با اسیر شدن لبهاش بین لبهای ژان سکوت کرد و مشغول پاسخ دادن به بوسه های تند و هیجانزده ژان شد
اونا لیاقت این عشق و ارامش رو داشتن نه؟
حلقه دستهاشو دور گردن ژان محکم تر کرد و خودش رو بیشتر به ژان چسبوند
ژان لبهاشو برای اخرین بار لیسید و عقب کشید
پیشونی اش رو به پیشونی ییبو چسبوند و گفت: تو خیلی ...
با قرار گرفتن لبهای بیقرار ییبو روی لبهاش سکوت کرد
بین بوسه لبخندی به هل بودن ییبو زد
گره دستهاشو دور کمر ییبو تنگ تر کرد و با کج کردن سرش به بوسه هاشون عمق بیشتری داد
ییبو دستش رو به سمت شلوار ژان برد که ژان دستش رو وسط راه گرفت
ییبو عقب کشید و سوالی به ژان خیره شد
ژان نیشخندی زد و گفت:اگه ادامه بدیم به کشتی نمیرسیم
ییبو با شیطنت باسنش رو روی عضو ژان که کمی برامده شده بود تکون داد و گفت: خودت میگی نمیخوای ولی بدنت داره یه چیز دیگه بهم میگه
ژان چنگی به باسن ییبو زد و گفت: باور کنم تو نمیخوای؟
ییبو سرش رو عقب پرت کرد و خندید
ژان شوکه به این صحنه نگاه کرد
همیشه لبخند ییبو براش زیبا بود اما الان ... سکسی شده بود
اب دهنش رو به سختی قورت داد
ییبو با شیطنت به واکنش های ژان خیره شد
لذت میبرد وقتی ژان مات هر حرکتش میشد
کمی خودش رو جلو کشید و کنار گوش ژان زمزمه کرد: همیشه تو بودی که جلو میومدی حالا که یه بار من جلو اومدم میخوای پسم بزنی؟ میخوای دلمو بشکنی؟
ژان با حرص نفسش رو فوت کرد
واقعا مقاومت در برابر این پسر سخت بود
اولین بار نبود این روی ییبو رو میدید اما چون زیاد نمیدیدش بهش عادت نداشت
وقتی سکوت ژان رو دید اخم محوی کرد و از روی پای ژان بلند شد
وقتی نمیخواست ، نمیخواست دیگه ....
ژان از جا بلند شد و گفت: ییبو صبر...
ییبو اما بی اهمیت به حرفهای ژان به سمت کابین رفت
براش سخت بود توی اولین باری که خودش برای سکس پیشقدم شده بود رد بشه!
وارد کابین شد و وسط کابین ایستاد
اصلا نمیدونست چرا اینجا اومده فقط میخواست یه جایی بره که چشمش به ژان نخوره وگرنه پرتش میکرد توی رودخونه
با تصور ژانی که توی رودخونه افتاده و دست و پا میزنه و ازش تقاضای کمک میکنه لبخند خبیثی زد
درسته عاشق ژان بود اما دلیل نمیشد یکم اذیتش نکنه
با این فکر عقب گرد کرد که از کابین بیرون بره که با ژان سینه به سینه شد
هیسی از ترس کشید و قدمی به عقب رفت
ژان نیشخندی زد و گفت: بزار حدس بزنم...داشتی نقشه میکشیدی پرتم کنی توی رودخونه!!
