_ فلش بک (دو ساعت قبل) _
عرشه بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد لذتبخش و دلنشین بود
ویوی عالی که از شهر داشت به علاوه ارتفاع زیاد ، باعث شده بود یکی از بهترین های چین باشه ... ژان اما بر خلاف همیشه که با دیدن چنین جاهایی که سرشار از نبوغ و استعداد معماری بود خودش رو هم از یاد میبرد ، تنها چیزی که توی سرش بود ، ییبو بود
ییبویی که دیشب به بدترین وجه احساسات صادقانه اش رو دروغ یه چیز سطحی خونده بود
پوزخندی زد و خودش رو در اغوش کشید
چرا با اینکه وسط تابستون بودن و افتاب به هیچ وجه دریغ نمیکرد احساس سرما بود؟
شاید هم قلبش بود که دیشب بعد شنیدن حرفای عزیزترین شخص زندگیش یخ زده بود
لبخند تلخی روی لب نشوند و نفس عمیقی کشید
اره بعد از اون اتیش سوزی که کل خانوادش رو ازش گرفت فقط ییبو براش موند و شد انگیزه زندگیش...
اون روزهایی که برای ذره ای نون پول نداشت و هیچ چاره ای نداشت جز رها کردن دانشگاه و رفتن به جایی که میگفتن اونجا گنج هست نداشت.....و دیدن ییبو میون اون همه کصافط و وسط فاضلاب چیزی شبیه یه معجزه بود
اهی کشید و دستش رو توی جیبش فرو کرد
حالا که ییبو اینجوری احساساتش رو لگد مال کرده بود دلیلی نداشت دیگه اینجا بمونه
دستش رو توی جیبش فرو کرد و منتظر موقعیت مناسب شد
ساعات اخری که توی این کشور بود رو نمیتونست با دیدن کسی که براش عزیزه بگذرونه و شک داشت حتی بعدا دوباره ملاقاتش میکنه یا نه.....
نگاهی به ساعتش کرد
وقتش بود ... اما چیزی درون قلبش سنگینی میکرد و اجازه نمیداد اینطوری بره
صدایی از درونش میگفت: "تو کسی نیستی که به این راحتی بیخیال چیزی که میخوای بشی پس بمون و براش بجنگ"
خسته از این همه خود درگیری دوباره به ساعتش نگاه کرد
اخرین فرصتش بود برای انتخاب ....
قیافه ییبو تنها چیزی بود که توی سرش بود اما ....
خیلی نامحسوس فردی که کنارش بود رو هل داد
زن جیغ بلندی کشید و دستهاشو برای کمک به سمت ژان دراز کرد
ژان بی معطلی دستهای زن رو گرفت و کمکش کرد تا تعادلش رو به دست بیاره
زن اما چشمهاشو بسته بود و محکم دستهای ژان رو گرفته بود و رها نمیکرد
مسئول عرشه با دیدن این اتفاق سریع اون ها رو به سمت داخل هدایت کرد
ژان با دیدن وضعیت زن بدون اینکه تلاشی برای بیرون اوردن دستهاش بکنه به زن کمک کرد تا به داخل برج برگردن
به محض اینکه وارد برج شدن زن دستهای ژان رو رها کرد و روی زمین نشست
ژان پوکر به زنی که الکی گریه میکرد و ادا در میاورد نگاه کرد
فاصلشون تا لبه عرشه زیاد بود و حتی اگه میوفتاد چیزی نمیشد اما زن با کولی بازیهاش سعی در جلب توجه داشت و صد البته که این به نفع ژان بود
اخمهاشو درهم کشید و به سمت مردی که با لباس نارنجی و رنگی پریده ، کنارِ درِ عرشه ایستاده بود رفت
با لحن تندی گفت: دارین چیکار میکنین؟ اونجا روی عرشه خیس بود ... اگه من نبودم تا کمکش کنم ... اوه خدای من شما واقعا افتضاحین من گذارشتونو ...
مرد روی زمین نشست و شروع به التماس کرد
مرد: خواهش میکنم قربان...مارو ببخشیشن... دیگه چنین مشکلی چیش نمیاد... خواهش میکنم گذارشمونو ندیدن...
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا نباید بدم؟
مرد دوباره با التماس گفت: همین الان عرشه رو تعطیل میکنیم و مشکل پیش اومده رو رفع میکنیم ولی لطفا....
