در زد و منتظر شد
مرد در اتاق رو باز کرد و به ژان خیره شد
سری تکون داد و کنار کشید تا ژان وارد بشه
ژان وارد اتاقش شد و به یانگزی که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد
مرد سیگاری بین لبهاش گذاشت و گفت: همونطوری که خواسته بودی فقط صحنه رو جوری چیدم که فکر کنه سکس داشتین
ژان سری تکون داد و گفت: پولتو به حسابت میریزم
مرد لبخندی زد و گفت: نمیدونم چه نقشه ای برای این زن کشیدی ولی هر نقشه ای داری باید بگم خیلی زرنگی که بدون اینکه خودتو الوده کنی داری پیش میبریش
ژان پوزخندی زد و گفت: هر چی باشم به پای تو نمیرسم که خودتو بارمن جا زدی تا کارای کثیفی که میکنی رو بپوشونی
یوبین خندید و گفت: ما همه داریم نقش بازی میکنیم فنگ کای از جمله خودت که معلوم نیست رابطتت با اون پسره شیائو ییبو چیه که از لحظه ای که وارد بار میشی نگاهش روت زومه تا لحظه ای که بری
ژان شونه ای بالا انداخت و گفت: همه ما رازهایی داریم
یوبین سری تکون داد و گفت: دفعه بعد که بهم نیاز داشتی یکم زودتر خبر بده
خم شد و کوله مشکلی رنگش رو از روی زمین برداشت و بی حرف از اتاق خارج شد
ژان روی کاناپه رو به روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید
الان که هم صدای ضبط شده و هم اثر انگشت لی جائه رو داشت وقتش بود مرحله اخر نقشه اش رو اجرا کنه البته اگه یانگزی لحظه ای تنهاش میذاشت تا به کارش برسه
هوف حرصی کشید
باید عجله میکرد و قبل از اینکه ییبو حرکتی بزنه کار رو تموم میکرد
همین الان هم معلوم نبود توی اتاقش دوربین گذاشته باشه یا نه !
طولانی شدن این پروژه اعصابش رو به شدت تحت تاثیر قرار داده بود و حضور ییبو هم باعث شده بود احساساتش درگیر بشه
دلش میخواست همین الان بیخیال همه چیز بشه و به لندن برگرده و جلوی تلوزیون لم بده و در حالی که شکلات داغش رو میخوره گربه اش رو نوازش کنه
بلافاصله چهره ییبو جلوی چشم هاش نقش بست
دوری از ییبو به همون اندازه که دوری از خونه اذیتش میکرد براش سخت بود اما تا وقتی که ییبو جلوش رو برای اعتراف احساساتش میگرفت کاری از دستش برنمیومد
درک نمیکرد چطور بعد از این همه رابطه ای که باهم داشتن ییبو هنوز نمیتونست احساساتش رو قبول کنه
اگه از رابطه دوتا مرد میترسید از همون اول نباید اجازه هیچ لمسی رو میداد نه الان که جسم هم رو تصاحب کرده بودن
اخمی کرد و زیر لب زمزمه کرد: تو چه مرگته؟
با اینکه درک نمیکرد اما نمیخواست به ییبو هم برای پذیرشش فشار بیاره
اون که این همه سال رو تحمل کرده بود میتونست چند سال دیگه هم صبر کنه
انگشت اشاره اش رو روی شقیقه اش گذاشت و فشار داد
همیشه وقتی ذهنش پر میشد سر درد میگرفت
دلش میخواست مست کنه اما باید به کار هاش میرسید
فردا باید اخرین مرحله نقشش رو اجرا میکرد و هنوز کلی کار داشت که انجام نداده بود
نگاهی به یانگزی که هنوز خواب بود انداخت و گفت: لعنت بهت مگه خرسی؟ پاشو گمشو اتاقت دیگه
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای ناله یانگزی بلند شد
سریع چرخید و به یانگزی که دستش رو روی سرش گذاشته بود خیره شد
یانگزی کمی سرش رو با دست ماساژ داد و چشمهاشو باز کرد
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و در نهایت روی ژان مکث کرد
ژان لبخند نرمی زد و گفت: صبح بخیر
یانگزی لبخند متقابلی زد و گفت: صبح بخیر
ژان از جا بلند شد و در حالی که به سمت تخت میرفت گفت: سرت درد میکنه؟ میخوای یه چیزی برات سفارش بدم؟
یانگزی سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه نمیخواد باید برای صبحونه برم خونه اونجا یه چیزی میخورم
ژان وسط راه متوقف شد
ژان با سر تایید کرد و گفت:فک نکنم نیاز به راهنمایی داشته باشی اما حموم اونجاست
و به دری که گوشه اتاق بود اشاره کرد
یانگزی با بی قیدی پتو رو کنار زد و بدون اهمیت به اینکه برهنه اس به سمت حموم رفت
با بسته شدن در ژان هوفی کشید و به سمت لبتابش رفت
طبق اطلاعاتش ، تجهیزاتی که قرار بود در قالب وسایل ماکت سازی به دستش برسه همون دیروز براش ارسال شده بود اما چرا یانگزی انقدر دست دست میکرد و اون جعبه لعنتی رو بهش تحویل نمیداد؟
بدون اون تجهیزات نمیتونست وارد اتاق الماس بشه
لعنتی به برج و قوانین مسخره اش فرستاد
تجهیزاتی که نیاز داشت ورودشون به برج ممنوع بود و نمیتونست همراه خودش بیارتشون تنها چیزی که تونسته بود بیاره ماسک نورث 0077 بود
"دینگ"
با کنجکاوی به گوشی یانگزی که روی پاتختی بود خیره شد
نگاهی به در حموم انداخت و وقتی مطمئن شد یانگزی هنوز اون داخله بلند شد و به سمت گوشی یانگزی رفت
صفحه رو روشن کرد و به پیامی که روی صفحه نقش بسته بود خیره شد
" بسته مورد نظرتون امروز صبح رسید خانوم ... چیکارش کنیم؟ "
بسته؟ یعنی بسته اون بود؟
نیشخندی زد و با بسته شدن شیر اب به سرعت گوشی رو سر جای قبلش گذاشت و از اونجا دور شد
پشت پنجره ایستاد و به هوای افتابی خیره شد
دوباره به لندن و اولین دیدارش با ییبو فکر کرد
اونقدر غرق خاطراتش شده بود که حتی وقتی یانگزی که از حموم بیرون اومد و مشغول پوشیدن لباس هاش شد هم متوجهش نشد
با نشستن دست یانگزی روی شونه اش جا خورد
تکونی به خودش داد و شونه اش رو از زیر دست یانگزی بیرون کشید
یانگزی ابرویی بالا انداخت و گفت: خوبی؟
ژان سری تکون داد و گفت: آه اره داشتم به پروژه فکر میکردم و اینکه ساخت ماکت رو از کجا شروع کنم ... میدونی ممکنه ساخت ماکت طول بکشه و مجبورم مدت بیشتری اینجا بمونم باید قبلش با شرکت هم هماهنگ کنم
یانگزی لبخند زیبایی زد و گفت: اروم باش ... باهم کم کم کارا رو پیش میبریم و هر چقدر بیشتر اینجا بمونی ...
مکثی کرد و ادامه داد: من خوشحال تر میشم
ژان لبخند خسته ای زد و گفت: منم از بودن کنار تو لذت میبرم...
نفس عمیقی کشید و بحث رو عوض کرد: راستی برات پیام اومد
یانگزی به سرعت به سمت گوشیش رفت و گفت: ممنون که گفتی
ژان خنده اش رو خورد و گفت: مشکلی پیش اومده؟
یانگزی که انگار با خوندن پیام ناامید شده بود گفت: نه چیزی نیست... بسته ات رسیده میسپارم بیارن اتاقت
ژان به ارومی تشکر کرد
ژان: ممنون
یانگزی خواهش میکنمی زیر لب زمزمه کرد و ژان رو مطمئن کرد که موضوع دیگه ای هم این وسط هست
یانگزی لبهاش رو جمع کرد و گفت: بابام قرار بود برای تولدم یه ماشین بخره و من چندتا پیشنهاد دادم بهش ولی هنوز خبر نداده که میخواد کدومو برام بگیره
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: چیا مد نظرت هست حالا؟
یانگزی با ذوق گفت: یکی بود بوگاتی دچیتو؟ دچینه؟ نمیدونم یه چیزی تو این مایه ها بود خیلی خفن بود اخرین محصول شرکتشه بیشتر اون رو میخوام
ژان پوزخند واضحی زد و گفت: چنتو دیه چی!
یانگزی سری تکون داد و گفت: اره اره همین
و گوشی اش رو به سمت ژان گرفت و عکس ماشین مورد نظرش رو به ژان نشون داد
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: و میدونی که اینا تعدادشون محدوده؟
یانگزی شونه ای بالا انداخت و گفت: شاید بابا هنوزم بتونیم یکیشو برام بگیره
ژان با یاداوری اینکه اخرین دونه اش رو خودش خریده بود خندید و گفت: امیدوارم ...
با صدای پیامی که دوباره برای گوشی یانگزی اومد حرفش نصفه موند
یانگزی نگاه گذرایی به گوشیش انداخت و گفت: خب اوکی شد شماره اتاقتو دادم نهایتا تا شب برات میفرستنش ولی اگه خیلی عجله داری خودت میتونی بگیریش منم باید برم به کارام برسم
و بدون اینکه به ژان فرصتی برای پاسخ دادن بده خم شد و کیفش رو برداشت و به سمت در رفت
با بسته شدن در ژان نفس عمیقی کشید و عضلات منقبض شدش رو شل کرد
نمیدونست چرا همیشه اطراف این دختر استرس داره ....
*
کلید اتاق رو توی جیبش گذاشت و از اتاق خارج شد
یک ساعتی از رفتن یانگزی گذشته بود و توی اون اتاق خفه حوصله اش سر رفته بود
سوار اسانسور شد
شاید بهتر بود خودش میرفت و اون بسته رو تحویل میگرفت
دکمه لابی رو فشرد و به بسته شدن در خیره شد
ناخوداگاه نگاهش به سمت دوربینی که توی اسانسور بود کشیده شد
یعنی الان ییبو داشت اونو میدید؟
لبخند کمرنگی با این فکر روی لبش نشست
با ایستادن اسانسور لبخندش رو جمع کرد و از اسانسور بیرون اومد
مستقیم به سمت پیشخوان اصلی رفت و رو به دختری که پشت کانتر بود گفت: ببخشید من یه بسته داشتم گفتن امروز رسیده پست کدوم طبقس؟
دختر لبخندی زد و گفت: طبقه 10
ژان سری تکون داد و چرخید که بره که نگاهش به خدمتکار هایی که در حال کار بودن برخورد کرد
با فکری که از ذهنش گذشت نیشخندی زد و دوباره به سمت اسانسور برگشت
*
_ ییبو؟ شیائو ییبو؟
با شنیدن اسمش از زبون مردی که مسئولشون بود بی اختیار کارش رو رها کرد و به سمتش چرخید
مرد چشمی گفت و بعد گوشی رو سر جاش گذاشت
نگاه بدی به ییبو انداخت و گفت: همین الان برو طبقه 10 باهات کار دارن
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: با من کار دارن؟
مرد چشم غره ای به ییبو رفت و گفت: مگه تو شیائو ییبو نیستی؟ خب با تو کار دارن دیگه ... بهتره زودتر بری
ییبو با کنجکاوی پرسید: چیکار دارن؟
مرد اخمی کرد و گفت: من از کجا بدونم؟ لشتو ببر اونجا تا بفهمی
ییبو اخمی کرد و سری تکون داد
تی رو سر جاش برگردوند ودستی به لباسش کشید تا شلخته به نظر نیاد
کسی اون رو توی برج نمیشناخت بجز...
وارد اسانسور شد و پوکر دکمه طبقه مورد نظرش رو فشرد
تقریبا مطمئن بود ژان خواسته تا به اونجا بره
با لبخند شیطونی گوشیش رو بیرون کشید و دوربین های طبقه 10 رو چک کرد
با دیدن ژان که داشت با مسئول اداره پست حرف میزد لبخندش کش اومد
از اینکه ژان تلاش میکرد تا همو ببینن و پیش هم باشن لذت میبرد
درواقع اون داشت کاری رو میکرد که خودش جرات انجامش رو نداشت
با ایستادن اسانسور گوشی رو داخل جیبش فرستاد و به سمت اداره پست به راه افتاد
نگاهی به تابلوی راهنما کرد و به سمت چپ پیچید
این طبقات اداری بود و خدمتکار ها هفته ای یه بار به اینجا میومدن و برای ییبوی تازه وارد ناشناخته بود
با دیدن ژان از دور لبخندش رو خورد و حالت متعجبی به خود گرفت و قدمهای تندش رو اهسته کرد . دلش نمیخواست جلوی ژان هیجان زده به نظر برسه
کنار ژان ایستاد و رو به مردی که به نظر میرسید مسئول اونجا باشه گفت: با من کاری داشتین قربان؟
مرد نگاهی به سر تا پاش انداخت و گفت: شیائو ییبو؟
ییبو تایید کرد: بله خودمم
مرد لبخندی زد و با دست به ژان اشاره کرد و گفت: ایشون اقای فنگ هستن یه بسته بزرگ دارن کمکشون کن و تا اتاق بسته رو براشون ببر
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: مگه این کار باربر هایی که کمک مهمونا میکنن نیست؟
ژان پوزخندی زد و گفت: هست ولی وقتی بسته رو باز کنم اتاقم کثیف میشه میخواستم بعدش اتاقو تمیز کنین و برین
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: باشه بسته کو؟
ژان به جعبه بزرگی که گوشه ای از سالن بود اشاره کرد و گفت: اونه
ییبو با چشم های گرد شده به بسته ای که از قدش بلندتر بود نگاه کرد
ناخوداگاه گفت: دقیقا چه کوفتی سفارش دادی؟
ژان خندید و گفت: یه سری وسایل برای ساخت ماکت طرح پیشنهادیمه
ییبو اهانی گفت و به سمت جعبه رفت
ژان تشکری از مسئول اونجا کرد و به سمت ییبو رفت
ژان کنار ییبو ایستاد و گفت: خب بریم؟
ییبو نگاه پوکری به ژان انداخت و گفت: چجوری اینو ببریم؟ تو اسانسور جا نمیشه که
ژان چشمکی زد و گفت: اینجا 19 تا اسانسور بزرگ داره با اونا میتونیم
ییبو پوزخندی زد و گفت: برای شرکت توی یه کنفرانس معماری زیاد راجب اینجا اطلاعات نداری؟
ژان با خونسردی گفت: اگه نمیدونی باید بگم اینجا یکی از بلندترین برج های جهانه برای یه معمار که توی کار برج سازی هم هست طبیعیه راجبش اطلاعات داشته باشم
ییبو سری تکون داد و گفت: باشه اقای برج ساز حالا اینو چجوری تا اسانسور ببریم؟
ژان خندید و گفت: هلش بدیم؟
ییبو به چشم های جدی ژان خیره شد و گفت: شوخی میکنی دیگه؟
ژان نچی گفت و به سمت جعبه رفت
ژان وا رفته به ژان و جعبه خیره شد
اهی کشید
چاره دیگه ای جز کمک کردن هم داشت؟
قدمهاشو به سمت جعبه برداشت و گفت: اماده ای؟
ژان دستهاش رو روی جعبه گذاشت و گفت: بریم ...
و هر دو بدون توجه به چشم هایی که با تعجب بهشون دوخته شده بود شروع کردن به هل دادن جعبه
ییبو زیر لب غر زد : خدای من ببین کارم به کجا رسیده...جدی جدی یه خدمتکار شدم
ژان خندید و گفت: به جای غر زدن انرژیتو بزار برای هل دادن این...
ییبو نیم نگاهی به ژان کرد و گفت: سنگین نیست زیاد یه جوزی گفتی کمک میخوای گفتم 100 تن وزنشه
ژان چشمکی زد و گفت: بالاخره باید یه بهونه ای برای دیدنت جور میکردم
ییبو پوزخندی زد و گفت: این شیطنت ها از تو بعیده
ژان قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: یه جوری حرف میزنی انگار صد سالمه
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: به جای حرف زدن انرژیتو بزار برای هل دادن این...
و با چشم به جعبه اشاره کرد
ژان با چشم های ریز شده به ییبو نگاه کرد و گفت: حرف خودمو به خودم پس نده
ییبو سری تکون داد و گفت: اینا رو ول کن رسیدیم ...
و به اسانسور اشاره کرد
ژان خودش رو از پشت جعبه بیرون کشید و به اسانسور نگاه کرد
به سختی لبخندی که داشت میومد روی لبهاش رو خورد و گفت: اخ اره .... بیا یه هل دیگه بدیم رسیدیم
ییبو با سر تایید کرد و دوباره مشغول هل دادن شد
با رسیدن به اسانسور ییبو دست از هل دادن کشید و به سمت اسانسور رفت و دکمه اش رو فشرد
ژان صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید
ییبو نیم نگاهی بهش کرد و گفت: خسته شدی؟
ژان لبخندی زد و سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه ... تو چی؟
ییبو خودش رو لوس کرد
ییبو: چرا ... وای ... اخ ... دارم میمرم
ژان لبخندی به اداهای ییبو زد و گفت: اگه خسته ای برو من خودم بقیشو میبرم
ییبو نگاه پوکری به ژان انداخت و گفت: حالا که منو تا اینجا کشوندی دیگه حوصلم نمیگیره برگردم سر کار
با ایستادن اسانسور نگاهش رو از ژان گرفت و گفت: بریم
و خودش پشت جعبه ایستاد و شروع به هل دادن کرد
با قرار گرفتن دستهای ژان کنار دستهاش بی اختیار لبخند زد
با برخورد جعبه به دیواره اسانسور هر دو دست از هل دادن کشیدن
ژان دستهاش رو به پیراهنش کشید و گفت: فکنم جاش خوبه
ییبو سری تکون داد و گفت: بزن بریم
ژان با گیجی به ییبو نگاه کرد
ییبو به پشت سر ژان اشاره کرد و گفت: صفحه کلیدپشت سرته
ژان اهانی گفت و چرخید تا دکمه طبقه مورد نظرش رو بزنه
دکمه رو فشرد و به ییبو نزدیک شد
ییبو با تعجب به ژان و فاصله ای که هر لحظه کمتر میشد نگاه کرد
ژان لبخند شیطنت امیزی زد و گفت: میدونی خوبی این اسانسورا جز بزرگ بودنشون چیه؟
ییبو سوالی به ژان خیره شد
ژان دستش رو روی زیپ لباس فرم ییبو گذاشت و کمی اون رو پایین کشید و با صدای ارومی گفت: سرعت این اسانسورا نسبت به اسانسورای عادی خیلی کند تره و اینکه...
مکثی کرد و گفت: دوربین نداره
و بلافاصله بعد از این حرف لبهاشو روی گردن ییبو گذاشت
ییبو بدون اینکه مقاومت کنه خودش رو به دستهای ژان سپرد
ژان مک محکمی به گردنش زد و زیپش رو به طور کامل باز کرد
ییبو دستهاش رو دور کمر ژان حلقه کرد و خودش رو بیشتر به ژان فشرد
ژان با لذت بالا تر اومد و بوسه ای روی خط فکش به جا گذاشت
ییبو لبخندی زد و چشمهاشو بست
نفس های گرم ژان رو روی صورتش حس میکرد
ژان به چشم های بسته ییبو خیره شد و صورتش رو نزدیک تر کرد
کمتر از 5 سانتی متر با لبهای ییبو فاصله داشت اما با باز شدن ناگهانی در ، ترسیده از ییبو فاصله گرفت
ییبو با حس فاصله گرفتن ژان چشمهاشو باز کرد و به در باز اسانسور نگاه کرد
با گیجی پرسید: رسیدیم؟
ژان تک خنده ای کرد و گفت: فکنم اره
ییبو نفس عمیقی کشید و گفت: بیا این لعنتیو حرکت بدیم
و زیپ لباسش رو دوباره بست
ژان که حالش گرفته شده بود با حرکت سر تایید کرد و اون سمت جعبه قرار گرفت
خوشبختانه اسانسور فاصله زیادی با اتاقش نداشت و توی کمتر از چند دقیقه به اتاقش رسیدن
ژان به سرعت در اتاق رو باز کرد و کنار ییبو ایستاد و برای اخرین بار جعبه رو هل داد
با قرار گرفتن جعبه وسط اتاق هر دو نفس عمیقی کشیدن
ییبو نیم نگاهی به ژان انداخت و گفت: اوکی من دیگه....
با کوبیده شدنش به دیوار حرفش نصفه موند
ژان لبهاشو روی لبهای ییبو گذاشت و بهش فرصت حرف زدن نداد
میخواست قبل از اینکه از اینجا بره یه بار دیگه با ییبو انجامش بده
ییبو دستهاش رو روی سینه ژان گذاشت و اون رو کمی هل داد ژان اما بدون کوچیک ترین حرکتی همچنان سر جاش ایستاده بود و بوسه رو ادامه میداد
ییبو خسته از تقلا های بی ثمر لبهاش رو تکون داد و شروع به همراهی با ژان کرد
ژان با حس تکون خوردن لبهای ییبو لبخندی بین بوسه زد
این پسر همیشه اولش تخس بازی درمیاورد و سعی میکرد ژان رو پس بزنه اما در اخر همیشه با رضایت خودش سکس میکردن
دست برد و فرم ییبو رو در اورد و روی زمین پرت کرد
لبهاش رو از لبهای ییبو جدا کرد و به سمت گردنش رفت
با حس دست ییبو که به سمت کمربندش رفت لبخندی زد و بوسه هاش رو تا ترقوه اش ادامه داد
با گازی که ژان ازش گرفت اخی گفت
کمربند ژان رو نیمه باز رها کرد و دستهاش رو بالا اورد و صورت ژان رو قاب گرفت
ژان سرش رو بالا اورد و به ییبو خیره شد
ییبو لبهاشو روی زبونش کشید و گفت: بزار من انجامش بدم
ژان چشمهاشو به معنی باشه باز و بسته کرد
ییبو که موافقت ژان رو دید از دیوار فاصله گرفت و با یه حرکت جای خودش رو با ژان عوض کرد
اولین بوسه ای که روی گردن ژان کاشت مصادف شد با بلند شدن صدای گوشیش
خواست عقب بکشه که ژان دستش رو گرفت و گفت: ولش کن
ییبو سری تکون داد و خواست دوباره ببوسه که دوباره صدای گوشیش بلند شد
نفس حرصی کشید و قبل از اینکه ژان جلوش رو بگیره ازش جدا شد و گوشیش رو از داخل جیبش بیرون کشید
با دیدن اسم یوبین فحشی بهش داد و دکمه سبز رو فشرد
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت: چیه؟
یوبین : کجایی؟ زود بیا بار که بدبخت شدیم
ییبو با تعجب نگاهی به ژان انداخت و گفت: چیشده؟
یوبین با لحن گریه مانندی گفت: فقط بیا...
