part 9

82 31 2
                                    

ژان با حرص لبهای ییبو رو میبوسید و اجازه نفس کشیدن بهش نمیداد
با اینکه همین چند ساعت پیش باهاش بود ولی حس میکرد دلش برای این لبها و این بدن به شدت تنگ شده
گازی از لب پایین ییبو گرفت
نکنه میخواست اجازه بده اون پسره همونطور که بغلش کرده بود لبهاشم ببوسه؟
ناخوداگاه اخمی روی پیشونیش نشست و فشار لبهاش روی لبهای ییبو بیشتر شد
ییبو اخی گفت که صداش توی دهن ژان خفه شد
دستهاشو روی سینه ژان گذاشت و به عقب هلش داد
نه اینکه از بوسه های ژان بدش بیاد یا به خاطر درد اینکارو کرده باشه ، فقط میدونست اگه توی همین حالت باقی بمونن اخرش کارشون به سکس میکشه و اخرین چیزی که ییبو میخواست این بود که وسط استخر و جلوی این همه جمعیت اونم وسط مهمونی ، با ژان سکس داشته باشه
از طرفی هر لحظه ممکن بود یانگزی سر برسه و مچشون رو بگیره
نه اینکه براش مهم باشه یا ازش بترسه اما دلش نمیخواست یه عکس مثل اونی که توی گوشیش از یانگزی و اون پسره داشت ، دست یانگزی داشته باشه
فشار دستهاش رو کمی بیشتر کرد و بالاخره موفق شد ژان رو چند سانتی متر به عقب هل بده
ژان بدون اینکه نگاهش رو از لبهای ییبو بگیره گفت: چته؟
ییبو با چشم های گرد شده از تعجب گفت: من چمه یا تو که یهو وحشی شدی پریدی روم؟
ناخوداگاه اخم های ژان غلیظ تر شد
ژان: چیه خوشت نیومد؟ یا ترجیح میدادی اون پسر اروپاییه جای من باشه؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: هه چرت نگو لطفا اون ...
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: اون چی؟ بگو!
ییبو لبهاشو روی هم فشرد
برای گفتنش تردید داشت
ژان نگاه نا امیدش رو به چشم های ییبو دوخت و گفت: فهمیدم ... امشب تو اونو میخوای نه منو... متاسفم!!
قدمی به عقب گذاشت و نگاهش رو از ییبو گرفت
نمیخواست ییبو غم چشم هاشو ببینه
ییبو با چشم های گرد شده به رفتار ژان نگاه کرد
معمولا توی این مواقع بی تفاوت بود و بیخیال رفتار میکرد
ارنجش رو گرفت و گفت: چیشد یهو؟
ژان پرسید: واقعا میخوای بدونی؟
ییبو سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: اره
ژان به چشم های ییبو خیره شد و گفت: خسته شدم از اینکه نمیتونم کاملا برای خودم داشته باشمت!
چیزی درون ییبو لرزید
قلبش نبود ... بلکه کل وجودش از این حرف ژان به رعشه افتاد
قلبش دیوونه وار میتپید
نفهمید دستور قلبش بود یا دستور مغزش ، اما قفل زبونش شکسته شد و گفت: من فقط میخواستم بگم اون یک درصد زیبایی تو رو برای من نداره
سرش رو پایین انداخت تا چشم های براق ژان رو نبینه!
از حرفی که زده بود خجالت میکشید
ژان فرصت رو غنیمت شمرد
حالا که ییبو به حرف اومده بود باید تا میتونست ازش حرف میکشید
ژان: ینی دوسم داری؟
ییبو سری تکون داد و خواست چیزی بگه که تازه متوجه یه دستی ژان شد
با اخم مشتی به بازوی ژان زد و گفت: خفه شو!
ژان قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت: ینی ازم بدت میاد؟
ییبو سری تکون داد و گفت: فقط خفه شو شیائو ژان
ژان بی توجه به ییبو کمی به سمتش خم شد و گفت: من هنوز گشنمه
ییبو خودش رو به اون راه زد
ییبو: خب به من چه برو غذا بخور!
ژان زبونش رو روی لبهاش کشید و گفت: اومممم پس میتونم بخورمت...!
و بدون اینکه به ییبو فرصت جواب دادن بده جلو رفت و لبهاشو روی گردن ییبو گذاشت
لاو مارکی روی پوستش به جا گذاشت و عقب کشید
ییبو بلافاصله دستش رو روی نقطه ای که درد میکرد گذاشت و فحشی داد
ژان دوباره خواست به لبهاش حمله کنه که ییبو خودش رو کنار کشید
ژان زمزمه کرد: ییبو!
ییبو در حالی که ازش دور میشد گفت: اینجا نه! شب میام اتاقت
ژان پوفی کشید و پشت سر ییبو از استخر خارج شد
ژان: اگه یانگزی بهم چسبید چی؟ چیکار کنم؟
ییبو به سمت میزی که گوشیش رو روش گذاشته بود رفت و گفت:میتونی به خاطر خیانت بیرونش کنی!
ژان کنارش ایستاد و گفت: خیانت؟
ییبو عکسی رو که گرفته بود به ژان نشون داد و گفت: اینو وقتی رفته بودم دستشویی گرفتم....
ژان به عکس یانگزی و پسری که داخل عکس بود خیره شد
به نظرش اشنا میومد
چشم هاشو کمی ریز کرد و گفت: چهره پسره خیلی اشناست
ییبو پوزخندی زد و گفت: زیاد به مغزت فشار نیار...یکی از بادیگارداشه
ژان بشکنی زد و گفت: ایول خودشه!
ییبو سری از روی تاسف تکون داد و گفت: تو چه دوست پسری هستی که به دوست دخترت توجه نمیکنی؟
ژان کمی به سمت ییبو خم شد و گفت: چون خودم یه دوست پسر دارم که بهش توجه کنم...
ییبو دوییدن خون زیر پوستش رو به وضوح حس میکرد
حوله ای به سمت ژان پرت کرد و گفت:شلوارتو درست کن همه ملت دیدنش...
ژان به شلوارش که به خاطر اب به بدنش چسبیده بود و برامدیگی التش به وضوح قابل دیدن بود ، نگاه کرد
غر زد: تقصیر توعه دیگه!
ییبو با شیطنت خندید و گفت: خب من دیگه میرم ... یوبین دست تنهاست
هنوز دو قدم بیشتر دور نشده بود که دستش توسط کسی کشیده شد
همین که برگشت لبهای داغ ژان روی لبهاش نشست
بوسه کوتاهی از لبهای ییبو گرفت و گفت: شب توی اتاقم منتظرتم!
*
یوبین نیم نگاهی به ییبو که تازه برگشته بود کرد و گفت: زود برگشتی!فک میکردم تا دو سه راند سکس نکنین بیخیال نمیشین
ییبو خندید و گفت: چرا همچین فکری کردی؟
یوبین با شیطنت گفت: اوممم اخه خیلی هات و عمیق همو میبوسیدین
ییبو سری از روی تاسف تکون داد و گفت: مارو دید میزدی یا کار میکردی؟
یوبین شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیتونم هر دو کارو همزمان بکنم؟
ییبو سری تکون داد و گفت: تو خیلی عجیبی!
یوبین لیون رو به سمت مشتری گرفت و گفت: نه بیشتر از تو!
ییبو با حسرت به صندلی خالی زل زد و گفت: میخوام برم!
یوبین با چشم های گرد شده به صندلی خالی کای نگاه کرد و گفت:الان باهم بودین!
ییبو اهی کشید و گفت: خب ... اه ولش کن بیا زودتر کارا رو انجام بدیم و این مهمونی کوفتی رو جمع کنیم
یوبین سری تکون داد و گفت:باشه ...راستی!
ییبو سوالی به یوبین خیره شد
یوبین با اختیاط پرسید: پس الکساندر چی؟
ییبو با شیطنت خندید و گفت: شاید وقتی رفتم انگلیس بهش سر زدم
یوبین با ناباوری گفت: تو واقعا عجیبی شیائو ییبو!
*
ژان اباژور کنار تخت رو برداشت و به زمین کوبید
ژان: خیلی کثیفی یانگزی
یانگزی نگاهش رو به ژان دوخت
یانگزی: کای...خواهش میکنم گوش کن...
ژان وسط حرفش پرید و داد زد: فقط خفه شو یانگزی! من با چشم های خودم تو رو با اون دیدم
یانگزی با کلافگی موهاش رو پشت گوشش فرستاد و گفت:من متاسفم فقط یه احساس لحظه ای بود!
ژان پوزخندی زد و گفت: باور نمیکنم
یانگزی چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و گفت: اصلا این همه واکنش رو درک نمیکنم!
ژان چیزی نگفت
حق با اون بود
داشت زیادی واکنش نشون میداد اما برای خلاصی از دست یانگزی لازم بود!