ژان که به هدفش رسیده بود
سری تکون داد و گفت: همین الان این مشکلو حل کن ،
مرد که هنوز روی زمین نشسته بود تند تند حرف میزد و اعصاب نداشته ژان رو تحریک میکرد
حالا که مطمئن بود تا چند ساعت دیگه عرشه خالیه و انفجار اسیبی به کسی نمیزنه باید برای مرحله بعدی نقشش اماده میشد
ژان بدون توجه به فضای شلوغ و متشنج اونجا به سمت بار رفت
نمیتونست بدون دیدنش بره
حتی شده نامحسوس و بدون اینکه بغلش کنه ... باید از دور میدیدش! این تنها کاری بود که میتونست برای تسکین قلبش انجام بده
با اینکه میدونست الان باید توی اتاقش در حال حاضرشدن باشه و این وقفه توی کارش مشکل ایجاد میکنه اما نمیتونست قلب لعنتیش رو راضی کنه بدون دیدنش این کشور رو ترک کنه و به امید دیداری که معلوم نبود اتفاق بیوفته یا نه به خونش برگرده
در بار رو هل داد و وارد شد
با ندیدن ییبو پشت پیشخوان نفس راحتی کشید
حالا یه بهونه داشت که خودش رو راضی کنه و همه چی رو گردن ییبو بندازه
برای هزارمین بار توی روز لبخند تلخی زد و بدون اینکه به بال بال زدن های یوبین توجه کنه از بار بیرون زد
_ پایان فلش بک _
*
با صدای وحشتناکی که توی برج پیچید لحظه ای هر دو سرجاشون خشک شدن
یوبین با وحشت گفت: صدای چی بود؟
ییبو سرش رو بالا گرفت و لوستری که در حال تاب خوردن بود خیره شد
ییبو با ترس و تردید گفت: شبیه صدای انفجار بود
صدای آژیر اتیش سوزی که بلافاصله توی برج پیچید شک ییبو رو به یقین تبدیل کرد
قلبش توی سینه با سرعت بیشتری تپید
هر کی نمیدونست ییبو که میدونست این یکی از ترفندهای ژان برای پرت کردن حواس بقیه بود ....
بعد از حرفهای دیشبش اگه موفق میشد الماس رو بدزده و بره هیچ شانسی برای برگشت و دیدن دوبارش نداشت
به سرعتش پیشبندش رو کند و گفت: من باید برم
یوبین دستش رو گرفت و گفت: کجا؟ خطرناکه ... حتما جایی اتیش گرفته باید از برج بریم بیرون
ییبو سری تکون داد و گفت: نمیشه باید برم اتاقم یه چیز مهم اونجاست
یوبین با تردید به ییبو نگاه کرد و گفت: پس منتظرت میمونم
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه خطرناکه ... تو برو بیرون برج همو میبینیم
یوبین با ترس سر تکون داد رفت
نفس راحتی کشید ... خوشحال بود که یوبین مثل خودش کله شق نیست و جون خودش رو به بقیه ترجیح میده
وقتی خیالش از بابت یوبین راحت شد گوشیش رو بیرون کشید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت دوربین ها رو چک کرد
جلوی اسانسور ایستاد اما با دیدن رنگ قرمز بالای اسانسور که نشون از توقف و خرابی اسانسور میداد فحشی زیر لب داد و به ست پله ها دویید
هر ثانیه ای که تلف میکرد ژان به الماس نزدیک تر میشد
نه اینکه الماس براش مهم باشه اما اگه بعد از حرفهایی که دیشب به ژان زده بود میرفت و دیگه هیچوقت همو نمیدیدن این عذاب وجدان تا ابد رهاش نمیکرد
یه بار دیگه با دقت همه دوربین ها رو چک کرد
اما نبود ....
توی این وضعیت شلوغ و پلوغی که همه قصد خروج از برج داشتن سخت بود پیدا کردن یه مرد قد بلندی که یه الماس دستشه....
با یاد اوری الماس چیزی توی سرش جرقه زد
شاید اگه به خودش میجنبید میتونست توی اتاق الماس ببینتش
با این فکر لبخند هیجان زده ای زد و توی اتاقش پرید
(پایان فلش بک *فلش بک پارت یک*)
***********************
با دقت نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و روی ویترین وسط اتاق مکث کرد
با دیدن الماس ابی رنگ چشم هاش برق زد زمزمه کرد: بالاخره پیدات کردم ویتل باخ
لبخند شیطنت امیزی زد و طنابی که به کمرش وصل شده بود رو یه بار دیگه چک کرد
از توی کانال کولر بیرون اومد و قبل از اینکه پاهاش با زمین برخورد کنه طناب رو محکم کرد
از این حالت معلق بودن ، اون هم به صورت وارونه ، متنفر بود اما به خاطر کف مجهز اتاق به سنسوری که فقط توسط رئیس برج غیر فعال میشد ، مجبور بود این وضعیتو تحمل کنه
عینک مخصوص رو از روی کمربندش برداشت و به چشمش زد
حدسش درست بود، اطراف الماس پر از لیزر هایی بود که به محض برخورد باهاش اژیر ها به صدا در میومد
هوفی کشید و نگاهش رو به دیوار های اطراف اتاق دوخت سوراخ های ریز روش ، بار دیگه پوزخندش رو پررنگ کرد
