part 12

80 30 3
                                    

با دیدن سوختگی که روی ساعدش بود صداش کلمه به کلمه پایین  اومد 
امکان نداشت.....
نه محال بود.....
شاید چیزی فراتر از غیر ممکن....
چرا الان و اینجا باید چیز به این مهمی رو میفهمید؟ چرا وسط این هرج و مرج و نقطه حساس باید کسی رو پیدا میکرد که سالها دنبالش گشته بود؟ چرا این شخص؟
سوال هایی که بی وقفه توی سرش میچرخید باعث سرگیجه اش میشد
ناخوداگاه دست ژان رو رها کرد و چند قدم عقب رفت
هنوز هم صحنه هایی که اون روز دیده بود جلوی چشم هاش بود
بغض به یکباره به گلوش حجوم اورد
(فلش بک _ 8 سال قبل _ روز اتش سوزی)
"احساس میکرد گلوش با دود غلیظی پر شده و نمیتونه نفس بکشه
پلکی زد و اشکهایی که مانع دیدش میشد رو خالی کرد اما با سالن رقصی که در حال سوختن بود مواجه شد
با دیدن دوست هاش که لباس هاشون اتیش گرفته بود و سعی داشتن با غلت زدن یا هر چیزی که دم دستشون بود اتیش لباس هاشون رو خاموش کنن اشک با شدت بیشتری روی گونه هاش ریخت
فضا رو دود و خاکستر پر کرده بود و میدید چطور بعضی از دوستاش به خاطر دود زیاد به شدت سرفه میکردن و حتی بعضیا بیهوش شده بودن
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند تا شاید کسی رو پیدا کنه که این آوار لعنتی رو از روی پاهاش بلند کنه تا بتونه به بقیه همکلاسی ها و دوستاش کمک کنه اما بعد از یه ربع ، جیغ و داد های دردناکی که ناشی از زنده زنده سوختن دوست هاش بود سکوت فضا رو در بر گرفته بود و فقط صدای سوختن و زبونه کشیدن اتیش میومد
چشم هاش میسوخت و حس میکرد نفس هاش سخت تر از قبل شده
سرفه ای کرد و برای اخرین بار از لای چشم های نیمه بازش به سالن رقصی که تنها دلخوشیش بود نگاه کرد
حداقل میمیرد و میرفت پیش دوست هاش ....
لبخند خسته ای زد و میخواست چشم هاش رو ببنده که با سیلی محکمی که توی گوشش خورد بی اختیار از جا پرید
میون سرفه های خشک و خونیش به قیافه ناجیش نگاه کرد
پسر صورتش رو با پارچه بسته بود و سعی میکرد باهاش حرف بزنه اما ییبو صدایی جز جیغ و داد دوست هاش که زنده زنده میسوختن نمیشنید
پسر بلند شد و به کمک میله بارفیکس آوار رو از روی پاهای ییبو کنار زد
ییبو از لای چشم های نیمه جونش به پسری که دستش رو به سمتش دراز کرده بود و ازش میخواست بلند شه و فرار کنن دوخت
خیلی دوست داشت تا دست پسر رو بگیره اما به خاطر پر شدن ریه هاش با خاکستر و کمبود اکسیژن حتی نمیتونست چشم هاشو باز نگهداره و اخرین چیزی که دید سوختگی بزرگی بود که روی ساق دست پسر شکل گرفته بود "
(پایان فلش بک)
حس میکرد هر لحظه امکان داره سقوط کنه
دستش رو به دیوار گرفت و ناخوداگاه به دیوار تکیه داد
ژان شوکه و ترسیده به حالت های ییبو نگاه کرد
بی اختیار به دستش نگاه کرد تا ببینه چی ییبو رو انقدر شوکه کرده
با دیدن پارگی استین و اشکار شدن سوختگی روی دستش لعنتی به شانسش فرستاد و بی توجه به دردی که با هر قدم توی شکمش میپیچید خودش رو به ییبو رسوند
اشک از چشم هاش جاری بود و به سختی نفس میکشید
لعنتی زیر لب به خودش فرستاد و دستش رو با درد بلند کرد و روی گونه ییبو گذاشت
چه اهمیتی داشت که دستش خونیه و گونه ییبو خونی میشه؟
با استرس به سالن خالی نگاه کرد
هر لحظه امکان داشت نگهبانا سر برسن
صورتش رو به روی صورت ییبو قرار داد و صداش زد
ژان: ییبو ... ییبو .. میشنوی صدامو؟؟ خوبی؟؟
ییبو اما هیچ واکنشی به صداش نمیداد
بغضی که سعی میکرد راهش رو به گلوش پیدا کنه رو به سختی قورت داد
نه! الان وقت گریه کردن و احساساتی شدن نبود ...