با دیدن چشم های گرد شده ییبو قهقهه ای زد و گفت: زیادی قابل پیشبینی هستی وانگ ییبو
با دستش ضربه محکمی به شونه ییبو زد
ییبو به خاطر ضربه محکم ژان تعادلش رو از دست داد و به عقب پرت شد اما روی تشک نرم تخت فرود اومد
نگاه تهدید امیزی به ژان انداخت که فقط باعث تشدید خنده ژان شد
خواست بلند شه که ژان پیش دستی کرد و روش خیمه زد
زبونش رو روی لبش کشید و گفت:اوممممم
ییبو با خجالت نگاهش رو گرفت و به سقف دوخت
ژان با پشت دست گونه ییبو رو نوازش کرد و گفت: تو خیلی عجیبی ییبو! وقتی سکس پارتنر بودیم انقدر خجالتی نبودی چرا حالا که رسما دوست پسر همیم انقدر خجالت میکشی؟
ییبو با لحن طلبکاری گفت:اولا خجالت نمیکشم دوما کی قبول کردم دوست پسرت باشم که خودم خبر ندارم؟
ژان حالت متفکری به خودش گرفت و گفت: وقتی گفتی دوسم داری؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: چرا فکر کردی اینکه دوستت دارم باعث میشه دوست پسرت باشم؟
ژان پلک زد تا ترس توی چشمهاش معلوم نباشه
با خونسردی گفت:مگه ادم میتونه به عشقش نه بگه؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: چرا که نه؟ مگه خودت چند لحظه پیش پسم نزدی؟
ژان بی اختیار خم شد و بوسه سریعی روی لبهای ییبو نشوند
لبخندی زد و گفت: این نامردیه که نمیتونم مقابلت طاقت بیارم
ییبو لبهاشو روی هم فشرد تا نخنده ... اگه میخواست با خودش رو راست باشه از این بازی داشت لذت میبرد
دستهاشو دور گردن ژان حلقه کرد و گفت: بحثو نپیچون
ژان کلافه چشمهاشو توی حدقه چرخوند و گفت: بگم غلط کردم خوبه؟
ییبو با شیطنت خندید و گفت: نچ! باید ببوسیم تا ببخشمت
ژان با صدای ارومی زمزمه کرد: چه تنبیه شیرنی!کاش تا ابد همینجوری تنبیه بشم
و لبهاشو روی لبهای ییبو گذاشت
ییبو با اشتیاق خودش رو به ژان چسبوند و به بوسه اش پاسخ داد
دست ژان که به سمت لباسش رفت عقب کشید
دست ژان رو گرفت
ژان نالید: تلافیه؟
ییبو سری تکون داد و ژان رو کمی هل داد تا از روش کنار بره
روی تخت نشست و گفت: باید یه چیزی بهت بگم
ژان با نگرانی نگاهش کرد
ییبو کلافی دستی توی موهاش کشید و گفت: درواقع دوتا
دکمه اول پیرهنش رو باز کرد و گفت: خب اول اینکه باید به خاطر حرفایی که اون شب بهت زدم معذرت بخوام
ژان با گیجی پرسید: کدوم شب؟
ییبو با خجالت نگاهش رو به سمت دیگه ای چرخوند و گفت: اون شب که گفتم عوضی هستی و اینا
ژان اهانی گفت و منتظر به ییبو خیره شد
ییبو پوست گوشه ناخونش رو کند و گفت: من فقط ترسیده بودم و اون حرفا از ته دلم نبود
ژان جلو رفت و چونه ییبو رو گرفت و سرش رو به سمت خودش چرخوند
ییبو با ترس به چشم های ژان نگاه کرد
ژان با لحن نرمی گفت: بهت گفتم تو رو بهتر از خودت میشناسم و با اینکه خودت نمیدونستی من میدونستم دوسم داری ... فقط داشتی ازش فرار میکردی
مکثی کرد و گفت:راستش اون لحظه خودمم خیلی عصبانی شدم ولی بعدش که به حرفات و رفتارات فکر کردم دیدم رفتارات با حرفات خیلی تناقض دارن و فهمیدم از زدن اون حرفا منظوری نداشتی ... من درک میکنم که گیج شده باشی چون من از دبیرستان گرایشمو میدونستم و برام عجیب و شوکه کننده نبود اما تو اولین بار عاشق یه پسر شدی و فکر میکردی این غیر طبیعیه و ممکنه برات ترسناک بوده باشه ... من درک میکنم ییبو!