همین که اژیر به صدا در میومد ورقه های اهنی که به سقف متصل بود در عرض چند ثانیه اتاق رو قرنطینه و پر از مواد بیهوش کننده میکرد
میکرورباتی از داخل کمربندش در آورد و توی اسلحه مخصوصش گذاشت
هدف گیری کرد و با اعتماد به نفس شلیک کرد امکان خطا زدنش توی این فاصله کم صفر بود
با برخورد میکرو ربات به اسکنر مخصوص ، یس ارومی گفت و تبلتش رو از داخل جلیقه ضد گلولش بیرون کشید
دستهاش با مهارت روی صفحه تبلت حرکت میکرد
تنها چند ثانیه طول کشید و دیگه اثری از لیزر ها توی اتاق نبود
عینکشو سر جاش گذاشت و به سرامیک های طلایی کف اتاق نگاه کرد
کاش میتونست راحت راه بره ... اونجوری خیلی راحت تر میتونست به کارش برسه
فقط پاهاش با لبه کانال کولر در ارتباط بود و این وارونه بودن باعث حجوم خون به سرش میشد
حتی اگه میتونست از داخل کانال کولری که وارد اتاق شده بود کارهاشو بکنه هم راضی بود
طناب رو محکم دور دستش پیچید و گره پاهاشو به طناب محکم کرد
با اینکه کمربندش به قرقره ای که از طبقه بالا محکم شده بود وصل بود ولی توی کارش ، احتیاط شرط عقل بود
کمی خودشو پایین تر کشید و تاب خورد
حالا دقیق رو به روی ویترین قرار داشت
با دیدن پین روی شیشه اخم هاش توی هم رفت چیزی راجب این پین لعنتی نمیدونست
زیر لب فحشی به یانگزی و اطلاعات ناقصش داد و تبلت پیشرفته اش رو از داخل جلیقه اش بیرون آورد
اخرین میکرو رباتش رو به شیشه چسبوند و سعی کرد با هک کردن ، پین رو پیدا کنه
با اینکه میدونست به گرد پای ییبو نمیرسه اما راه بهتری غیر از هک کردن هم سراغ نداشت
هنوز نصف مراحل هک کردن رو نرفته بود که با صدای در آسانسور ، نفسشو توی سینه اش حبس کرد به این سرعت بهش مشکوک شده بودن؟
ییبو توی چار چوب اسانسور ایستاد و به فردی که بین زمین و اسمون معلق بود پوزخندی زد
ژان زیر چشمی سر تا پاشو بررسی کرد
حتی اگه نگاه نمیکرد هم از بوی عطرش میتونست فرد وارد شده به اتاق رو تشخیص بده
مگه میشد کسی که شب های زیادی توی اغوشش به خواب رفته بود رو فراموش کنه؟
بی توجه دوباره مشغول کارش شد
قرار نبود الماسی رو که براش انقدر زحمت کشیده رو به کسی بده
حتی اگه اون شخص کسی بود که عاشقش بود باز هم دلیل نمیشد تا الماسش رو بهش بده
افکارش رو پس زد و تمرکزش رو روی هک کردن پین گذاشت
دکمه اینتر رو زد اما با علامت قرمزی که ارور میداد اخم هاش توی هم رفت
سطح ایمنی که برای سیستم گذاشته بودن برای مهارت ژان زیاد بود
ییبو که به قاب اسانسور تکیه داده بود و مشغول تماشای پسر معلق بود خندش رو خورد
از هیچکاری نکردن و نادیده گرفته شدن توسط ژان خسته و عصبی شده بود
شوریکنی از جیبش بیرون آورد و به سمت طناب پرتاب کرد
شوریکن طنابی که ژان به وسیله اون معلق بود رو برید و توی دست های ییبو قرار گرفت
ژان با حس رها شدن به سرعت دست هاشو ستون بدنش کرد و پشتکی زد و مقابل ییبو روی پاهاش ایستاد
بالاخره از اون وضعیت وارونه راحت شده بود
اما چیزی که باعث تعجبش میشد به صدا در نیومدن اژیرها بود
با دیدن تبلتش که کاملا خورد شده بود عصبی خندید و نگاهشو به پسر ریز جثه و اشنای رو به روش داد
ژان : انگار بلد نیستی ساکت یه گوشه وایسی و اجازه بدی بقیه کارشونو بکنن
ییبو از پشت ماسک خندید و چند قدم جلو اومد
قبل از اینکه حرکتی بکنه ژان به سمتش حمله کرد
مشت هاش پشت سر هم به سمت صورتش پرت میشد و دفع شدنشون توسط ساعد و کف دست ییبو ، ژان رو بیشتر جدی میکرد
ژان قدمی به عقب رفت تا نفس بگیره اما گارد دفاعیشو پایین نیاورد
ییبو از فرصت استفاده کرد و مشتی به سمت سینه ژان زد
ژان دست راست ییبو رو گرفت و مشتی روکه قرار بود به سینش بخوره پیچوند
مچش رو رها کرد و قدمی عقب رفت که ییبو همزمان جلواومد
باید الماسش رو برمیداشت و کسی که قلب و احساساتش رو نادیده گرفته بود همینجا جا میذاشت
ژان اهی کشید و قبل از برخورد مشت بعدی ییبو با صورتش، سرشو خم کرد و مشت هاشو به رون های ییبو زد
ناخودآگاه لبخندی به خاطر نرمی رون های ییبو زد و عقب رفت
چقدر دلش برای بوسیدن پوست نرمش تنگ شده بود
افکارش اما باعث نشد که گارد دفاعیشو پایین بیاره
ییبو به سختی تعادلشو حفظ کرد و اخم کمرنگی بخاطر جدیت توی چهرهاش نشست
ضربه های ژان محکم بود و نشون میداد احساساتش رو وارد کارش نمیکنه و اون رو فقط به چشم یه رقیب میبینه
