم جونش رو ذره ذره ببازه تا یک ذره خط هم روی تن اون پسره ی احمق نیوفته....
با خشم وصف نشدنی ای که کل وجودش رو گرفته بود سمت اون حرومزاده هایی که در حال زدن هوسوک بودن رفت....
هرچی دست روش بلند کرده بودن کافی بود....
حالا دور باید برمیگشت....
سمت قوی هیکل اکیپشون رفت و با تنه ی چوب خشکی که همون اطراف افتاده بود، محکم به پشتش کوبید و با لذت به صدای فریادش که کل کوچه رو پر کرده بود گوش کرد....
هوسوک با لب هایی که گوشه اشون پاره شده بود، لبخند شیطونی به یونگی ای که به تازگی لقب دوست پسر رو براش به دوش میکشید زد و پشت به پشتش ایستاد تا با هم بتونن حساب اون چند نفر مزاحم رو برسن....
حالا دیگه نزدیک منبع قدرتش بود....
شکست معنایی نداشت...

+ نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم یونگ..... باعث میشی راحت تر بتونم جذاب به نظر بیام....

_برای الان تنها چیزی که میتونه از سمت من هم جذاب نگهت داره و هم سالم، ساکت بودنته سوک..... خونه حرف میزنیم....

پسر کوچکتر با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بودن، نگاهش رو از یونگی خشمگین گرفت و برای چند دقیقه حیرت زده فقط تونست چندتا ضربه از حریف رو مخ رو به روش رو جاخالی بده...
خب....
انتظار نداشت یونگی اینطور باهاش دعوا بندازه....
اون هم وقتی که فکر میکرد این کارها براش تقریبا داره عادی میشه....
خب دست خودش نبود که نمیتونست بیش فعالی مضاعفشو کنترل کنه که....
با حواسی پرتی مضخرفی که یونگی براش به وجود آورده بود، دیگه حس و حال دعوا رو نداشت....
فقط دنبال فرصتی بود که بتونه حریفش رو زمین بزنه و بعد از اینکه اونقدر با لگد هاش محکمش بهش کوبید تا نتونه از جاش تکون بخوره، همونجا ولش کنه و سمت خونه برگرده...
هنوز ده دقیقه نشده بود که یونگی رسیده بود اما خیلی زودتر از اون چه که فکر میکردن، تونستن دخل اون عوضی هایی که به جرم تقریبا بچه دزدی گیر هوسوک افتاده بودن رو بیارن....
خب....
حداقل مطمعن بود در دفاع از خودش در مقابل یونگی عصبی ای که قرار بود توی خونه حسابی از خجالتش در بیاد، میتونست از این بهونه که اونا داشتن اون بچه رو به هوای ابنبات از مامانش جدا میکردن، استفاده کنه...
با مقدار زخم های خون الود ناچیزی که روی صورت هردو نفرشون دیده میشد، چند لحظه ای رو جلوی جنازه های بیهوش شده ی اون سه نفر به دیوار تکیه دادن تا نفسشون بالا بیاد و بتونن درست هوا رو به داخل ریه هاشون هدایت کنن...
هرچند که هنوز برای هوسوک مانعی بزرگ تر از تپش قلب، مانع رسیدن هوا به شش هاش میشد....
محض رضای خدا
عصبانیت یونگی چیزی بود که در مقابل بدترین چیز ها هم انتخابش نمیکرد....
و ایندفعه.... مطمعن بود قراره حسابی سرزنش بشه....
با گرفته شدن مچ دستش به طور ناگهانی، چشم هاش حالت نگرانی پیدا کردن و تموم تلاشش رو کرد تا ظاهر به اصطلاح قدرتمندش رو حفظ کنه.....
هرچند که یونگی نمتونست از رو به رو ببینتش اما....
کی رو داشت گول میزد...
این ظاهر قدرتمند فقط برای تسکین روحیه ی خودش بود...
سعی کرد قدم هاش رو با قدم های بلند و سریع یونگی هماهنگ کنه اما انگار عصبی تر از چیزی بود که انتظار داشت....
و در این موقعیت.... فقط خدا رو شکر کرد که خونه ی خودشون به اون مکان نزدیک بود و مجبور نبود کیلومتر ها پشت سر پسر، تند تند قدم برداره.....
با باز شدن در خونه، ثانیه ای نگذشت که مچ دستش به داخل هل داده شد و بلافاصله بعد از بسته شدن در، این یقه ی هوسوک بود که توی مشت های زخمی و قرمز شده ی پس بزرگتر قرار میگرفت و به دیوار فشرده میشد....
با چشم های شوکه شده در حالی که مردمک هاش میلرزیدن به یونگی خیره شد و....
واقعا نتونست ذره ای شوخی توی صورت اون پیدا کنه....
انگار واقعا.... زیاده روی کرده بود
با پشیمونی نسبی سرش رو کمی به پایین متمایل کرد اما با محکم تر گرفته شدن یقه اش توسط اون ببر وحشی دوباره به حالت قبل برگشت....
_ به من نگاه کن هوسوککک.... میفهمی این چندمین باره؟!.... حالیته توی این هفته فقط یازده بار از در ایستگاه پلیس رد شدیم؟!....میفهمی که هنوز رد اون چاقوی قبلی از رو تنت خوب نشده و دوباره داری دعوا میکنیی؟!.... میفهمی یا نهههه؟!....

یونگی با هر کلمه ای که میگفت محکم تر اون تیکه پارچه ی توی دستش رو میفشرد و با خشم بیشتری توی چشم های تخس هوسوک زل میزد....
انگار هنوز هم به اون اندازه اهمیت نمیداد و پشیمون نبود....

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant