ییبو سرش رو پایین انداخت و گفت: خودت چطور؟
ژان سرش رو به دیواره اسانسور تکیه داد و گفت: برای کنفرانس معماری اومده بودم
ییبو پوزخندی زد و گفت: شاید هر کسی جای من بود باور میکرد ولی من تو رو بهتر از خودت میشناسم ... یه کنفرانس به این کوچیکی نمیتونه تورو اینجا بکشونه اونم وقتی شرکت خودت توی انگلستان جز برترین هاست حتی اگه اینم باور کنم اینکه اسمتو عوض کردی و با اسم شرکت خودت نیومدی همه چیزو روشن میکنه
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: من با اسم خودم نمیتونم وارد این کشور بشم ... تحت تعقیبم
ییبو سری تکون داد و گفت: میدونم ولی بازم توجیحِ...
ژان چرخید و سینه به سینه ییبو ایستاد و حرفش رو برید
ژان: اول من سوال کردم ... چرا اینجایی؟
ییبو هوفی کشید و گفت: چه فرقی میکنه؟
ژان خندید و گفت: تو داری از فامیل من استفاده میکنی من باید بدونم با اسم من داری چه خلاف هایی اینجا انجام میدی
ییبو با چشم های گرد شده گفت: نصف جمعیت چین فامیلشون شیائوعه ... دلیل نمیشه !!
ژان سری تکون داد و گفت: فقط اعتراف کن
ییبو با لجبازی گفت: امکان نداره
ژان کلافه دستی توی موهاش کشید و عقب کشید
با ایستادن اسانسور ییبو بدون اینکه منتظر ژان بشه از اسانسور بیرون اومد
درک نمیکرد چرا ژان توی همچین موقعیتی این بحث رو پیش کشیده همیشه تا کمی به این رابطه امیدوار میشد ژان نا امیدش میکرد
رابطه که همش عاشق یه نفر بودن نیست
چیزی که اون از یه رابطه میخواست اعتماد و ارامش بود
اینکه بتونه با چشم های بسته به پارتنرش اعتماد کنه و کنارش ارامش داشته باشه و بعید میدونست کنار ژان بتونه چنین حسی رو داشته باشه
درسته ژان عاشقش بود اما همیشه کلی راز و چیزهایی داشت که از ییبو مخفی میکرد حتی اگه رقیب بودن توی حرفه اشون رو نادیده میگرفت نمیتونست به ژان اعتماد کنه
ژان کسی بود که بارها به خاطر رسیدن به اهدافش با ییبو همراه شده بود و هر بار تا میومد بهش اعتماد کنه ژان چیزی که میخواست رو برمیداشت و میرفت
حتی همین الان هم مطمئن نبود ک ژان برای رسیدن به الماس داره ازش استفاده میکنه یا نه..!!
عشقی که به ژان داشت رو نمیتونست سرکوب کنه که هر بار بدنش به اون بوسه های شگفت انگیز و رویایی واکنش نشون میداد ولی میتونست تا حد ممکن رابطشون رو در حد یه سکس پارتنر ساده نگهداره و اجازه نده ژان وارد زندگی احساسیش بشه گرچه مطمئن نبود تا چه حد در موفق بوده اما همه تلاشش رو میکرد تا از این اتفاق دوری کنه
احساسات عجیبی که داشت به همراه سنگینی کارهاش باعث شده بود از همیشه بی حوصله تر و کلافه تر باشه
با خستگی کلید انداخت و در رو باز کرد
بی توجه به ژان که با ریزبینی کل اتاق رو زیر و رو میکرد به سمت ایینه رفت و کلاه گیس لعنتیش رو از سرش کشید
کلاه گیس رو روی میز پرت کرد و دوتا دست هاش رو داخل موهاش کشید
انگشتای سردش که به پوست داغ سرش میخورد حس خوبی بهش میداد
دوست داشت بیخیال لنز هاش بشه اما حوصله عفونت و جاری شدن بی وقفه اشک هاشو نداشت
کمی به سمت ایینه هم شد و لنز چشم چپش رو در اورد
لنز هاش رو توی جعبه مخصوص گذاشت و به همراه جعبه به اتاقش برد و بی حوصله اونها رو روی تخت پرت کرد
بی توجه به ژان که هنوز وسط خونه ایستاده بود و به حرکات ییبو خیره شده بود به سمت یخچال رفت و اب معندی کوچیکی بیرون کشید
با صدای شکستن چیزی از توی اتاق ، به سرعت خودش رو به ژان رسوند
با دیدن ژان که خم شده بود تا تیکه های شکسته لیوان رو از روی زمین جمع کنه نفس راحتی کشید و گفت: خوبی؟ چیشد؟
ژان با شرمندگی به ییبو نگاه کرد و گفت: میخواستم دراز بکشم که دستم خورد به لیوان
ییبو نگاه غریبی به ژان انداخت و سری تکون داد
ییبو:باشه چند لحظه همینجا صبر کن تا یه چیزی بیارم اینا رو جمع کنم ... دست نزن بهشون ، خطرناکه!