پای راستشو بالا آورد
شاید یه ضربه به سرش کارشو میساخت
ژان سریع واکنش نشون داد و سرش رو به عقب کشید
اگه اون ضربه با سرش برخورد میکرد صد در صد بیهوش میشد
ییبو سریع وزنش رو روی پای راستش انداخت و با حرکت چرخشی پای دیگشو رو توی سر ژان کوبید
ژان به جهت ضربه توی دیوار پرت شد
ناله اش رو توی گلوش خفه کرد و دستش رو روی سرش گذاشت
کمی سرش گیج میرفت
بی صدا خندید
پسرش رو دست کم گرفته بود
هرچی بود پیش خودش اموزش دیده بود
با پرت شدن ژان توی دیوار کرکره های آهنی ضخیمی از بالا پایین اومدن و دیوار رو پوشوند
نور قرمز و صدای اژیری که توی فضا پخش میشد بیشتر روی مخش میرفت
کرکره حتی در اسانسور رو پوشونده بود
ژان با عصبانیت از روی زمین بلند شد و لگد محکم اما حساب شده ای به شکم ییبو زد
ییبو تعادلش رو از دست داد و به سمت ویترین الماس که دقیقا پشت سرش بود پرت شد
ژان ترسیده دستشو گرفت و قبل از برخورد با ویترین ییبو رو به سمت خودش کشید
ییبو با فرو رفتن توی اغوش نرم ژان تازه به خودش اومد
ژان با صدای بمی کنار گوشش گفت : بهتره همینجا تمومش کنیم وگرنه نمیتونم بهت آسون بگیرم .. مستر وانگ
با شنیدن اسمش با اون لحن رسمی و صدای دورگه کمی شوکه شد اما با یاد اوری روز های اول اشناییشون و اسمی که ژان همیشه به کار میبرد لبخند زد
بعد از این همه مدت شنیدنش حس تازگی داشت
تنها مشکل این بود که مستر وانگ چیزی جز رقیب همیشگی و همکار نبود
با اینکه میدونست این چند روز به خاطر الماس توی هتل اقامت داشت اما باز هم براش تازگی و هیجان داشت
و صدای بم و جذابش؟ بی شک به خاطر سیگار بود
ییبو دستش رو روی سینه ی ژان مشت کرد و اون به عقب هل داد
با دیدن دود سفیدی که کم کم در حال پخش شدن توی هوای اتاق بود ماسک شیمیایی نیم صورتش رو از توی کوله اش برداشت و رو به ژان گفت
ییبو: امیدوارم خودتو آماده همچین موقعیتی کرده باشی
و نیشخند شیطنت امیزی به ژان خیره شد
ژان که حالا نسبت به قبل آروم تر شده بود کنار ییبو ایستاده و با شونه اش ضربه ای به شونه ییبو زد
انگار دعوای فیزیکی که داشتن استرس و ناراحتیش رو به شدت کاهش داده بود و حالا احساس بهتری داشت
ژان : نمیدونستم قراره یه مزاحم کوچولو داشته باشم
و نگاهشو به ماسک مدل نورث 0077 ییبو دوخت
لعنتی به خودش فرستاد که ماسک رو هم مثل بقیه وسایلش توی تشک تخت قایم نکرده بود
پسرک خودخواه همه چیز رو خراب کرده بود و با پرویی با ماسکی که قبلا از خودش کش رفته بود ، جلوش راه میرفت و تیکه مینداخت
ییبو : نفستو حبس کن
ماسک رو روی دهن و بینیش گذاشت تبلتش رو از داخل کوله اش در آورد خیلی خوب میدونست که تنها کسی که توان کنترل اتاق را داره فقط لی جائه است و ییبو خوش شانس بود که از قبل گوشیش رو هک کرده بود و حالا میتونست از راه دور موقعیت رو کنترل کنه
ژان با حس خفگی ماسک رو از روی دهن ییبو برداشت و روی دهن خودش گذاشت
نفس عمیقی کشید و اکسیژن رو داخل ریه اش حبس کرد
همین یه نفس برای نگه داشتن نفسش به مدت یک دقیقه کافی بود
بی حرف ماسک رو روی دهن ییبو برگردوند ییبو چشم غره ای رفت و دوباره مشغول شد
با سبز شدن صفحه لبخندی زد
منافذی که گاز از اونها خارج میشد بسته و ورود گاز موقف شد
تهویه رو فعال کرد و رو به ژان پنج انگشتش رو بالا آورد و بعد شستش رو نشون داد
ژان سریع منظورش رو گرفت
پنج دقیقه طول میکشید تا گاز از اتاق خارج شه و بعدش همه چیز اوکی میشد
ییبو با دیدن قیافه در هم ژان ماسک رو از روی صورتش برداشت و روی صورت ژان گذاشت
ژان چند نفس عمیق پی در پی کشید
ییبو با حس کم اوردن نفس ماسک رو دوباره روی صورت خودش برگردوند
مرحله بعدی برداشتن این کرکره ها بود
کرکره ها ویترین رو پوشونده بود و تنها راه دسترسیش به الماس رو بسته بود
روی زمین نشست و لب تابش رو از توی کوله پشتی بیرون کشید
استین هاش رو بالا زد و مشغول شد
ژان زیر چشمی نگاهی به چشم های حریص ییبو که به صفحه لب تاب خیره شده بود کرد
مثل پسر بچه ای شده بود که از بازی ویدیوییش داره لذت میبره صدایی توی سرش زنگ زد : "اون رقیبته"
اره رقیبش بود ولی به خودش که نمیتونست دروغ بگه قبل از هر لقبی ، ییبو کسی بود که ژان عاشقش بود .....
با بالا رفتن کرکره ها لبخند روی صورت هر دوشون نقش بست ییبو با افتخار ایستاد و نگاهی به ساعتش انداخت و به سرعت از روی زمین بلند شد لب تاب رو داخل کوله اش برگردوند
بین کارش چند باری ژان ماسک رو جا به جا کرده بود و حالا پنج دقیقه تموم شده بود
ماسک رو از روی صورتش برداشت و داخل کوله اش برگردوند
با قدم ها بلند به سمت الماس " ویتل باخ " رفت و به میکرو رباتی که ژان به صفحه پین وصل کرده بود، وصل شد
حتی قفل به این سختی هم نمیتونست جلوی ییبو رو برای رسیدن به خواستش بگیره تنها نیازمند کمی وقت بود و بالاخره مقابل ییبو کم میاورد و باز میشد
لبخندی به صفحه تبلت که کد 4 رقمی روش نقش بسته بود زد کد رو وارد کرد و منتظر باز شدن ویترین شد
اما با دیدن رمز بعدی اخماش توی هم رفت اسکن اثر انگشت؟
این همه رمز برای یه الماس؟
البته الماسی به قیمت 1.5 میلیون دلار
ژان قدمی به جلو گذاشت و دستکشی رو که از قبل اماده کرده بود بیرون آورد و دستش کرد
قبلا اثر انگشت های لی جائه رو اسکن کرده بود
خوشحال بود که یانگزی راجب این مرحله حداقل بهش گفته!
با گذاشتن انگشت هاش روی اسکنر چند لحظه صبر کرد
این مرحله هم موفقیت امیز بود و اینبار نوبت ژان بود که به خودش افتخار کنه و برای ییبو ابرو بالا بندازه
تنها میموند مرحله نهایی که برای باز شدن به صدای لی جائه نیاز داشت
ییبو فحشی زیر لب داد و نالید: تف تو روحت
وقت زیادی نداشتن نگاهش رو دوباره به ساعتش دوخت 17 دقیقه از ورودش به اتاق میگذشت و فقط 57 دقیقه تا رفتن پیامی به نگهبان ساختمون که نشون از ورودش به اتاق مخصوص میداد و گرفتار شدنشون ، وقت داشت
ییبو: بخوام هکش کنم خیلی طول میکشه نمیشه فقط بشکنیمش؟
ژان پوزخندی زد و به تبلت خورد شده اش اشاره کرد
ژان : اگه هوس نینجا بازی نمیکردی الان صداشو داشتم درضمن شیشه ضد گلولس ینی خودتو جر بدی خراش برنمیداره
ییبو آرنجشو توی پهلوی ژان فرو کرد و تبلت خورد شده رو از روی زمین برداشت
رم تبلت رو از داخلش بیرون آورد، داخل تبلتش گذاشت
ییبو: امیدوارم این تو باشه
فایل ها رو تند تند چک کرد
با دیدن فایلی که به اسم لی جائه سیو شده بود چشم هاش برق زد فایل رو پخش کرد ... درست بود
تبلتش رو کنار شیشه نگه داشت و دکمه رو لمس کرد
" لی جائه..... "
بالاخره ویترین با کمی مکث پایین رفت
ییبو دستش رو به سمت الماس برد که ژان مچش رو گرفت
ژان: سنسور داره
ییبو نالید: بازممممم؟؟؟؟
ژان لبخندی که به خاطر لحن کیوت و شیرین ییبو داشت میومد تا روی لبهاش بشینه رو خورد و شونه ای بالا انداخت و گفت: فقط به این یکی گند نزن
الماس رو برداشت سریع جاش رو با الماس تقلبی که با جزئیات الماس اصلی مو نمیزد، جا به جا کرد
ییبو که از سرعت عمل ژان شوکه شده بود چشم هاشو باز و بسته کرد
نگاهش رو به الماس داخل دست ژان دوخت
هیچ فرقی با الماسی که جاش توی ویترین بود نمیکرد ییبو: چقدر شبیهن
ژان با افتخار گفت: بخاطر درست کردنش یک شبانه روز درگیرش شده بودم
ییبو بی اختیار گفت: تو که همش توی بار پلاس بودی
ژان خندید و چیزی نگفت
دست دراز کرد و میکرو ربات رو برداشت که ویترین بالا اومد و دوباره بسته شد
الماس ابی رنگ رو داخل جعبه فلزی گذاشت جعبه رو توی جلیقه اش پنهان کرد
ییبوعصبی دستشو مشت کرد و به ژان ضربه زد
اما قبل از برخورد دستش به صورت ژان ، دستش رو متوقف کرد
نفس حرصی کشید و گفت: پسره عوضی.....
دستشو به سمت ژان دراز کرد و گفت: پسش بده!
ژان نگاهی به ساعتش انداخت
ژان: بعدا بحث میکنم فعلا باید از این جهنم بریم بیرون 70 دقیقه شد ، الان همه جا پر از نگهبانه
ییبو از اگاهی ژان به این موضوع شوکه شد
خبر داشت؟
ژان ادامه داد : بهتره از کانال تهویه هوا برگردیم احتمالا توی اتاق لی جائه الان پر بادیگارده
ییبو: این کانال به کدوم اتاق میرسه؟
ژان: اتاق کنفرانس طبقه 44
ییبو چند ثانیه مکث کرد و بعد صفحه تبلت رو رو به روی ژان گرفت
ییبو: انگار اوضاع اونجا نسبت به اتاق لی جائه بهتر نیست
ژان نگاهی گذرا به صفحه تبلت کرد و گفت: هنوزم نظرم عوض نشده، اتاق کنفرانس به آسانسور و پله ها نزدیک تره و همینطور اون طبقه شلوغ تره و احتمال تیر اندازی پایین میاد
ییبو کمی فکر کرد و سرشو به نشانه موافقت تکون داد
مثل همیشه ژان همه جوانب رو سنجیده بود
ییبو : گذشتن از اون اتاق رو بسپر به من
از توی کوله اش نارنجک نورزا رو بیرون آورد و جلوی چشمهای ژان گرفت
ژان ابروی بالا انداخت و به وسیله ای که توی دست ییبو بود نگاه کرد
این بمب چیزی نبود که هر جایی پیدا بشه
ییبو: این بمب باعث کوری و کری موقت میشه وقتی بهت اشاره کردم چشماتو ببند و گوشاتو محکم بگیر
ژان سرشو تکون داد و گفت: میدونم اون چیه و چیکار میکنه
قدمی به ییبو نزدیک شد و نگاهش رو به کانال کولر دوخت
ژان: تو اول برو بالا
کمی به سمت ییبو چرخید و برای ییبو قلاب گرفت
ییبو شونه ای بالا انداخت و بمب و تبلتش رو توی کوله اش برگردوند
ژان: امنه؟
ییبو از حرکت ایستاد
ییبو: چی؟
ژان: که یه بمب توی کوله ات این ور اون ور ببری!
ییبو لبهای کش اومده اش رو جمع کرد و دستاشو روی شانه ژان گذاشت
ژان نگرانش شده بود؟
پاشو روی دست ژان گذاشت و با فشاری که به شونه های ژان وارد کرد خودش رو بالا کشید و لبه کانال رو گرفت
ژان غر زد: یکم رژیم بگیر
ییبو بی توجه کمی خودش رو بالا تر کشید و وارد کانال شد ییبو: یه نفر چند وقت پیش بهم گفته بود گوشتی دوست داره
مکثی کرد و ادامه داد: حداقل دراز نیستم
ژان با شنیدن حرفی که خودش به ییبو زده بود لبخند بی صدایی زد ... چقدر دلش برای اون روزها تنگ شده بود
افکارش رو پس زد و با یه پرش طناب قطع شده رو گرفت و در حالی که خودشو رو بالا میکشید جوابش رو داد
ژان: چیه حسودیت میشه انقد خوش هیکل و قد بلندم
ییبو زیر لب گفت:قطعا هستی!
ژان مشکوک نگاهش کرد و گفت: چیزی گفتی؟
ییبو پوزخند صدا داری زد و در حالی که دستش رو به سمت ژان دراز میکرد گفت: گفتم به همین خیال باش!
ژان نگاه مرددی به دست ییبو کرد
انگشتهاشو میون انگشتهای ییبو قفل کرد و بالاخره وارد کانال کولر شد
ژان قبل از اینکه به اون شیب تند برسن به ییبو هشدار داد : حواست باشه جلو تر یه شیب تند داره لبه هاشم تیزه دستت مثل من نبره
ییبو لبش رو گزید تا برنگرده و ازش وضعیت دستشو نپرسه
بعد از کمی جلو رفتن به سراشیبی رسید
چراغ قوه رو به کوله اش اویزون کرد و دستشو به دیواره های اهنی کانال ، گرفت
با احتیاط و اروم پایین رفت
ژان: اگه به خاطر این وقت تلف کردنات بگیرنمون میگم گروگان گرفته بودیم تا کمکت کنم
ییبو اهی کشید و گفت: دلم برای همکارات میسوزه ... چقد غر میزنی نمیشه سرت به کار خودت باشه؟
ژان: سرم به کار خودم بود تا یه مستر کوچولو اومد و گند زد به همه چی و برای اطلاعت میگم من تنها کار میکنم
ییبو: پس بیچاره دوست پسرت
ژان پشت سر ییبو قرار گرفت
خواست بگه "دوست پسرم خودتی" که ییبو به سمتش چرخید و انگشت اشاره اش رو روی لبهای ژان گذاشت
با دست دیگش به پایین اشاره کرد
ژان با دیدن بادیگارد ها نفس حرصی کشید و بیخیال جواب دادن شد
ییبو بدون اینکه دستش رو از روی لبهای ژان برداره دوباره نگاهش رو به پایین دوخت
توی فیلم دوربینا 6 نفر بودن ولی فقط 4 نفر توی دیدش بودن
ژان با تعجب به دست ییبو که روی لبهاش بود خیره شد
نفس هاش تند شده بود
عصبی سرش روعقب کشید
ییبو نارنجک رو از داخل کوله اش بیرون آورد دستشو بالا برد و تا سه شمرد
ماشه رو کشید و نارنجک رو داخل اتاق پرت کرد چشم هاشو بست و روی هم فشرد
گوش هاش رو محکم گرفت و توی ذهنش تا 10 شمرد
میدونست فردا سر درد میگیره ... البته اگه توی زندان نباشه!
