part 3

137 47 1
                                    

وارد اتاق شد و لباس هاشو با یه دست لباس راحتی عوض کرد
کلاه گیس و لنزاشو در اورد و روی تخت دراز کشید
با وجود اینکه بعد از ساعت اداری ، رفت و امد توی طبقه های اداری مخصوصا طبقه 44 ممنوع بود ، میتونست امشب بره و کار  دوربینا رو یه سره کنه اما ترجیح میداد موقع نظافت انجامش بده  و کمتر جلب توجه میکرد
هر چی کمتر توی چشم باشه براش بهتر بود و راحت تر میتونست کارش رو انجام بده
قانون اول توی کارشون این بود که: هر کسی که بهتر بتونه خودش رو مخفی کنه برندس
همین الانش هم ممکن بود خیلیا دنبال اون الماس ابی رنگ باشن پس نمیتونست ریسک کنه و با بی احتیاطی جلو بره
با نقش بستن یه جفت چشم براق و لبخند به یاد موندنی که هر چشمی رو خیره خودش میکرد لبهاشو از حرص روی هم فشار داد
چرا باید اونو یادش بیاد؟
هر چی سعی میکرد کمتر بهش فکر کنه واضح تر میتونست تصورش کنه
اون دست های لاغرش که با ظرافت میتونست هر قفلی رو باز کنه...
سرش رو به اطراف تکون داد و نقشه فردا رو دوباره مرور کرد
خمیازه ای کشید و قبل از خواب گوشیشو تایم08:00 تنظیم کرد
چشماشو روی هم گذاشت طولی نکشید بخاطر خستگی زیاد به خواب رفت
*
با بلند شدن صدای تایمر ناله ای کرد و برای پیدا کردن گوشیش دستش رو روی عسلی کنار تخت کشید
با صدای شکستن لیوان بی حال روی تخت نیم خیز شد و با اخم به لیوان شکسته نگاه کرد
خمیازه ای کشید و گوشیشو برداشت
الارم رو خاموش کرد و نگاهی به ساعت انداخت
با دیدن ساعت از روی تخت بلند شد و به سمت لباسایی که شب قبل بهش داده بودن رو برداشت
فرم روشن رو روی تخت گذاشت و داخل حموم شد
یه دوش سریع گرفت و بیرون اومد
دوباره نگاهی به ساعت انداخت
زمان بندی درست همیشه یکی از عوامل موفقیتش بود
در حالی که با حوله مشغول خشک کردن موهاش بود  سمت آینه رفت و لنزهای آبی رو برداشت و روی چشمش گذاشت
میدونست لنز ها بعدا براش دردسر درست میکنن و ممکنه باعث عفونت چشم هاش بشن اما چاره هم جز استفاده ازشون نداشت
کلاه گیسش رو با دقت روی موهاش گذاشت و به سمت اشپزخونه کوچیک اتاقش رفت
کاپ رو برداشتو قهوه ساز رو روشن کرد 
کاپ رو زیر دستگاه  گذاشت فلش رو برداشت و توی جیب شلوارش قرار داد و زیپش رو برای احتیاط بست
دقیقا راس ساعت 9 زنگ اتاقش به صدا در اومد
به سرعت به سمت اتاق رفت و فلشی رو که شب قبل اماده کرده بود توی جیبش گذاشت
قبل از خارج شدن ، نگاهی از داخل آینه به خودش انداخت
وقتی از مرتب بودن همه چی مطمئن شد در رو باز کرد و بیرون رفت
با دیدن پسر ریزه میزه ای که دقیقا رو به روش بود کمی تعجب کرد
بهش میخورد دبیرستانی یا همچین چیزی باشه
پسر بی حرف لبخندی به چهره متعجب ییبو زد و گفت: تازه واردی؟
ییبو سرشو برای موافقت تکون داد
ییبو: شیائو ییبو هستم
پسر لبخندش رو تمدید کرد و گفت: منم جاستینم  
ییبو دوباره سری تکون داد و بی حرف به دنبال پسر راه افتاد