ییبو نفس اسوده ای کشید و لبخند محوی زد
ژان چی بود؟ یه فرشته؟ چرا انقدر کامل و پرفکت به نظر میرسید؟ چرا هر چیزی که ییبو از پارتنرش میخواست ، ژان داشت؟
با صدای ارومی زمزمه کرد: دروغ گفتم
ژان سوالی نگاهش کرد
ییبو تصحیح کرد: دروغ گفتم یانگزی ایدز داره
ژان با چشم های گرد شده به ییبو نگاه کرد
ییبو به سختی جلوی خندش رو گرفت
در حالی که روی تخت عقب عقب میرفت گفت: چیه؟
ژان اخم کرد و گفت: چرا؟
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: باید یه جوری مطمئن میشدم اون دختر با جسمش عشق منو نمیدزده
ژان لبخندش رو خورد و سعی کرد نشون نده چقدر از این همه حس مالکیت و احساس پاک ییبو لذت میبره
با لحن جدی گفت: کارت اصلا درست نبود!
ییبو دکمه دوم پیراهنش رو باز کرد و گفت: مستر شیائو فکر نکن فقط تویی که منو میشناسی! منم میشناسمت و این اخم و لحن جدی اما فیک ، نمیتونه کاری کنه که من لذت توی چشمهاتو نبینم
ژان سری از روی تاسف تکون داد و گفت: منکر اینکه خوشحال شدم که روم حس مالکیت داری نمیشیم ولی واقعا میگم این کارت درست نبود
ییبو لبهاشو جمع کرد و گفت: خب نمیخواستم باهاش بخوابی
و دکمه سوم لباسش رو باز کرد
ژان به ترقوه ییبو زل زد و گفت: اره خب تو از کجا باید بدونی بدن من به هیچکس جز تو واکنش نشون نمیده
و کمی پاهاش رو جمع کرد تا عضو برامدش زیاد مشخص نباشه
ییبو خودش رو جلو کشید و با صدای ارومی گفت: میدونم درست نبود ولی اون لحظه تنها راهی بود که به ذهنم رسید!
ژان لبخند محوی زد
همین که لحن پسر کمی پشیمون بود براش کافی بود
ژان لبهاشون رو بهم رسوند و بوسه پر سر و صدایی رو شروع کرد
ییبو دستش رو پشت گردن ژان گذاشت و همراهی کرد
ژان بین بوسه اشون دستش رو پایین برد و وارد شلوار ییبو کرد
ییبو با برخورد دست ژان با عضوش ناله ای توی دهن مرد کرد
ژان با لذت به ناله پسر گوش سپرد
با اینکه نه دیدار اولشون جای خوبی بود و نه حتی دیدار های بعدیشون زیاد جالب و دلچسب ، اما این پسر ذره ذره و بدون اینکه ژان بفهمه راهش رو به قلب ژان باز کرده بود
دست دیگش رو بالا اورد و باقی مونده دکمه های ییبو رو باز کرد
ییبو به سختی خودش رو عقب کشید و گفت: ژا...ژان...ص...صبر...کن
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بزار...ن...نفس بکشم
ژان با لحن شیطونی گفت: باشه زود نفس بکش
و فشاری به عضو پسر وارد کرد که ناله بلندش توی فضای کوچیک کابین پخش شد
پسر فحشی زیر لب داد و داوطلب شد تا پیراهنش رو دربیاره
ییبو با عجله پیراهن رو در اورد و به سمتی پرت کرد
دست ژان توی باکسرش بود و نه تنها کمکی به خلاص شدنش نمیکرد بلکه بیشتر تحریکش میکرد
ژان دستش رو از داخل باکسر ییبو در اورد و اونو روی تخت خوابوند
ییبو اخم محوی کرد و به حرکات اروم ژان خیره شد
چرا انقدر دوس داشت دیوونش کنه؟
ژان روی رون های ییبو نشست و خم شد و از گردنش گاز محکمی گرفت
ییبو اخی گفت و دستش رو توی موهای ژان فرو کرد و با تمام قدرت موهاشو کشید
ژان کمی سرش رو بالا اورد تا چشم های ییبو رو ببینه
ژان: اخرش کچلم میکنی!