ژان: من برای رابطمون کلی برنامه داشتم و تو گند زدی به همش!مگه تو نبودی که میخواستی باهم باشم؟
یانگزی سری تکون داد و گفت: هنوزم میخوام و اون فقط یه اشتباه بود
ژان لیوان دیگه ای رو به زمین کوبید و گفت: هیچ اشتباهی نبوده نه مست بودی نه نئشه که نفهمی چیکار میکنی
مکثی کرد و گفت: اینجا پایان رابطمونه .....
سعی کرد لحنش غمگین به نظر برسه : حتی شاید پایان پروژمون
یانگزی با ناباوری گفت: نه! امکان نداره! خواهش میکنم...
به سمت ژان رفت و خواست دستش رو بگیره که ژان به سرعت خودش رو عقب کشید
به ییبو قول داده بود نذاره این دختر لمسش کنه!
یانگزی سر جاش ایستاد و گفت: قبول میکنم اگه دیگه نخوای باهم باشیم ولی لطفا پروژه رو خراب نکن ... پدرم منو میکشه!
ژان پوزخندی زد و گفت: یه دلیل بهم بده که پروژه رو نگهدارم
یانگزی بدون فکر گفت: قول میدم دیگه هیچوقت جلوی چشمت افتابی نشم فقط پروژه رو بهم نزن
ژان لبخندش رو خورد و گفت: قبوله! ولی اگه یک بار دیگه ببینمت....
یانگزی حرفش رو قطع کرد: نمیبینی! قول میدم
ژان با کلافگی دستی لای موهاش کشید و گفت: برو! نمیخوام ببینمت
یانگزی با قدم های اروم به سمت در خروجی رفت
نمیتونست اعتراض کنه چون حق کاملا با کای بود
شاید اگه خودش جای اون بود و اون رو با کسی میدید بدون هیچ بهونه ای پروژه رو بهم میزد
اهی کشید و از اتاق خارج شد
همیشه این اتفاقات لحظه ای گند میزد به زندگیش و خودش ...
*
شلوارش رو با شلوارک خیس یوبین عوض کرد و گفت: فردا میبینمت یوبین چشمکی زد و گفت: اگه کای کاری نکرد که فردا نتونی راه بری
ییبو سری با تاسف تکون داد و گفت: واقعا نمیدونم چرا خر شدم بهت گفتم امشب میخوام برم پیشش
یوبین خندید و گفت: شاید چون قابل اعتماد به نظر میام
ییبو سری تکون داد و گفت: به هر حال ... من دیگه میرم
یوبین دستی تکون داد و گفت: خوش بگذره!
ییبو قدوهاشو تند کرد تا زودتر به برج برسه
ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود و خیابون ها خلوت...
نسیم خنکی که میوزید باعث میشد تیشرت خیسش به بدنش بچسبه و سردش بشه!
با صدای زنگ گوشیش از جا پرید
درواقع انتظارش رو نداشت کسی این موقع شب بهش زنگ بزنه
یه دستش رو روی قلبش گذاشت و با دست دیگش گوشیش رو بیرون کشید
شماره ناشناس بود ولی بینهایت اشنا
اصلا نیازی نبود شماره ای که حفظه رو توی گوشیش سیو کنه!
دکمه سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_: کجایی؟
ییبو : دارم برمیگردم هتل
_: تنهایی؟
ییبو: اره
-: اگه میترسی بیام دنبالت
ییبو هوفی کشید و گفت: محض رضای خدای ژان ... من یه مردم میتونم از خودم محافظت کنم
ژان خندید و گفت: میدونم که میتونی قبلا یه نمونه از شاهکاراتو دیدم
ییبو خندید و گفت: خوبه که میدونی
ژان با تردید گفت: میشه امشب من بیام اتاق تو؟
ییبو با تعجب پرسید: چرا؟
ژان با خجالت خندید و گفت: یانگزی اینجا بود ... منم جوگیر شدم چندتا از وسایلو شکوندم ، کف اتاق پر از شیشه خوردس
سری با تاسف تکون داد و گفت: تو دیوونه ای
ژان با لحن مظلومی گفت: فقط امشب...
ییبو لبخند کمرنگی زد
ییبو: باشه! ولی فقط امشب ...