و قطع کرد
ژان سوالی به ییبو خیره شد
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: باید برم
ژان نگاه ناراضیش رو به ییبو دوخت و گفت: چرا؟
ییبو در حالی که فرمش رو میپوشید گفت: نمیدونم
ژان نالید: ولی ...
ییبو حرفش رو قطع کرد: فعلا ...
و قبل از اینکه ژان ریکشنی نشون بده از اتاق بیرون زد
*
خودکار رو بیشتر لای دندون هاش فشرد و فحشی به یانگزی داد
مهمونی اونم توی استخر خارج از برج دیگه چ کوفتی بود؟
بعد از ضد حالی که خورده بود منتظر یه بهونه بود و یانگزی اون بهونه رو دستش داده بود تا سر عالم و ادم غر بزنه
تمام چیز هایی که به نظرش مهم می اومد رو لیست کرده بود
یوبین کمی روی پیشخوان خم شد و گفت: تموم شد؟
ییبو کلافه سری تکون داد و گفت: فکنم اره میخوای خودت یه بار لیستو چک کن چیزیو جا ننداخته باشم
یوبین سری تکون داد و کاغذی که ییبو به سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت
ییبو خودکار رو روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد
لنزی که سفارش داده بود قرار بود امروز برسه و ترجیح میداد خودش بسته رو تحویل بگیره و حالا این مهمونی مسخره برنامه اش رو بهم ریخته بود
اگه یانگزی با اون ایده های مسخره و احمقانه اش نبود میتونست همین امشب وارد اتاق لی جائه بشه و کار رو تموم کنه
با حرص دندون هاشو روی هم سایید و دستاشو روی سینه اش گره کرد
یوبین نگاه گذرایی به برگه انداخت
ییبو بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکرد به این مسائل واقف بود
لبخندی زد و گفت: همه چی خوبه تو یکم زودتر برو منم همراه وسایل میام
بی حوصله سری تکون داد و گفت: حالا کجا میخواد مهمونیشو بگیره؟
یوبین در حالی که از پیشخوان دور میشد گفت: دور نیس دو خیابون پایین تر از اینجا یه استخر رو بازه اونجاس ... با چند تا از نظافتچیا برو اونا راهو بلدن ... اونجا ببین کجا برای بار بهتره
ییبو سری تکون داد و گفت: اخرشم نفهمیدم این جشن مسخره برای چیه
یوبین ریز خندید و گفت: انگار میخوان برای پروژه جدید جشن بگیرن
ییبو گنگ پرسید: پروژه؟
یوبین ابرویی بالا انداخت و گفت: این چند وقته برج خیلی شلوغ بود به خاطر کنفرانس معماری که داشتیم و انگار پروژه یه نفر تایید شده میخوان به خاطر همکاری با این شرکته جشن بگیرن
ییبو با تردید پرسید: کدوم شرکت؟
یوبین شونه ای بالا انداخت و گفت: اسمشو نمیدونم ولی میدونم همون مردیه که همیشه با یانگزی سر میز 6 میشینه ، فنگ کای
ییبو پوزخندی زد و اسمشو زیر لب زمزمه کرد: "فنگ کای" پس اسمت اینه!
یوبین پرسید: چیزی گفتی؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:نه! من میرم اتاقم لباسامو عوض کنم بعد میرم محل مهمونی
یوبین باشه ای گفت و به انبار رفت
ییبو بلافاصله گوشیش رو بیرون کشید و به ژان پیام داد
*
با صدای پیامی که ناگهانی توی فضا پیچید هیسی از ترس کشید و فحشی به شخصی که بی موقع بهش پیام داده بود ، داد
دستی به پیشونی خیس از عرقش کشید و انبر کوچیکی رو که به خاطر ترس کمی اونطرف تر پرت کرده بود برداشت
بدون اینکه برای پیامی که براش اومده بود کنجکاوی کنه نفس عمیقی کشید و سرکارش برگشت
فقط یه مرحله تا پایان کارش مونده بود و هیچ جایی برای اشتباه نداشت وگرنه خودش به همراه چند اتاق اطرافش منفجر میشدن
سیم قرمز رو به صفحه دیجیتالی که شمارش معکوس روش نمایش داده میشد وصل کرد و عقب کشید
نفس راحتی کشید و بدن منقبض شدش رو روی زمین رها کرد
با اینکه بارها از این بمب های کوچیک دستی ساخته بود اما هر بار استرس داشت
در واقع تا جای ممکن سعی میکرد روی جونش ریسک نکنه
میتونست از بمب های کوچیکی که برای احتیاط همراهش اورده بود استفاده کنه ولی اون حجم از خرابی که میخواست با اون بمب ها میسر نبود اون بمب ها بیشتر صدا و دود دارن و خرابی کمی به بار میارن برای کارش باید بمبی با صدای حداقل و خرابی بالا میساخت
با یاد اوری مهمونی یانگزی از جاش پرید و ساعت روی دیوار نگاه کرد
با دیدن ساعت نفسش رو پر حرص بیرون داد و از جا بلند شد
هنوز وقت داشت ولی باید قبل از رفتن بمب رو یه جای مناسب و دور از دسترس و فشار جا سازی میکرد که اگه کسی برای نظافت به اتاقش اومد نتونه پیداش کنه یا اشتباهی منفجرش کنه
با احتیاط بمب رو برداشت و وسط اتاق ایستاد
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند تا جای مناسبی برای جاساز کردن بمب پیدا کنه
چطور توی اتاق به این بزرگی نمیتونست یه جای مناسب پیدا کنه؟
اگه ییبو بود حتما بهش تیکه مینداخت و میگفت: "ببخشید که نمیدونستن قراره یه بمب جاسازی کنی وگرنه حتما یه کمد درست میکردن و روش مینوشتن محل جاسازی بمب ... خطر انفجار ... لطفا نزدیک نشوید "
با یاد اوری ییبو لبخندی زد و به سمت کانال کولر رفت
اگرچه جای اسونی بود ولی فعلا امن ترین جا بود
کانال کولر دقیقا بالای تخت بود و دسترسی بهش هم راحت بود
با خودکار کوچیکی که همیشه همراهش داشت پیچ های کانال رو باز کرد و بمب رو جاسازی کرد
نفس راحتی کشید و روی تخت نشست
فردا سه شنبه بود و اخرین مهلت برای جاسازی بمب روی عرشه برج ...