ییبو نیشخندی زد و گفت: اولا حقته دوما من دوست پسر کچل نمیخواما اگه کچل شی ولت میکنم
ژان پوزخندی زد و گفت: حداقل وقتی زیرمی و قراره به فاک بری یکم جلوی اون زبونتو بگیر برات بد تموم میشه مستر وانگ
ییبو سری تکون داد و پوزخند حرص دراری زد و گفت: یه شیر هیچوقت عقب نمیکشه!
ژان بی اختیار بلند خندید و گفت: شیرا زیر خواب بقیه هم میشن؟
ییبو مستقیم به چشمهای ژان خیره شد و با لحن خاصی گفت: اگه عاشقش باشن اره...به خاطرش هر کاری میکنن ... حتی دزد میشن
ژان اومی از لذت کشید
حرفهای ییبو تحریکش میکرد تا زودتر پسر زیرش رو به فاک بده
پایین اومد و زبونش رو به صورت دورانی دور ناف ییبو کشید
ییبو اهی کشید اسمش رو صدا زد
ییبو: اهههه....ژاااان
ژان زبونش رو از روی شکم تا سینه اش بالا کشید و با دستش پهلوی پسر رو چنگ زد
ییبو ناله دیگه ای توی فضای کابین ازاد کرد و چشمهاشو بست
ژان یکی از نیپل های ییبو رو مکید و با دستش اون با اون یکی بازی کرد
این اولین باری بود که به عنوان دوست پسر باهم میخوابیدن و برای ژانی که مدتها منتظر این لحظه بود چی شیرین تر از اینکه میدونست پسر زیرش متعلق به اونه؟
ژان گاز ارومی از نیپل ییبو گرفت که ییبو بی طاقت اسمش رو صدا زد
ییبو:ژاان... د...دیگه ...نمیتونم
ژان در حالی که به سمت گلوی ییبو میرفت گفت: چی میخوای توله شیرم؟
ییبو ملحفه تخت رو چنگ زد
از حرفهای کثیفی که میخواست به زبون بیاره خجالت میکشید اما اونقدر تحریک شده بود که دیگه نمیتونست به جنبه خجالت اور بودنش فکر کنه
ییبو: م..منو..به...فا..فاک....بده
ژان مک محکمی به گردن ییبو زد و بعد از اینکه مطمئن شد لاومارکی روی پوست ییبو گذاشته عقب کشید تا خواسته پسر رو براورده کنه
روی زانو ایستاد و خواست کمربندش رو باز کنه که دست ییبو روی دستش نشست
ییبو دست ژان رو پس زد و خودش کمربند ژان رو باز کرد
بی طاقت شلوار و باکسر مرد رو یکجا پایین کشید و به عضو برامده مرد خیره شد
ژان نیشخندی زد و گفت: از اونجایی که اینجا روان کننده و اینجور چیزا نداریم پس خودت باید خیسش کنی
و التش رو جلوی دهن پسر گرفت
پسر مطیعانه لبهاش رو از هم باز کرد و کلاهک الت مرد رو وارد دهنش کرد
ژان به حس گرمای دهن پسر اهی کشید و دستش رو توی موهای پسر فرو کرد
پسر دستش رو دور بقیه الت مرد که داخل دهنش جا نمیشد حلقه کرد و همزمان با سرش ، دستش رو هم حرکت داد
ژان ناله دیگه ای کرد و گفت: فاک ییبو!