باید خودشون رو از اینجا بیرون میبرد
بوسه سریعی روی گونه ییبو نشوند و زیر لب زمزمه کرد:متاسفم...
عقب کشید و سیلی محکمی روی گونه خونی ییبو نشوند
با اینکه قلب خودش با اینکار بیشتر از صورت ییبو درد گرفت اما حس میکرد این سریع ترین راه برای اینه که ییبو رو به خودش بیاره
ییبو خیلی ناگهانی چشم هاش رو باز کرد و به سرفه افتاد
بدنش مثل وقت هایی که کابوس میدید عرق کرده بود و سرش تیر میکشید
اهی کشید و به چشم های نگران ژان خیره شد و گفت: تو ...
ژان که کمی خیالش راحت شده بود قدمی به عقب برداشت و گفت: اول باید از اینجا بریم بیرون بعدا میتونیم حرف بزنیم
و چرخید و به سمت پنجره قدی راهرو رفت
با اینکه سعی میکرد دردش رو بروز نده و صاف راه بره باز هم کمی دولا شده بود و قدم های کوچیک برمیداشت
ییبو به سرعت خودش رو به ژان رسید و زیر بازوش رو گرفت
با عصبانیت تشر زد
ییبو: داری چیکار میکنی؟ اینجوری خونریزیت بیشتر میشه
ژان لبخند کمرنگی زد و گفت: نمیخوای بریم بیرون؟
ییبو هوفی کشید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
ژان لبخندش رو به سختی حفظ کرد به گلدون توی راهرو اشاره کرد و گفت: برو اونجا و چتری که توی گلدون پنهان کردمو در بیار
ییبو پوزخندی زد و در حالی که به سمت گلدون میرفت پرسید: کِی؟
ژان خودش رو به پنجره رسوند و در حالی که سیم های بمب دستیش رو با دقت به هم وصل میکرد گفت:در حد تو نیستم ولی یه چیزایی از عوض کردن فیلم دوربینا بلدم
ییبو ریز خندید در حالی به دستهاش سعی میکرد خاک رو کار بزنه و کیف چتر رو بیرون بکشه گفت: خب باید بگم کارت بد نیست ... متوجهت نشدم
بالاخره کیف رو بیرون کشید و صاف ایستاد
با شنیدن صدای ژان درست کنارش لحظه ای به خود لرزید
ژان:باعث افتخارمه
به سمت ژان چرخید و با لحنی که بی اختیار به خاطر نزدیکی زیادشون اروم شده بود گفت: هی ... چیکار...
با نشستن لبهای ژان روی لبهاش چشم هاش تا جایی که جا داشتن بزرگ شدن
ژان از غفلت ییبو استفاده کرد و اون رو به دیوار پشت سرش چسبوند
حریص و عمیق لبهای کسی که برای اولین قلبش رو به لرزه انداخته بود رو میبوسید
ییبو لبخندی بین بوسه زد و با ژان همکاری کرد
ژان مکی به لب پایین ییبو زد و توی دلش تا 3 شمرد
_: 1 ... 2....3
با صدای انفجاری که توی راهرو پیچید ییبو بی اختیار عقب کشید تا منبع صدا رو ببینه
از روی شونه ژان به پنجره ای کاملا شیشه هاش ریخته بود نگاه کرد
مشتی به شونه ژان که هنوز به لبهای خیس و براق ییبو خیره شده بود زد
ژان ناله ای از درد کرد و تازه ییبو رو متوجه زخمش کرد
ییبو ترسیده گفت: وای...متاسفم... خوبی؟؟؟ چیشد؟؟
ژان لبخندی به ییبو که با نگرانی و پشت سر هم سوال میپرسید زد و گفت: خوبم ... چیزی نشد ... بریم؟
ییبو با شک به چهره رنگ پریده ژان خیره شد
میتونست خون هایی که کف راهرو ریخته بود رو ببینه و این نگرانش میکرد
ژان در حالی که خم میشد تا چتر رو برداره پرسید: بگو که چتر بازی بلدی
ییبو سری تکون داد و گفت: معلومه که بلدم
ژان بی صدا خندید و زیر لب زمزمه کرد: البته که بلدی
چتر رو به سمت ییبو گرفت و گفت: بپوشش
ییبو با نگرانی به ژان نگاه کرد و گفت: چی؟ پس تو چیکار میکنی؟
ژان با لحنی که سعی میکرد بیحالی و دردش رو نشون نده گفت: چترش دو نفرس ولی بهتره تو اول بپوشیش
ییبو با کنجکاوی گفت: چرا؟
ژان لبخندی به پسر کیوتش زد و گفت: من زخمیم و امکان داره بیهوش شم نمیخوام سقوط کنیم و خودمونو به کشتن بدم
ییبو به سختی اب دهنش رو قورت داد و مشغول پوشیدن چتر شد
ژان دوباره خم شد و از توی گلدون کیف کمری کوچیکی رو بیرون کشید
کیف رو به سمت ییبو گرفت و گفت: من .. فک نمیکنم .. زیاد دووم بیارم ... سرم داره ... گیج .. میره
ییبو با نگرانی به ژان نگاه کرد و گفت: چی؟ نه ! خواهش ...