گوشیش رو از روی پا تختی برداشت تا ببینه کی مزاحم کارش شده اماده بود تا برای هر کسی که بی موقع بهش پیام داده پیام بلند بالایی از فحش های رکیک بنویسه اما با دیدن اسم ییبو به کل فراموش کرد
ییبو: "نمیتونی دوست دخترتو کنترل کنی؟"
ژان با شیطنت نوشت: "نه چون به دوست پسرم قول دادم بهش دست نزنم"
بلافاصله ییبو جوابش رو داد
ییبو: "چقدر لاشی! "
قهقهه ای زد و تایپ کرد: "تقصیر خودشه که نمیزاره اعتراف کنم تا رسما باهم باشیم و دیگه سمت کسی نرم"
ییبو: "آه خستم"
ژان: " میدونستی خیلی تابلو بحثو عوض میکنی؟ "
ییبو: " عوض نکردم فقط اعلام کردم خستم "
ژان: " کجایی؟ "
ییبو: " استخر "
با یاداوری مهمونی از جا پرید و در حالی که به سمت کمدش میرفت تایپ کرد: " دارم میام! "
برعکس همیشه که کت و شلوار و تیپ های رسمی رو ترجیح میداد میخواست اینبار یه تیپ اسپرت ساده بزنه
باید هر طور شده نگاه اون پسرک تخس رو به سمت خودش میکشید و کاری میکرد بهش اعتراف کنه
به هیچ وجه این همه خودداری و عقب کشیدن هاشو درک نمیکرد
شلوار چرم چسب به همراه پیراهنی که چندتا دکمه بالاشو باز گذاشته بود بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد بهش میومد
لبخندی توی ایینه به خودش زد و اتاق رو ترک کرد
*
نفس راحتی کشید و از نوشیدنی سردی که یوبین براش اماده کرده بود نوشید
از اخرین پیام ژان که گفته بود میاد نیم ساعتی گذشته بود ولی هنوز خبری ازش نبود
اماده کردن محل جشن بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد طول کشید اما انقدر سر جاستین و چندتا نظافتچی که از برج اومده بودن غر زد که بالاخره قبل از ساعتی که قرار بود جشن شروع بشه کارشون تموم شد
یوبین در حالی که با حسرت به اب استخر نگاه میکرد گفت: منم دلم میخواد شنا کنم ولی نمیشه...!!
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا نمیشه؟
یوبین لبهاشو جمع کرد و گفت: به محض اینکه جشن شروع بشه انقدر مشروب ازمون میخوان که وقت سر خاروندن هم نداریم چه برسه به اینکه بریم شنا
ییبو خبیثانه خندید و گفت: چه بهتر چون من برعکس تو به هیچ وجه از شنا کردن خوشم نمیاد
یوبین مشت ارومی به بازوش زد و روی صندلی کنارش نشست
یوبین: راستی خسته نباشی!
ییبو سری تکون داد و جرعه دیگری از نوشیدنیش نوشید
ناخوداگاه نگاهش به سمت یوبین که تنها یه شرت گل گلی که تا بالای زانوش میرسید و بالاتنه برهنه و یه کلاه حصیری روی سرش بود کشیده شد
پوزخندی زد و گفت:اومدی پارتی یا ساحل؟
یوبین شونه ای بالا انداخت و گفت: روشن فکر باش رفیق تو این دوره زمونه هر چی بپوشی مده!
ییبو سری با تاسف تکون داد و نگاهش رو روی تک و توک مهمون هایی که اومده بودن چرخوند
غر زد: حالا این ایده به اصطلاح جذاب برای کی بوده که بیایم اینجا برای مهمونی؟
یوبین در حالی که از جا بلند میشد گفت: خودت چی فکر میکنی؟
ییبو نفس عمیق و پر حرصی کشید
قطعا این کارا فقط کار اون دختره یانگزی میتونست باشه و تنها هدفش هم از این همه ریخت و پاش و ولخرجی جلب توجه ژان بود!
با یاد اوری اینکه ژان هم توی مهمونی هست به سرعت به لباس هاش نگاه کرد اونقدر از پیام ژان ذوق کرده بود که یادش رفته بود حتی چی تنشه
اگه میخواست به برج برگرده و لباس عوض کنه خیلی طول میکشد و حتی اگه وقت داشت اونقدر خسته بود که انرژیشو سر همچین چیزی هدر نده
کمی روی میز خم شد و به یوبین که زیر میز مشغول پیدا کردن مشروب بود گفت: یوبین تاپ داری؟
یوبین با تعجب به ییبو نگاه کرد و گفت: تاپ؟
ییبو سری تکون داد و گفت: اره دیگه تاپ...ازینایی که زیر پیراهن میپوشن
یوبین چشم هاشو ریز کرد و حالت متفکری به خودش گرفت
یوبین: یه ساک توی ماشینمه شاید اون تو باشه
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: میری برام بیاری؟
با صدایی که از پشت سرش اومد یخ زد
_: چیو؟
یوبین صاف ایستاد و گفت: چیزی میل دارین قربان؟
ژان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه فعلا چیزی نمیخوام
یوبین سری تکون داد و سوییچش رو به سمت ییبو گرفت و گفت: اینو بگیر... دستت باشه شاید لازمت شد....