ییبو اما بی توجه به مرد لیسی به الت مرد زد و اب دهن بیشتری روش ریخت
ژان بی طاقت خودش رو عقب کشید که ییبو ناله کرد
ژان دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: پسر حشری من! مگه نمیخواستی به فاک بری؟
ییبو به سرعت سرش رو به علامت مثبت تکون داد و ژان رو به خنده انداخت
ژان فشاری به شونه ییبو وارد کرد و اون رو به پشت روی تخت خوابوند
کمی شکم ییبو رو بالا اورد و دکمه شلوار ییبو رو باز کرد
با کمک ییبو شلوارش رو در اورد و به طرفی پرت کرد
شلوار خودش رو هم در اورد و به جمع لباسای روی زمین اضافه کرد
نگاهی به باسن ییبو انداخت و انگشت فاکش رو بین باسن پسر کشید که لرزش بدن ییبو رو به وضوح حس کرد
التش رو روی ورودی پسر تنظیم کرد و خم شد و کنار گوش پسر گفت: باید امادت کنم و..ولی نمیتونم...نمیتونم بیشتر از این صبر کنم
ییبو اهی کشید و گفت: فقط کاری نکن خونریزی کنم...هنوزم باید به خونه برگردم
ژان بوسه ای روی لاله گوش پسر کاشت و کمی عضوش رو روی ورودی پسر فشرد تا راهی برای ورود پیدا کنه
به سختی سر التش رو وارد کرد که ییبو ناله دردمندی کرد و گفت:ژان...صبر کن می...میسوزه...نمیتونم
ژان بوسه دیگه از روی گردنش نشوند و گفت: هیس!!! اولشه
و حجم بیشتری از التش رو داخل پسر جا داد
ییبو با درد نالید و مشتی به تخت زد
ژان نگران گفت: بیا بیخیالش ...
ییبو با خشم غرید: فقط اون دیک لعنتیتو تا ته بکن توم!
ژان کلافه نفس کشید
برای اون هم وضوع خوبی نبود ... گیر افتاده بود و نه میتونست پیشروی کنه و نه میتونست عقب بکشه
دست هاش رو دو طرف کمر پسر گذاشت و با ضربه محکمی خودش رو یکدفعه وارد پسر کرد که بدن ییبو به جلو پرت شد
ییبو فریادی زد و فحشی به ژان داد
ییبو:آهه...تو...آهههه...مادرفاکر
ژان نفسش رو حبس کرد و چند لحظه ثابت موند
دستش رو بالای باسن ییبو گذاشت و کمی ماساژ داد
ییبو ملافه تخت رو چنگ زد و با لحن بیحالی گفت: حرکت کن
ژان تکون ارومی به کمرش داد و کمی از التش رو بیرون کشید و دوباره وارد پسر کرد
ییبو اهی از درد کشید
قطعا قرار بود بعدا کمر درد وحشتناکی بگیره
ژان دوباره کارش رو تکرار کرد و کم کم سرعت بیشتری به حرکاتش داد
ناله های ییبو لحظه ای قطع نمیشد و از یه جا به بعد ژان میتونست تشخیص بده اون ناله ها دیگه از روی درد نیس و این اجازه میداد بیشتر لذت ببره
ضربه ای که به پروستات ییبو خورد باعث شد ییبو قوسی به کمرش بده و خودش رو بیشتر به ژان بچسبونه
ییبو: همونجا...اره...محکم...تر
ژان نالید : اه...من...نزدیک...