ژان دستش رو روی گردن ییبو گذاشت و وسط حرفش پرید و گفت: نه فقط گوش کن ییبو
مکثی کرد و وقتی خیالش راحت شد ییبو همه حواسش بهشه ادامه داد:باید از ساختمون بپریم و روی قایقی که وسط رودخونه اس فرو بیایم ... اگه بیوفتیم توی اب کارمون تمومه پس این خیلی مهمه که درست فرود بیایم
اهی کشید و گفت: وقتی روی قایق فرود اومدی باید به سمت رودخونه "ووسانگ" و بعدش به رودخونه "ژوسو" بریم اونجا زیر پل "وای بای دو" یه کشتی تفریحی کوچیک منتظرمونه سوار اون کشتی میشم و قایق رو به یه نفر دیگه میسپاریم تا از ما دور بشه فهمیدی؟
ییبو با تعجب گفت: نکنه میخوای از طریق رود "پانگ تسه" و دریای شرق(چین) فرار کنی؟
ژان سری تکون داد و گفت: باهوشی .. مثل خودم!
ییبو با تردید گفت: اما اجازه میدن یه قایق تفریحی از کشور خارج شه؟
ژان سری تکون داد و گفت: توی دریای چین یه کشتی بزرگتر هست که به تایلند میره ... میریم اونجا و از طریق اون کشتی از کشور خارج میشیم
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: سوال بسه باید بریم وگرنه گیر میوفتیم
و جلو رفت و مشغول پوشیدن قسمت جلویی چتر شد
با اینکه ییبو تقریبا همه کارهارو میکرد اما با هر حرکت کوچیکی که انجام میداد شکمش تیر میکشید و حرف زدن های پشت سر همش هم باعث خونریزی بیشتر میشد
خداروشکر کرد که لباسش مشکیه و ییبو زیاد متوجه خونریزیش نیست
زمزمه گرم ییبو رو کنار گوشش شنید
ییبو: اماده ای؟
سری تکون داد و همزمان با ییبو به سمت پنجره شکسته دویید
*
با تکون شدیدی که خورد چشمهاشو باز کرد و به سقف سفید رنگ خیره شد
دهنش خشک شده بود و احساس میکرد توی شکمش اتیش روشن کردن
دستش رو بلند کرد و روی ناحیه ای که به شدت میسوخت گذاشت
با برخورد دستش با زخمش ناله ای از درد کرد و چشم هاشو بست
بعد از پریدن از جین مائو دیگه چیزی یادش نبود
دست هاش رو ستون بدنش کرد و با احتیاط روی تخت نشست
با توجه به فضای کوچیک و و تکون های گاه و بیگاهی که میخوردن میتونست حدس بزنه هنوز به کشتی تفریحی اصلی نرسیدن
دستی به صورتش کشید
نگاهش رو دور تا دور اتاق برای پیدا کردن کسی چرخوند
یه کابین کوچیک که یه تخت دو نفره داشت و روی عسلی کنار تخت یه پارچ اب و یه بشقاب با چندتا میوه بود
با دیدن بالا تنه برهنش توی ایینه به سرعت از جا پرید
شکمش تیر کشید و پارچه سفیدی که باهاش زخمش رو بسته بودن دوباره به رنگ قرمز دراومد اما چه اهمیتی داشت؟
با صدای قدم های کسی از پشت سرش چاقوی میوه خوری رو چنگ زد و توی دستش گرفت
با یه چرخش سریع خودش رو به کسی که تقریبا به پشت سرش رسیده بود چسبوند و چاقو رو روی گردنش گذاشت
از بین دندون هاش غرید: لباسام کو؟
ییبو پوزخندی به رفتار های ضد و نقیض ژان زد و گفت: اگه دنبال الماسی توی کشوی کنار تخته
ژان چند لحظه با جدیت توی چشم های ییبو زل زد و بعد با تردید عقب کشید
بدون اینکه گاردش رو پایین بیاره خم شد و کشوی تخت رو بررسی کرد
با دیدن جعبه اهنی که الماس رو توش گذاشته بود چاقو رو پایین اورد و توی بشقاب گذاشت
جعبه رو برداشت و بازش کرد
با دیدن الماس لبخندی زد و گفت: بالاخره موفق شدم...