با اینکه تازه وارد بود اما امیدوار بود بتونه به اتاق مورد نظرش توی طبقه 44 بره
اتاق کنترل توی طبقه 44 دقیقا وسط برج بود و دسترسی رو برای نیروهای امنیتی راحت تر میکرد 
طبق اطلاعاتی که داشت دو نفر به صورت 24 ساعته مانیتور و دوربین های مدار بسته رو چک میکردن و دو نفر هم برای محافظ از اون دو نفر توی اتاق حضور داشتن
و از همه مهمتر اتاق استراحت و تعویض لباس نگهبانا توی این طبقه بود و به طور معمول غیر از اون دو نفر همیشه تعدادی نگهبان توی این طبقه حضور داشتن
با ایستادن اسانسور توی طبقه 44 چشم های ییبو برق زد
لبخندی که بی اختیار روی بهاش شکل گرفته بود رو خورد و پشت سر جاستین از اسانسور بیرون اومد
جاستین به دری اشاره کرد وگفت: اینجا اتاق نظافته ، همه وسایل نظافت رو نگه میداریم و سرپرست همینجا برنامه نظافتو بهمون میده از اونجایی که تازه واردی فک نکنم امروز تنهایی برای تمیز کردن اتاقا بفرستنت
ییبو با کنجکاوی پرسید: برای ورود به این طبقه محدودیت داریم؟
جاستین سری تکون داد کارتی که توی گردنش انداخته بود رو به ییبو نشون داد و گفت: این مجوز ورود به همه جای برجه بعد از دو هفته بهت میدن
کمی مکث کرد و گفت: همه جای برج غیر از اتاق رییس
ییبو خودش رو به اون راه زد و وارد اتاق نظافت شد
روی اولین صندلی نشست و کمی چشم هاشو بست
باید راهی برای ورود به اتاق کنترل پیدا میکرد
توی افکارش غرق بود که صدای خنده جاستین رو مخش رفت
جاستین: دهنت سرویسه تمیز کردن بار خیلی سخته من این هفته مسئول نظافت اینجا و اتاق رییسم
با باز شدن در سکوت عجیبی اتاق رو فرا گرفت
چشم هاشو باز کرد و به مرد هیکلی که وارد اتاق شده بود خیره شد
کچل بود و اون لباس سفید صورتی توی بدنش خیلی مضحک به نظر میومد
مرد: راس ساعت برای چک کردن کارتون میام
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و روی ییبو ثابت موند
مرد: تو همون جدیده ای؟
ییبو سری تکون داد و گفت: بله
مرد کمی خیره نگاهش کرد و با دست به پیرمردی که گوشه اتاق ایستاده بود اشاره ای کرد و گفت: امروز با "نی هو" برو تا همه جا رو بهت نشون بده
ییبو نگاهش رو به پیرمرد دوخت
با نارضایتی گفت: نمیشه من با جاستین برم؟
مردی که مسئولشون بود ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد
تا حالا پیش نیومده بود کسی بخواد خودش جایی که نظافت میکنه رو انتخاب کنه
ییبو کمی این پا و اون پا کرد و گفت: فقط چون حس میکنم با جاستین راحت تر میتونم کنار بیایم
مکثی کرد و ادامه داد: چون فاصله سنی مون ...
مرد حرفش رو قطع کرد و گفت: باشه زودتر برین سر کارتون
با خروج مرد از اتاق ییبو نفس راحتی کشید و دوباره خودش رو روی همون صندلی رها کرد
جاستین با نیش باز به سمتش اومد و گفت: ایول پسر .. خیلی شوکه شدم
ییبو نفسش رو اه مانند بیرون داد و گفت: فقط نمیخواستم با اون پیرمرد برم که حوصلم سر بره و تنها کسی ک میشناختم تو بودی
جاستین سری تکون داد و ضربه ارومی بین دو کتف ییبو زد: خودم هواتو دارم...
چرخید و قبل از گذشتن از کنارش گفت: اولین وسیله مورد نیاز هنزفیری یا هدفونه ... یادت نره!
چشمکی زد و به سمت وسایل رفت
ییبو اه حسرت باری کشید و منتظر موند تا جاستین برگرده
با فکر به اینکه قراره کل روز مجبوره تحملش کنه بیشتر و بیشتر از حرفی که زده بود پشیمون میشد
یوبین زیاد پاپیچش نمیشد و مهربون بود ولی چهره جاستین داد میزد از اون ادمای فضول و پر حرفه دقیقا تایپی که ییبو ازش متنفر بود
با اومدن جاستین افکارش رو پس  زد
الان دیگه کار از کار گذشته بود و کاری از دستش بر نمیومد
*
در زد و منتظر شد
صدای از پشت در پرسید
_: کیه؟
جاستین سطل توی دستش رو جا به جا کرد و گفت : جاستین هستم مسئول نظافت
در باز شد و دخترک جوانی توی چهارچوب در ظاهر شد
جاستین کارتش رو نشون داد و منتظر شد  
_: اوکی تا شما به کارتون میرسین من میرم صبحانه بخورم امیدوارم زود کارتون تموم شه
جاستین در حالی که به سختی نگاهش رو از سینه های دختر میگرفت گفت: سریع تمومش میکنم
از جلوی راهش کنار رفت و به دور شدن دختر خیره شد
سوت ارومی زد و گفت: باید بیشتر برای نظافت این طبقه داوطلب
بشم پسر
جارو رو برداشت و در حالی که به سمت اتاق خواب میرفت گفت: اینجا رو تی بکش منم اتاق خوابا رو اوکی میکنم
ییبو تی رو توی دستش گرفت و اون رو توی سطل اب فرو کرد
در واقع این اولین بار بود که جایی رو میخواست تمیز کنه و مطمئن نبود از پسش بر بیاد
تی رو روی زمین کشید و به ابی که کل زمین رو خیس کرده بود خیره شد
داشت درست انجامش میداد؟
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد
اما با فریاد جاستین سر جاش میخکوب شد
جاستین:این چه طرز تی کشیدنه کل اتاقو اب برداشته 
با اخم به سمتش اومد و دسته ی تی رو از دست ییبو گرفت
طرز ایستادن صحیح رو  به ییبو نشان داد و گفت: اینطوریه ...
تی رو به سمت ییبو گرفت و گفت: درضمن ابش رو هم کامل بگیر
ییبو با بی حوصلگی سری تکان داد و به رفتن جاستین خیره شد
زیر لب زمزمه کرد: مثلا اومدم دزدی ولی بیشتر دارم حمالی میکنم
اهی کشید و طی رو محکم تر روی زمین کشید
جاستین از اتاق بیرون امد و در حالی که شرت مردانه ای رو به ییبو نشان میداد گفت: اوه فکنم این مهمونمون شبا رو تنها نمیمونه
و اهی با حسرت کشید
ییبو نفس عمیقی کشید تا مشتش روی دهان جاستین فرود نیاد
جاستین سر خوشانه داخل اتاق بازگشت و گفت: هی ییبو اگه کارت تموم شد اون صابون و حوله رو برام بیار
ییبو زیر لب زمزمه کرد: " تو که اینجا بودی احمق چرا خودت نبردی؟"
دسته تی را به دیوار تکیه داد و از داخل چرخ دستی صابون و حوله یک بار مصرف را برداشت و داخل اتاق برد
جاستین در حالی که اهنگی زیر لب زمزمه میکرد تشکر کرد و حوله و صابون را از دست ییبو گرفت

𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒حيث تعيش القصص. اكتشف الآن