حرفش تموم نشده بود که کامش پسر رو پر کرد
ییبو به خاطر داغی که توی باسنش حس میکرد ناله ای کرد و با بی حال خودش رو روی تخت رها کرد
حس میکرد انقدر خستس که میتونه سالها بدون حتی یه تکون کوچیک بخوابه
ژان التش رو بیرون کشید و ییبو رو چرخوند
با دیدن کام پسر روی شکمش ابرویی بالا انداخت و گفت: کی ارضا شدی؟
ییبو با بی حال چشمهاشو باز کرد و گفت: نمیدونم...یادم نمیاد
ژان لبخندی زد و روی تخت کنار پسر دراز کشید
ییبو میون خواب و بیداری پرسید: خون اومد؟
ژان سر ییبو رو روی بازوش گذاشت و گفت: نه فقط یکم قرمز شده چند روز پماد بزنی خوب میشه
با حس نفس های منظم ییبو روی سینه اش متوجه شد پسر به خواب رفته
دستش رو روی پیشونی پسر کشید و موهایی که به خاطر عرق به پیشونیش چسبیده بود رو عقب فرستاد
بوسه ای روی پیشونی پسر کاشت و گفت: مرسی ... مرسی که قبولم کردی و اجازه دادی عاشقت باشم
پسر توی خواب ناله ای کرد که باعث شد ژان به خنده بیوفته
بوسه دیگه ای روی لبهای خشک پسر کاشت و چشمهاشو بست تا خودش هم کمی استراحت کنه
زخمش کمی میسوخت و فقط دعا میکرد زخمش دوباره باز نشه
*
با حس سرما لرزید و لای چشمهاش رو باز کرد تا دنبال پتو بگرده
نگاهی به اطرافت انداخت و وقتی چیزی پیدا نکرد بی اختیار نالید
با صدای ناله اش ژان به سرعت وارد کابین شد و گفت: بیدار شدی؟ خوبی؟
ییبو سعی کرد روی تخت بشینه
ییبو: اره ...خوب...فاک
ژان به سرعت به سمتش رفت و کمکش کرد تا به دیوار کابین تکیه بده
ییبو دستش رو روی شکمش گذاشته بود و چشمهاشو بسته بود
ژان با صدای ارومی پرسید: خوابت میاد؟
ییبو سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: اره ولی دوس دارم اول دوش بگیرم بدنم خیلی کثیفه
ژان نگاهش رو به زمین دوخت و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: امممم...چیزه...ینی....باید یکم صبر کنی
ییبو چشمهاش رو باز کرد و سوالی به ژان خیره شد
ژان لبخند دندون نمایی زد و گفت: اینجا حموم نداره باید تا رسیدن به کشتی اصلی صبر کنی
ییبو با چشم های گشاد شده به ژان نگاه کرد
خیز برداشت تا ژان رو زیر مشت و لگد بگیره اما با تیر کشیدن کمر و باسنش متوقف شد و اخی گفت
ژان بازوی ییبو رو گرفت و مجبورش کرد دوباره بشینه
با اینکه تمام تلاشش رو میکرد تا خندش رو بخوره و ییبو رو بیشتر عصبی نکنه اما لبخند کجی که گوشه لبش بود رو به هیچ وجه نمیتونست جمع کنه
با اخم پرسید: چقدر مونده؟
ژان نگاهی به ساعتش کرد و گفت: کشتی قبل غروب میرسه به جایی که قرار داریم ... حدود دو ساعت دیگه وقت داریم
ییبو سری تکون داد و گفت: میشه لباسمو بدی سردمه
ژان خم شد و در حالی که لباس های ییبو رو از روی زمین جمع میکرد گفت:نگفتی کجا میخوای بری؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت: شاید یه سر برم خونه پدر و مادرم
ژان لحظه ای خشک شد
خونه پدر و مادرش؟
با لحنی که سعی میکرد خونسرد به نظر برسه گفت: خونشون هنوزم همون جای قبله؟
ییبو سری تکون داد و گفت: نه چون خیلی کابوس میدیدم از اونجا رفتیم تا یکم از اون منطقه دور باشم و با دیدن اون خونه سوخته اون صحنه ها جلوی چشمم نیاد