و چشمکی ضمیمه حرفش کرد
ییبو با بهت به رفتن یوبین خیره شد
یعنی انقدر تابلو بود که یوبین فهمیده بود؟
با اخم به سمت ژان چرخید و مشتی به بازوش زد
ییبو: همش تقصیر توعه ابرومو بردی
ژان زیر چشمی نگاهی به محوطه خلوت استخر کرد
خم شد و بوسه سریعی روی لبهای ییبو نشوند
ییبو به سرعت خودش رو عقب کشید و چشم غره ای به ژان رفت
احساس میکرد صورتش حتی رنگ قرمز رو هم رد کرده و چیزی شبیه رنگ بنفش شده
از لای دندون های کلید شدش غرید: میکشمت
ژان سرخوش خندید و گفت: هنوز ماساژ مونده تازه
دستش رو روی کمر ییبو گذاشت و به سمت باسنش سر داد
ییبو خیلی سریع از جا بلند شد و گفت: من میرم لباس عوض کنم
ژان با شیطنت گفت: منم میام خب!
ییبو اهی کشید و گفت: نیا!
ژان قیافه متفکری گرفت و گفت: اگه نیام که چیزی بهم نمیرسه
ییبو با بی میلی گفت: میبوسمت ولی برای لباس عوض کردن باهام نیا
ژان سری تکون داد و گفت: برای پنج دقیقه!
ییبو: 30 ثانیه!
ژان: 4 دقیقه و 30 ثانیه!
ییبو:1 دقیقه!
ژان:4 دقیقه!
بدون اینکه فکر کنه گفت: 3 دقیقه!
ژان: قبوله !
دستش رو لبهاش گذاشت و با دلخوری به چشم های خندون ژان نگاه کرد
ژان دستش رو گرفت و در حالی که به سمت خودش میکشید با تاکید گفت:3 دقیقه کامل .... تایم میگیرم
ییبو بدون اینکه مهلت بده ژان حتی به ساعتش نیم نگاهی بکنه سرش رو خم کرد و لبهای ژان رو قفل کرد
با اینکه تقریبا اکثر اوقات خودش رو بی میل نشون میداد اما همیشه عاشق عشق بازی با ژان بود
ژان بدون اینکه خودش بدونه بهش انرژی و انگیزه میداد
لب پایینی ژان رو بین دندون هاش گرفت و فشار ارومی بهش وارد کرد که ناله ژان توی دهنش رها شد
صدای ناله هاش مثل لالایی که بچگیاش مادرش براش میخوند ارامش بخش و دلنشین بود ...
با حرص بیشتری لبهای ژان رو مکید و دستش رو دور گردن ژان حلقه کرد
ژان بین بوسه هاشون لبخندی زد و کمر ییبو رو محکم تر گرفت
با اینکه ییبو همیشه مقاوت میکرد اما وقتی موفق به شروع کردنش میشد ییبو خیلی حریص تر از خودش رفتار میکرد
علاوه بر ییبو ، این پوزشینی که خودش روی صندلی نشسته بود و ییبو ایستاده بود رو خیلی دوست داشت
با جدا شدن ناگهانی ییبو اخمی کرد و گفت: چیشد؟
ییبو مستقیم به چشم هاش زل زد و گفت: میرم لباسمو عوض کنم برمیگردم از همینجا شروع کنیم
ژان سری به نشونه تایید تکون داد و با لبخند به رفتن ییبو خیره شد
خیلی خوشحال بود که تونسته بود یانگزی رو بپیچونه و زودتر به اینجا بیاد
سرش رو روی میز گذاشت و منتظر برگشت ییبو شد
*
تیشرت مشکی رنگ یوبین زیاد از حد براش گشاد و بود و یقه اش تقریبا کل سینه اش رو به نمایش میزاشت
با اینکه دوست نداشت اما چاره ای جز پوشیدنش نداشت هر چی بود بهتر از لباسای خاکی و کثیف خودش بود
شلوارش رو در اورد و روی صندلی کمک راننده انداخت
دیگه نیازی به لباس هاش نداشت فردا به محض تموم شدن ساعت اداری کار رو تموم میکرد و از این خراب شده میرفت
شانس اورده بود که برعکس همیشه که باکسر کوتاه و تنگ میپوشید امروز یه باکسر پادار مشکی پوشیده بود
شونه ای بالا انداخت و از ماشین پیاده شد
نگاهی به تیپش انداخت
شورت مشکی که تا روی رونش میرسید و تیشرت گشادی که از روی شونش سر خورده بود و ترقوه اش رو به نمایش گذاشته بود به همراه کتونی های سیاه ، سفید پوشیده بود
درواقع تیشرت اونقدر بلند بود که حتی شورتش دیده نمیشد
با اینکه خیلی ساده بود اما تیپ مشکی رنگش با پوست سفیدش تضاد جالبی ایجاد کرده بود
ماشین رو قفل کرد و به سمت محل جشن رفت
با اینکه تعویض لباسش زیاد طول نکشیده بود اما هوا تاریک شده بود و حدس اینکه سالن خالی ، الان پر از مهمون شده بود سخت نبود
به سختی خودش رو از بین جمعیتی که میخواستن وارد جشن بشن بیرون کشید و بعد از نشون دادن کارت مخصوص به نگهبانی که دم در ایستاده بود وارد شد
به محض بیرون اومدن از اون فضای خفقان اور نفس راحتی کشید و به سمت بار راه افتاد
نگاه خیره دخترایی که روش زوم شده بود رو به وضوح تشخیص میداد
با ندیدن ژان روی صندلی که قرار بود باشه اخم بین ابروهاش گره انداخت
چرا فکر میکرد واقعا همونجا میمونه تا برگرده؟
با برخورد کسی از پشت بهش سکندری خورد و به سختی تعادلش رو حفظ کرد