هر بار بعد استفاده از این بمب همین حال بهش دست میداد و هیچوقت هم تا زمانی که مجبور نبود ازش استفاده نمیکرد
با رسیدن به عدد 10 چشماشو باز کرد و ضربه ارومی به بازوی ژان زد
ییبو : وقتشه
گفت و از داخل کانال پایین پرید
بدون توجه به نگهبانایی که یا خون دماغ شده بودن و بی حال به دیوار تکیه داده بودن یا بخاطر سرگیجه تلو تلو میخوردن از موقعیتشون درک درستی نداشتن به بیرون اتاق دوید
ژان خودش رو به ییبو رسوند
ژان: اول بزرگترا ، بهت یاد ندادن؟
و جلوتر ازییبو به راه افتاد
حقیقت این بود که میخواست تا حد امکان از مبارزه ییبو با بادیگارد هایی که دوبرابر جثه ییبو بودن جلوگیری کنه!
به محض پیچیدن داخل راهرو با نگهبان سینه به سینه شد
قبل از اینکه نگهبان واکنشی نشون بده پاشو بالا آورد و به دست نگهبان که اسلحه داخلش خود نمایی میکرد ضربه زد اسلحه از دستش افتاد
صدای بخورد اسلحه با سرامیک های طلایی برج توی همهمه و شلوغی جمعیت گم شد
نگهبان عصبی مشتی سمت صورت ژان پرت کرد ناشی بودن از حرکاتش اشکار بود
ژان با ساعدش مانع بخورد مشت با صورتش شد
از فرصت استفاده کرد و بی هیچ مکثی مشت محکمی توی صورتش زد
بدنش رو کمی به عقب خم کرد و لگدی توی سرش کوبید
نگاهشو به نگهبانی که عقب تر ایستاده بود و با چشم های لرزان بهش خیره بود و درگیر باز کردن قلاب و در آوردن اسلحه اش بود ، دوخت
قبل از اینکه موفق بشه اسلحه اش رو در بیاره با لگد چرخشی که ژان به سینه اش زد به سمت دیوار پرت شد
دست ییبو رو که شوکه عقب تر ایستاده بود و به حرکات حرفه ای ژان خیره شده بود گرفت و قبل از اینکه دوباره از سر جاشون بلند شن و خودشو به سمت آسانسور کشید
دکمه رو لمس کرد که با ناباوری در آسانسور باز شد
زمزمه کرد: اه خدایا شکرت
جلو تر از ییبو وارد اسانسور شد و به عقب چرخید ییبو فقط چند قدم با اسانسور فاصله داشت
درست قبل از وارد شدن به آسانسور متوجه دستی روی شونه اش شد
دستی که روی شانه اش بود را گرفت کمی بلندش کرد و به کمر اونو به زمین کوبید
چرخید و روی شکمش نشست و مشت محکمی به صورت نگهبان زد
ژان با سر اشاره ای به داخل اسانسور کرد و گفت: زودباش وقت نداریم
ییبو نگاه حرصی اش را از نگهبان گرفت بدون معطلی وارد آسانسور شد
ییبو: از این یکی کینه داشتم باید میذاشتی حالشو بگیرم
ژان: میتونی برگردی ولی من منتظرت نمیمونم
ییبو اخمی کرد و سکوت رو برگزید
ژان دکمه طبقه 87 رو فشرد
ییبو با تعجب و اخم محوی بهش خیره شد
ییبو: دیوونه شدی چرا داریم میریم بالا؟
ژان کلافه دستی توی موهاش کشید و تکیه اشو به گوشه آسانسور داد و دست به سینه ایستاد ییبو: با تو بودما!!!
ژان بحث رو عوض کرد : تو اسانسورا رو راه انداختی؟ تا جایی که میدونم اینجور مواقع قفل میشن
ییبو به تلافی اینکه ژان جوابش رو نداده بود جوابش رو نداد
با نزدیک شدن به طبقه87 باتوم سه تیکه آهنی رو از داخل کمربندش بیرون آورد و با چند ضربه محکم به صفحه نمایش آسانسور باعث خرابیش و متوقف شدنش شد
ییبو: عالی شد حالا هم توی اسانسور زندانیمون میکنی
ژان: اه چقدر حرف میزنی
ییبو نیشخندی زد
ییبو: پس خودتو ندیدی که به من میگی وراج
ژان بی توجه به ییبو روی کارش تمرکز کرد
پاشو روی میله آهنی آسانسور گذاشت و بالا رفت
دریچه سقف آسانسور و باز کرد و لبه آسانسور و گرفت و خودشو بالا کشید
دستشو سمت ییبو دراز کرد و گفت: زود باش وقت نداریم
ییبو با تردید دستشو گرفت و بالا رفت با اینک به ژان اعتماد کامل داشت از اینکه در جریان نقشه هاش نبود کمی میترسید
ژان به سمت نردبونی که روی دیواره کنار اسانسور نصب شده بود رفت و دستاشو دو طرفش قرار داد لحظه ای مکث کرد و به عقب چرخید و به ییبو نگاه کرد
ژان: دنبالم بیا مستر وانگ
و از پله ها بالا رفت
ییبو به خاطر دوباره شنیدن اون لقب اخمی کرد و به دنبال ژان از نردبون بالا رفت
با رسیدن به درب فلزی که به طبقه 87 میرسد متوقف شد