ژان سری تکون داد و گفت: اون یکی لنزتم دربیار اینجوری خیلی ترسناک شدی
ییبو مصنوعی خندید و از اتاق بیرون اومد
اصلا ژان چجوری به اتاقش رفته بود که متوجه نشده بود؟
و بهانه ای که برای شکستن لیوان اورد .... اگه میگفت میخواستم کشو های میزتو بگردم خیلی منطقی تر به نظر می اومد ... اخه دراز کشیدن چه ربطی به اون لیوان داشت؟
جاروی کوچیکی که ازش برای تمیز کردن توالت استفاده میکرد رو برداشت و به اتاق برگشت
با دیدن ژان که هنوز همونجا ایستاده بود و چندتا تیکه بزرگ شیشه توی دستش بود به خودش و افکارش شک کرد
شاید واقعا قضیه همونجوری بود که ژان گفته بود و داشت زیادی حساسیت به خرج میداد
جاور رو بالا اورد و گفت: فقط همینو پیدا کردم
ژان سری تکون داد و گفت: تا من میرم اینا رو بریزم توی سطل اشغال تو اینجا رو تمیز کن
ییبو " باشه " ارومی زمزمه کرد و مشغول جمع کردن تیکه های شیشه شد
نمیدونست چرا امروز که خسته بود همه چیز دست به دست هم داده بود تا ذهن اشفته اش رو بدتر بهم بریزه
شاید هم فقط از این همه موش و گربه بازی خسته شده بود و دوست داشت رک و پوست کنده با ژان صحبت کنه ولی از اونجایی که بعید میدونست ژان از این بازی هیجان انگیز خسته شده باشه چاره ای جز ادامه نداشت
این مثل یه بازی کامپیوتری بود که از لحظه دیدن ژان واردش شده بود ... اوایل فقط از برای تفریح دوست داشت با ژان رقابت کنه و ثابت کنه که از اون بهتره اما موقعی که به خودش اومد احساس و قلبش رو به این مرد باخته بود و جوری معتاد رقابت و محتاج وجودش شده بود که دیگه دزدی رو برای به دست اوردن پول و گذروندن زندگی ادامه نمیداد درواقع بعد از اون مدت دیگه نیازی به دزدی نداشت و به راحتی با شرکت کامپیوتری کوچیکی که تاسیس کرده بود میتونست زندگیش رو تامین کنه اما برای دیدن دوباره ژان مجبور به ادامه بود
مجبور بود سمت سوژه هایی بره که احتمال داشت ژان رو موقع دزدیدنشون ببینه و برای مدت کوتاهی از کنارش بودن لذت ببره
با صدای ژان به خودش اومد
ژان: تموم شد؟
ییبو سری تکون داد و گفت: اره تموم شد
جارو رو سر جاش برگردوند و خورده شیشه هایی که جمع کرده بود رو داخل سطل اشغال ریخت
زیر چشمی به ژان که روی مبل نشسته بود نگاه کرد
ینی تا کی میتونستن این رابطه ای که توش نه اعتماد بود و نه تعهدی رو ادامه بدن؟
چقدر دیگه طول میکشید تا ژان ازش خسته بشه و ردش کنه؟
ژان بدون اینکه نگاهش رو از گوشی بگیره گفت: به چی فکر میکنی؟
ییبو کنارش نشست و گفت: هیچی
ژان گوشیش رو خاموش کرد و توی جیبش فرستاد
کمی به سمت ییبو متمایل شد و دستش رو لای موهای ییبو فرو کرد
ژان: هرکیو بتونی گول بزنی منو که تک تک حرکاتتو از حفظم نمیتونی گول بزنی فهمیدی؟
ییبو سری تکون داد و سکوت کرد
ژان دوباره تلاش کرد تا ییبو رو به حرف بیاره
ژان: خب بگو چیشده...