ژان با ذوق خندید و گفت:مرسی ... من توی لابی منتظرتم
ییبو خندید و گوشی رو قطع کرد
به قدمهاش سرعت بخشید
نمیتونست برای اینکه امشب ، تا صبح رو بین بازو های ژان بخوابه صبر کنه
هنوز قدمی از محل مهمونی دور نشده بود که گوشیش دوباره زنگ خورد
بدون نگاه کردن به شماره جواب داد
_: محض رضای خدا ... گفتم تو راهم
اما صدای زمخت مردی که توی گوشی پیچید شوکه شد
_: جکم ... سفارشت امادس
ییبو نفس عمیقی کشید و گفت: کجایی؟
جک: نزدیک برجم
ابرویی بالا انداخت و گفت: قبلا سفارشاتو این موقع شب تحویل نمیدادی
جک خندید و گفت: یه مدته پلیس خیلی داره سخت میگیره
ییبو سر تکون داد و گفت: اوکی یه کوچه پایین تر از برج منتظرتم
گوشی رو قطع کرد و توی جیبش فرستاد
حالا که لنز ها رسیده بود فقط باید وارد اتاق لی جائه میشد
لبخند کمرنگی زد
دوست داشت وقتی اون الماس رو توی دستش گرفته قیافه شکست خورده ژان رو ببینه
به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم هاش رو بست
میتونست صدای رودخونه هوانگ پو رو بشنوه
امشب اخرین شبی بود که اینجا بود و دوست داشت تا یه شب رویایی برای خودش و ژان بسازه
با پیچیدن ماشینی داخل کوچه ، تکیه اش رو از دیوار گرفت و کمی جلوتر رفت تا جک بتونه ببینتش
ماشین جلوی پاش ترمز کرد
جک شیشه رو پایین داد و با همون لبخند کج یه وریش گفت: سلام
ییبو بی حوصله گفت: سفارشم؟
جک ابرویی بالا انداخت و گفت: عجله داری مستر وانگ
ییبو نگاهی به اطراف انداخت و گفت: گفتی پلیس حساس شده و من نمیخوام به خاطر تو گیر بیوفتم پس زودتر سفارشمو بده و برو رد کارت
جک لبخندش رو خورد و خم شد و از صندلی عقب جعبه کوچیکی برداشت
جعبه رو به سمت ییبو گرفت و گفت: همونطوری که خواسته بودی
ییبو دست دراز کرد و جعبه رو گرفت
جک جعبه رو محکم تر از قبل گرفت و گفت: پولش؟
ییبو با خونسردی گفت: همین که جعبه رو ول کنی تو حسابته
جک سری تکون داد و گفت: بهت اعتماد دارم
و جعبه رو رها کرد
ییبو گوشیش رو بیرون کشید و پول رو به حساب جک انتقال داد
بعد از اینکه از انتقال پول مطمئن شد سرش رو بالا اورد و گفت: تو حسابته
و بی توجه به جک قدمهاشو به سمت برج کشید
*
ژان دست به سینه نشست و به ساعت مچیش خیره شد
چند دقیقه ای از تماس با ییبو میگذشت اما هنوز نرسیده بود
با اینکه به خوبی میدونست ییبو از پس خودش برمیاد اما باز هم نمیتونست نگرانش نباشه
گوشیش رو بیرون کشید و شمارش رو گرفت
هنوز بوق نخورده بود که دستی روی شونش نشست
به سرعت به عقب چرخید
با دیدن ییبو گوشی رو قطع کرد و ایستاد
ژان: خوبی؟ چرا نفس نفس میزنی؟
ییبو صاف ایستاد و گفت: میخواستم زودتر بهت برسم برای همین دوییدم
ژان نگاهی به اطراف کرد
هیچکس نبود
به درک که دوربین ها فیلمشون رو میگرفتن!
دستش رو دور کمر ییبو حلقه کرد و به سمت خودش کشید
ییبو دستهاش رو بالا اورد و روی شونه ژان گذاشت
دروغ بود اگه میگفت برای تک تک کارها و واکنش های ژان کنجکاو و مشتاق نبود
ژان بوسه ای روی گونش زد و گفت: خداروشکر که سالمی
ییبو لبخندی زد
حرفهای ژان مثل ابنبات هایی که توی بچگی موقع برگشت از کلاس رقص مادرش براش میخرید شیرین و دلچسب بود
ییبو به ارومی زمزمه کرد: بریم بالا؟
ژان سری تکون داد و ازش جدا شد و تازه تونست جعبه ای که توی دستش بود رو ببینه
ییبو جلوتر از ژان راه افتاد
به خاطر دوییدن کمی خسته بود و میدونست اگه به ژان بگه بی تفاوت به همه بغلش میکنه
به دیواره اسانسور تکیه داد و گفت:اه پاهام درد میکنه
ژان بهش چسبید و گفت: یه سوال بپرسم
ییبو سری تکون داد و سکوت کرد
ژان پرسید: چرا اینجایی؟

𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒Where stories live. Discover now