با عصبانیت برگشت تا با کسی که بهش خورده بود دعوا کنه و عصبانیتی که به خاطر نبود ژان حس میکرد رو سرش خالی کنه اما با دیدن پسری که با موهای بود و چشم های ابیِ بزرگش بهش خیره شده بود و برای جلوگیری از افتادنش ارنجش رو گرفته بود لبهاش بهم دوخته شد
نه اینکه قبلا پسر اروپایی ندیده باشه اما چهره خاص پسر خیلی به دلش نشسته بود
صاف ایستاد و دستش رو از دست پسر بیرون کشید
پسر با لحجه غلیظ انگلیسی گفت:خوبی؟
لبخندی زد و گفت: خوبم چیزی نشد
پسر نگاه نافذش رو به چشمهای ییبو دوخت و گفت: من الکساندرم
ییبو دستش رو به سمت پسر دراز کرد و گفت: منم ییبو هستم
پسر با دیدن دست دراز شده ییبو لبخندی زد و در حالی که دستش رو داخل دست ییبو میذاشت جواب داد: خوشبختم ... فکر میکردم مردم اسیای شرقی عادت به دست دادن ندارن
ییبو خنده صدا داری کرد و گفت: اوه نه! هممون اینطوری نیستیم
پسر قدمی به ییبو نزدیک تر شد و خواست چیزی بگه که صدای یوبین مانع شد
یوبین: ییبو؟ کجایی دو ساعته منو دست تنها گذاشتی خودت داری لاو میترکونی؟
پسر سوالی به ییبو نگاه کرد
ییبو به چینی جواب یوبین رو داد: الان میام بزار شماره این خوشگله رو بگیرم
یوبین خندید و گفت: فقط سریعتر
سری تکون داد و دوباره به سمت الکساندر چرخید
ییبو: من اینجا توی بار کار میکنم میتونم یه نوشیدنی مهمونت کنم؟
پسر دستش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و گفت: البته!
ییبو با رضایت خودش رو توی اغوش پسر جا کرد و به سمت بار راه افتاد
میتونست نگاه سنگین شخصی رو از پشت سر حس کنه ولی حوصله نداشت برگرده تا با یکی از اون دختر هایی که بهش خیره شده بودن رو به رو بشه
برعکس بقیه به هیچ وجه از اینکه همه کشته مردش باشن و بهش خیره بشن خوشش نمیومد
الکساندر روی صندلی رو به روی بار نشست و ییبو پشت پیشخوان ایستاد
یوبین کمی به سمتش خم شد و گفت: چندتا چندتا؟
ریز خندید و گفت: به هر حال کای با یانگزیه پس چه عیبی داره منم با الکساندر باشم؟
یوبین گنگ پرسید: الکساندر؟
ییبو با چشم به پسر چشم ابی که دستش رو زیر چونش زده و به ییبو خیره شده بود اشاره کرد
یوبین سری تکون داد و گفت: من که میدونم باید همه کارای این مهمونی رو خودم تکی انجام بدم
ییبو خندید و لیوان ابی رنگ رو جلوی الکساندر گذاشت
الکساندر تشکر کرد و مشغول نوشیدن شد
زیر نگاه خیره الکساندر مشغول ادامه کارش شد
نیم نگاهی به استخر و جوون هایی که توی اب بالا پایین میپریدن و گه گاهی به هم اب میپاشیدن کرد . خوشحال بود که بار رو دورترین نقطه از استخر انتخاب کرده بود و هیچ گونه تماسی با اب نداشت
با فرو رفتن ارنج یوبین توی پهلوش اخی گفت و با خشم به سمت یوبین برگشت
قبل از اینکه چیزی بگه یوبین با چشم به ژان اشاره کرد و گفت:حواست به کای هست؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:نه چطور؟ کجاس اصن؟
یوبین با ابرو به استخر اشاره کرد و گفت: اونجا کنار استخر تنها نشسته
با شنیدن لفظ تنها ناخوداگاه چرخید و به ژان که مستقیم بهش زل زده بود نگاه گذرایی انداخت
درواقع فکر میکرد هر جا هست حتما یانگزی توی بغلش لش کرده و حالا به خاطر اینکه اونجوری توی بغل الکساندر رفته بود کمی عذاب وجدان داشت
دوباره زیر چشمی نگاهی به ژان که با اخم روی صندلی نشسته بود و بغ کرده بود خیره شد
همیشه وقتی حسودیش میشد شبیه یه پسر بچه میشد که انگار ماشین اسباب بازی مورد علاقش رو ازش گرفتن
زیر لبی از یوبین پرسید: یانگزی کجاس؟
یوبین شونه ای بالا انداخت و گفت: تا دو دیقه پیش که با یه پسره توی استخر بود نمیدونم کجا غیبشون زد
خواست دوباره سوالی بپرسه که با درخواستی که الکساندر ازش کرد حرف توی دهنش ماسید
الکساندر: میتونیم باهم برقصیم؟
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒
Fiksi Penggemar• خلاصه: دوتا دزد ، دوتا رقیب....دو نفر که دقیقا روی یه چیز دست گذاشتن...الماس ۱۵ میلیون دلاری ویتل باخ! اما ایا واقعا اینجوریه؟؟؟ _______________________________________________________ "زمزمه کرد: بالاخره پیدات کردم ویتل باخ.... ژان : انگار بلد...