ییبو نفس عمیقی کشید
نمیدونست گفتنش درسته یا نه اما از سکوت هم خسته بود
تا کی میتونست احساساتش رو درونش سرکوب کنه؟
ژان اروم دستش رو لای موهای ییبو تکون داد و سرش رو نوازش کرد
با لحن ارومی زمزمه کرد: وانگ ییبویی که من میشناختم از تاریکی متنفر بود و حتی با چراغ روشن میخوابید حالا چیشده که وقتی وارد اتاق شدی حتی برق رو روشن نکردی؟
ییبو سکوت کرد
حق با ژان بود ... ژان اون رو بهتر از خودش میشناخت و توی همین دو روز متوجه شده بود ییبو مثل همیشه نیست و خودش بعد هفت ماه تازه داشت متوجه تغییراتش میشد
ژان با نگاهش ییبو رو اسکن کرد و گفت: ییبویی که میشناختم انقدر ساکت یه جا نمیشست و یه کرمی بهم میریخت
ییبو لبخند کمرنگی زد
حق با ژان بود
همیشه راهی پیدا میکرد تا ژان رو اذیت کنه
گاهی با تیکه انداختن بهش و گاهی با اذیت های فیزیکی ولی هیچوقت کنارش ساکت و اروم نبود
ژان انگشتهاش رو روی گردن ییبو کشید و گفت: ییبوی من انقدر بی حوصله نبود که برای مهمونی یه تیشرت و شلوارک مشکی ساده بپوشه
ییبو سرش رو پایین انداخت تا ژان نبینه به خاطر ضمیر مالکیتی که به کار برد ییبو رو غرق لذت کرده
ژان خودش رو به سمت ییبو کشید و جدی پرسید: چیشده؟
ییبو به فاصله کمشون نگاه کرد و گفت: همونجا بمون
ژان با شیطنت سرش رو داخل گردن ییبو فرو کرد و بوسه ای روی پوست نرمش نشوند
با اینکه رفتارش پر از احساس بود اما لحنش جدی بود
ژان: امشب تا نفهمم چته از اینجا نمیرم
ییبو دستی به صورتش کشید و گفت: وانمود نکن منو میشناسی!
گفت اما خودش هم میدونست هیچکس اونو به اندازه ژان نمیشناسه
ژان با بهت عقب کشید و به ییبو خیره شد
این لحن عصبی برای چی بود؟ مگه چه کار اشتباهی انجام داده بود؟
ژان زمزمه کرد: منظورت چیه؟ تغییراتت هر چند جزئی من متوجهشون میشم
ییبو پوزخندی زد و گفت: خب تو یه دزدی کارت همینه
از روی مبل بلند شد و گفت: منم مثل یانگزی فقط یه وسیله برای رسیدن به هدف هاتم
ژان سکوت کرد تا ییبو حرفهاشو بزنه
ییبو با بی رحمی ادامه داد: میگی دوسم داری ولی فقط میگی ... هر دومون میدونیم چرا اینجایی و شرط میبندم همین که به چیزی که میخوای برسی منو ول میکنی و برمیگردی انگلیس تا به زندگیت برسی و یادت میره وانگ ییبویی وجود داشته
ژان سعی کرد با نفس های عمیق خودش رو اروم کنه
به ییبو حق میداد که به خاطر اون هفت ماه دوری تنبیهش کنه اما زیر سوال بردن احساساتش فرا تر از حد تحملش بود
همش رفتار هایی که این چند وقت رو داشت مرور میکرد تا بفهمه کجا و کدوم رفتارش باعث شده تا ییبو چنین رفتاری بکنه اما هر چی بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید
ییبو هیستریک خندید و گفت: ببین حتی همین الانم هیچ دفاعی از خودت نمیکنی چون همه حرفام حقیقت داره
ژان با لحن تهدید امیزی گفت: حواست به حرفهایی که میزنی باشه وانگ ییبو
ییبو پوزخندی زد و گفت: چیه دروغ میگم؟ ما زمین تا اسمون با هم فرق داریم تو یه هوس باز عوضی هستی که منو فقط برای ...
