🥀🍁Nice to see you again🍁🥀

369 35 5
                                        

Ganer:  Angest, Romance, Slice of life..

Couple:  Sope

By cghfuo (🤭me🤭)

                   ⭐ Hope you enjoy ⭐

(با آهنگ generation why از کنان گری وانشات رو بخونید)

بی هدف توی خیابون های شلوغ نیویورک قدم میزد....
هیچی براش مهم نبود...
نه سرمای استخوان سوزی که لا به لای سلول های بدنش میپیچید و اون رو به لرزش وا میداشت.....

نه کاغذ های نو و کهنه ای که همشون لای پرونده ی قدیمی ای زیر بغل یونگی جمع شده بودن و با
شل شدن دستش، تک و توکی از اونها به دست باد سپرده میشد....

و نه حتی مردک بی رحمی که بی توجه به وضعیت و اوضاع زندگی یونگی همینطور پشت سر هم به تلفنش پیامک میداد و زنگ میزد تا با تهدید کردنش به پرت کردن وسایل هاش توی کوچه، مجبورش کنه اجاره خونه ای که ذره ای از اون رو نداشت، پرداخت کنه....

میدونست به عنوان کسی که نه پول داره، نه کار، و نه احتمالا تا چند ساعت دیگه هیچ خونه ای،.... یخورده زیادی داره خونسرد رفتار میکنه....

ولی خسته بود....
خسته از اینکه یک شبه همه چیز رو رها کرد تا به کمپانی مورد علاقه اش اونم توی یک کشور غریب بیاد و با تموم وجود توش کار کنه اما....
در یک چشم به هم زدنی تمام رویا ها و آرزو هایی که به گفته ی خود الانش بچگانه به نظر میرسیدن، دود شد و مثل ابر های سفید پنبه ای به آسمون رفت....

ابر های.... سفید.... پنبه ای....

یاد پسرکش افتاد....
هوسوکش...
تنها ابر سفیدی که براش زیبا بود....
تنها کسی که تونست سنگ و کلوخه های دور قلبش رو اونقدر بتراشه تا با باز کردن درهای قلبش، رو مبل راحتی ای که درست وسط اون مکان بی رنگ و احساس بود بشینه...

عا.... حالا یادش اومد....
نمیدونست این جمله درسته یا نه ولی....
اون یجورایی برای این وضعیت کذایی که قبلا فکر های بهتری درموردش میکرد، از هوسوک هم گذشته بود....

نمیتونست فراموش کنه....
تموم روز ها و هفته ها کنار اون پسر سیاه پوش و درونگرایی که پیش یونگی به خندون ترین ورژن خودش تبدیل میشد رو با نگاه کردن به عکس های کمپانی دوست داشتنیش گذرونده بود...

تمام وقتش رو درحال رویا پردازی برای ابرک سفیدش بود و اون هم با لبخند بزرگی که لبهاش رو به شکل قلب در میاورد، بهش نگاه میکرد و همراه با اون به تصور روزهایی که یونگی یه ایدل معروف شده ادامه میداد.....

ولی روزی که خبر قبول شدن پسر بزرگتر توی آزمون اون کمپانی به دستشون رسید، تنها چند روز به جشن گرفتن و خنده و شادی برای یونگی سپری شد...
فقط چند روز...
و بعد از اون،....
دقیقا روزی که یونگی میخواست به هوسوک بگه که دو تا بلیط برای نیویورک گرفته و تصمیم داره تا اون رو هم با خودش ببره،.... اون رفته بود....

🧁💍Sope Oneshots💍🧁Место, где живут истории. Откройте их для себя