با یه پرش دستشو به تسمه های ضخیمی که به اسانسور متصل بود رسوند و تسمه رو محکم گرفت
با چند تا لگد محکم به در ، در رو باز کرد دوباره تاب خورد و با یه پرش وارد طبقه 87 شد ییبو کنارش ایستاد و خاکی رو که روی لباس هاش نشسته بود تکوند
به تقلید از لحن ژان که اون رو مستر وانگ صدا میزد گفت: الان میخوای چیکار کنی مستر شیائو ؟
قبل از اینکه پاسخی بگیره مردی رو دید که به سمتشون میاد استین هاشو با حالت نمایشی بالا زد و گفت: تماشا کن
و قبل از اینکه ژان بتونه جلوش رو بگیره خودشو به نگهبان رسوند
نگهبان مشتی به سمت صورتش پرت کرد
ییبو با یه حرکت کاملا حرفه ای جا خالی داد و بدون هیچ فرصتی جاشو با نگهبان عوض کرد
گارد گرفت و پاشو توی پهلو و بلافاصله توی سر نگهبان زد نگهبان با بالا اوردن ساعدش مانع برخورد ضربه به سرش شد ژان کمی اون طرف تر درگیر مبارزه با نگهبان دیگه ای بود
با دیدن بادیگاردی که ابتدای راهرو ایستاده بود و اسلحه اش را سمت ییبو گرفته بود، سر مرد روبه روش رو گرفت زانواش رو خم کرد و سر مرد را توی زانوش زد
چاقوی کونای را از کمربندش بیرون آورد و ماهیچه دست بادیگارد رو هدف گرفت
نفس عمیقی کشید و کونای رو پرت کرد
با صدای افتادن اسلحه ییبو نگاهش رو به اون سمت دوخت که مرد روبه رویش از فرصت سو استفاده کرد و با پاش ضربه ای توی سر ییبو کوبید
کونا دقیقا به جایی که مد نظرش بود خورد بادیگارد فریادی زد و روی زمین نشست
اسلحه اش کمی دور تر ازش روی زمین افتاد
ژان جلوی بادیگارد زانو زد تا چاقو رو از توی دستش دربیاره اما با ضربه ای که به پهلوش خورد چشمهاش گرد شد
بادیگارد بی وقفه چاقو رو روی بدن ژان فرود میاورد
ژان با جاخالی دادن مانع برخوردش به بدنش شد اما حواسش به سمت ییبو که ضربه ای توی سرش خورد پرت شد
وقتی به خودش اومد سعی کرد ضربه ای که به سمتش میومد رو با سپر کردن ساعدش دفع کنه ، مرد بعد از زدن چند ضربه پشت سر هم لحظه ای مکث کرد تا نفسی بکشه
ژان از فرصت استفاده کرد و قدمی به عقب برداشت
باتوم سه تیکه اشو بیرون اورد اون رو روی عصب دست مرد کوبید
چاقو از دست مرد رها شد و مرد روی زمین زانو زد
ژان عصبی جلوش ایستاد و لگد محکمی توی صورتش زد خون از دماغ مرد فواره زد
ژان راضی ابرویی بالا انداخت و به ییبو که روی زمین دراز کشیده بود نگاه کرد
ژان با نگرانی به سمتش رفت و به کمکش رفت
با باتوم ضربه ای به پشت گردن نگهبان زد و بیهوشش کرد دستش رو به سمت ییبو گرفت و گفت: جمع کن خودتو
ییبو نگاهش رو به استین پاره و ساعد زخمی ژان دوخت
سر گیجه اش بهتر شده بود
دستش رو داخل دست ژان گذاشت و بلند شد
امروز چندین بار دستهای مردی رو گرفته بود که همیشه به نحوی مقابلش قرار میگرفت و از قضا عاشقش هم بود
مبارزه کردن در کنارش حس عجیبی داشت حس هیجان خالص....اطمینان صادقانه و کورکورانه ای که بهش داشت لذت بخش بود
اینکه میتونست مطمئن باشه تا وقتی باهاشه هیچ اسیبی بهش نمیرسه
به هیچ وجه نمیتونست این حد از هیجان و لذت رو با کس دیگه ای تجربه کنه
ژان: سرت گیج میره؟
ییبو: نه خوبم ضربه اش زیاد محکم نبود... خودت چی خوبی؟ دستت داره خون میاد
و به قطرات خونی که روی زمین ریخته بود اشاره کرد ژان ساعدش رو جلوی شکمش قرار داد و گفت: چیزی نیست
ییبو دست ژان رو به طرف خودش کشید و اعتراض امیز گفت: چی چیو چیزی نیس داره... خون .... میاد
با دیدن سوختگی که روی ساعدش بود صداش کلمه به کلمه پایین اومد
امکان نداشت.....
نه محال بود.....
شاید چیزی فراتر از غیر ممکن.....

YOU ARE READING
𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒
Fanfiction• خلاصه: دوتا دزد ، دوتا رقیب....دو نفر که دقیقا روی یه چیز دست گذاشتن...الماس ۱۵ میلیون دلاری ویتل باخ! اما ایا واقعا اینجوریه؟؟؟ _______________________________________________________ "زمزمه کرد: بالاخره پیدات کردم ویتل باخ.... ژان : انگار بلد...