با بلند شدن ژان از روی مبل حرفش نصفه موند
با ترس به ژان زل زد
حالت چهره اش خنثی بود و چیزیو نشون نمیداد و همین ییبو رو بیشتر میترسوند
ژان بی هیچ حسی به چشم های ییبو زل زد و برای بار دوم اخطار داد
ژان: حواست به حرفهایی که میزنی باشه وانگ ییبو
ییبو جری تر قدمی به جلو گذاشت و توی صورت ژان غرید
ییبو: راسته ... همش راسته ... تو یه اشغالی ....
با بوسه ژان روی لبهاش ساکت شد
قفسه سنیش به شدت بالا و پایین میرفت اما نه از عصبانیت بلکه از ترس ... این ارامش ژان بیشتر میترسوندش
ژان به ارومی از ییبو جدا شد و گفت: برای فهمیدن احساسات من هنوز خیلی بچه ای...
و بدون اینکه منتظر جواب ییبو باشه از کنارش گذشت و به سمت در رفت
ییبو حس میکرد با هر قدمی که ژان ازش دور میشه نفس کشیدن سخت تر میشه
ژان قبل از خروج از اتاق مکث کرد
نه به طرف ییبو چرخید و نه چیزی گفت
فقط چند ثانیه مکث کرد و رفت
رفت و ندید که ییبو چطور روی مبل اوار شد
ییبو روی مبلی که تا چند لحظه پیش ژان روش نشسته بود نشست و سرش رو روی زانو هاش گذاشت
بغض کهنه ای که داشت حاضر به شکستن نبود فقط راه تنفسش رو سد میکرد و بهش یاداوری میکرد چطوری گند زده بود
میدونست هیچکدوم از حرفهاش حقیقت نداره که وقتی ازش خواسته بود از یانگزی دور شه ژان بی هیچ حرفی قبول کرده بود و نه حتی تا حالا بدون اجازه به ییبو نزدیک شده بود
ییبو نالید: من فقط میخواستم تو حرفامو رد کنی و بهم ثابت کنی دوستم داری
با افسوس گفت: من فقط ترسیدم ... خیلیم ترسیدم ... فقط نیاز داشتم با حرفات مطمئنم کنی .....
بلند شد و به سمت بالکن اتاق رفت
زیر لب زمزمه کرد: حق با توعه شاید من بیش از حد بچم ...