ژان نفس عمیقی کشید و لباس های ییبو رو به دستش داد
روی تخت نشست و در حالی که لباس پوشیدن ییبو رو تماشا میکرد گفت: رابطت باهاشون خوبه؟ تا حالا ندیدم بیان خونت
ییبو مکثی کرد و با خشم به سمت ژان چرخید و گفت: راستی ما باید یه صحبت مفصل راجب دوربینایی که توی خونم گذاشتی داشته باشیم
ژان مصنوعی خندید
از زیر این یکی دیگه نمیتونست در بره
ییبو باکسرش رو به سختی پوشید و به ژانی که توی فکر بود نگاه کرد
ییبو مکثی کرد و گفت: خوب نیست
ژان سوالی به ییبو نگاه کرد و گفت: چی؟
پیراهنش رو پوشید و گفت: رابطم با خانوادم زیاد خوب نیست
ژان با کنجکاوی پرسید: چرا؟
ییبو بدون اینکه دکمه های پیراهنش رو ببینده دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: زیاد با گرایشم کنار نمیان منم زیاد دور و برشون نمیپلکم ... اونا زندگی خودشون رو دارن و منم زندگی خودم رو
ژان کمی این پا و اون پا کرد
شاید ییبو از پیشنهادش ناراحت میشد
هوفی کشید و دلش رو به دریا زد
ژان: اگه...اگه دوس داشته باشی میتونی با من بیای انگلیس
ییبو شوکه به ژان نگاه کرد
انتظار نداشت ژان همچین پیشنهادی بده
لبخند کمرنگی زد و گفت: مطمئنی میخوای با من همخونه بشی؟
ژان چشمهای مشتاقش رو به چشمهای ییبو دوخت و گفت:اره...نمیخوام دیگه حتی یه لحظه هم ازت دور باشم توی این سالها به اندازه کافی از هم دور بودیم
ییبو سری تکون داد و گفت: باشه! بیا باهم بریم انگلیس
ژان با خوشحالی ییبو رو در اغوش کشید و گفت: مرسی
ییبو خندید و گفت: برای؟
ژان: برای اینکه تنهام نزاشتی توی اون خونه بزرگ خیلی سخته که تنها باشم
نفسش رو توی گردن ییبو فوت کرد و کنار گوشش زمزمه کرد: تو الان تنها عضو خانواده منی!
ییبو کمی خودش رو جلوتر کشید که با سوزش باسنش متوقف شد و ناله ای کرد
ژان به سرعت ازش جدا شد و گفت: خوبی؟
ییبو چشم غره ای به ژان رفت و گفت: میشه هر لحظه اون جمله فاکی رو نپرسی؟ خوبم فقط....
ژان منتظر به چشم های ییبو نگاه کرد و گفت: فقط؟
ییبو جمله اش رو ادامه داد: دوست پسرم با دیکش جرم داد
ژان قهقهه ای زد و گفت: و اونی که التماس میکرد "منو به فاک بده" اصلا تو نبودی
ییبو مشتی به شونه ژان زد و گفت: خفه شو
ژان دوباره خندید و ییبو رو در اغوش کشید
ییبو دستهاشو محکم دور شونه ژان گره کرد
مهم نبود درد داره ... مهم نبود وسط رودخونه باشن یا اقیانوس یا حتی وسط قطب ، تنها چیزی که میدونست تا وقتی بین بازو های این مرده احساس امنیت و ارامش میکرد
شاید ییبو به ظاهر خانواده داشت ولی توی قلبش همه کسش ژان بود
لبش رو گزید
کاش اون هم مثل ژان بلد بود تا با جمله های زیباش قلب ژان رو هدف بگیره و به تپش بندازه
صداش زد: ژان؟
ژان شعاع نگاهش رو به سمت ییبو کشید
ییبو لبش رو از داخل گزید و گفت: منم خیلی دوست دارم
YOU ARE READING
𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒
Fanfiction• خلاصه: دوتا دزد ، دوتا رقیب....دو نفر که دقیقا روی یه چیز دست گذاشتن...الماس ۱۵ میلیون دلاری ویتل باخ! اما ایا واقعا اینجوریه؟؟؟ _______________________________________________________ "زمزمه کرد: بالاخره پیدات کردم ویتل باخ.... ژان : انگار بلد...