*
ژان با عصبانیت در سوییتش رو بهم کوبید و یک راست به سمت شیشه ویسکی رفت
اونقدر عصبی بود که توی اتاق راه میرفت و بلند بلند با خودش حرف میزد
ژان: به من میگه تو منو نمیشناسی ... منو خر فرض کرده یا کودن؟ حقش بود یکی میزدم تو دهنش ... ولی نه دلم نمیاد دردش بگیره ... از بس احمقی دیگه اون همه بارت کرد بعد دلت نمیاد یکم دردش بگیره؟
مکثی کرد و کمی از نوشیدنی نوشید
ژان: نه خب دلم نمیاد ... اخه لپاش خیلی نرمه زود کبود میشه ... ینی خاک بر سرم با این عاشق شدنم ریدم
نگاهی داخل ایینه به وضعت اسفناکش کرد
سری تکون داد و روی مبل نشست
اگه میدونست اون سوال اینجوری گند میزنه به شبش ، ترجیح میداد لال شه و دیگه اون سوال نپرسه
اهی کشید
میدونست میتونه با یه توضیح ساده همه چیو حل کنه اما به نظرش ییبو باید اونقدر بهش اعتماد داشته باشه که اصلا به خودش اجازه نده چنین فکری راجبش بکنه
با عصبانیت سرش رو چند بار به پشتی مبل کوبید
_: احمقی ... خیلی احمقی شیائو ژان
با ناراحتی کل ویسکی داخل لیوان رو سر کشید
حالا که ییبو اینطوری راجبش فکر میکرد دیگه دلیلی برای موندن نداشت همین که تا الان این قضیه رو کش داده بود به خاطر این بود که تایم بیشتری رو کنار ییبو سپری کنه و حالا که اون نمیخواست فقط باید مثل همیشه میرفت
حتی اگه موفق نمیشد هم دیگه براش مهم نبود فقط میخواست اخرین تلاشش رو بکنه و الماسی که میدونست ییبو بدون شک عاشقشه رو با خودش ببره تا حداقل یه یادگاری از عشقش داشته باشه ....
*
با صدای یوبین دست از کار کشید و بهش خیره شد
یوبین با تعجب نگاهش کرد و گفت: چیشده امروز مثل اسب کار میکنی؟
ییبو سری تکون داد و گفت: ناراحتی کار نکنم...
یوبین با شنیدن لحن تند ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: دیشب کای گازت گرفته وحشی شدی؟
ییبو با شنیدن اسم ژان با ناراحتی سرش رو پایین انداخت
دیشب بعد رفتن ژان ، وقتی برای خواب به اتاقش برگشت و متوجه بسته ای که باز نشده روی تختش بود بیشتر از حرفهایی که به ژان زد پشیمون شد
ژان اگه برای جاسوسی به اتاقش رفته بود باید قطعا اون جعبه رو بررسی میکرد
با یاد اوری حماقتش ، دستمال رو محکم تر روی میز کشید تا تمیز بشه
یوبین لبش رو گزید و گفت: نه انگار واقعا یه اتفاقی افتاده ... چیشده؟
ییبو با کلافگی گفت: گند زدم ... خیالت راحت شد؟
یوبین خندید و گفت: اون که کارته ... حالا بگو ببینم چیکار کردی شاید تونستیم درستش کنیم
ییبو سری تکون داد و گفت: بعید میدونم بشه درستش کرد ...
یوبین سری تکون داد و خواست چیزی بگه که با صدای وحشتناکی که توی برج پیچید لحظه ای هر دو سرجاشون خشک شدن
یوبین با وحشت گفت: صدای چی بود؟
ییبو با تردید گفت: شبیه صدای انفجار بود
صدای آژیر اتیش سوزی که بلافاصله توی برج پیچید شک ییبو رو به یقین تبدیل کرد
ییبو به سرعتش پیشبندش رو کند و گفت: من باید برم
یوبین دستش رو گرفت و گفت: کجا؟ خطرناکه ... حتما جایی اتیش گرفته باید از برج بریم بیرون
ییبو سری تکون داد و گفت: نمیشه باید برم اتاقم یه چیز مهم اونجاست
یوبین با تردید به ییبو نگاه کرد و گفت: پس منتظرت میمونم
ییبو سری تکون داد و گفت: نه خطرناکه ... تو برو بیرون برج همو میبینیم
یوبین با ترس سر تکون داد
جون خودش مهم تر از این بود که منتظر این پسر کله شق بمونه
با دور شدن یوبین به سمت اتاقش دویید
الان وقتش بود
باید کارش رو تموم میکرد و میرفت .....

YOU ARE READING
𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒
Fanfiction• خلاصه: دوتا دزد ، دوتا رقیب....دو نفر که دقیقا روی یه چیز دست گذاشتن...الماس ۱۵ میلیون دلاری ویتل باخ! اما ایا واقعا اینجوریه؟؟؟ _______________________________________________________ "زمزمه کرد: بالاخره پیدات کردم ویتل باخ.... ژان : انگار بلد...