ییبو سری تکون داد و روی تخت نشست و گفت: درسته! یه موفقیت از نوع طلاییش....
ژان لبخندی زد و روی تخت نشست و تازه تونست درد عضلات شکمش رو حس کنه
اهی از روی درد کشید و سرش رو روی شونه ییبو گذاشت
ییبو به سختی اب دهنش رو قورت داد
احساسات مختلفی که داشت اجازه نمیداد واکنشی به رفتار های ژان نشون بده
ژان از توی ایینه به خودشون نگاه کرد
کاش یه دوربین داشت تا این لحظه رو ثبت کنه
ییبو با استرس لبهاشو با زبون تر کرد و گفت: همینجا بمون تا برم یه پارچه و باند بیارم و زخمت رو تمیز کنم و ببندم
ژان سرش رو از روی شونه ییبو برداشت و به نیم رخش خیره شد
ییبو زیر چشمی به حرکات ژان خیره شد
حالا که دیگه توی اون موقعیت دلهره اور و خطرناک نبودن به خود واقعیشون برگشته بودن و دلخوری هایی که از هم داشتن رو یادشون اومده بود
ییبو اولین قدم رو برداشت که دستش توسط ژان اسیر شد
ژان با جدیت به ییبو خیره شد و گفت: باید حرف بزنیم
ییبو سری تکون داد و گفت: بیا بریم بالا تا هم زخمتو تمیز کنم هم حرف بزنیم اینجا خیلی خفه اس....
و دستی به گردنش کشید
نمیدونست چرا یهویی حس میکرد کابین خیلی کوچیکه و توش نمیتونه نفس بکشه
شاید فقط میترسید از اینکه حرفایی رو بشنوه که سالها از شنیدنشون فرار کرده بود
ژان سری تکون داد و پشت سرش از کابین خارج شد
لازم نبود چهره ییبو رو ببینه تا بفهمه استرس داره که بدون نگاه کردن به این پسر هم میتونست بفهمه چه حالی داره
ییبو خم شد تا از کشویی که زیر رادار قایق بود کیف کمک های اولیه رو در بیاره که با حرف ژان سر جاش خشک شد
ژان: الماسم کجاست وانگ ییبو؟
قیافه خونسردی به خودش گرفت و بعد از برداشتن کیف مورد نظرش صاف ایستاد
به سمت ژان که کف قایق نشسته بود چرخید
به الماسی که توی دستهاش ژان بود اشاره کرد و گفت: توی دستات
ژان الماس رو یک بار دیگه به بالا پرت کرد و گرفت
با اینکه هنوز هم درد داشت بلند شد و به سمت ییبو رفت
سینه به سینه اش ایستاد و گفت:من تو رو بهتر از خودت میشناسم وانگ ییبو پس بدون طفره رفتن بهم بگو الماس من کدوم گوریه
و الماسی که توی دستهاش بود رو توی اب پرت کرد
ییبو با ناباوری به الماسی که بین اب های رودخونه ژوسو ناپدید شده بود کرد و داد زد: چه غلطی کردی عوضی؟
ژان هیستریک خندید و برای ییبو دست زد
نگاه خشمگینی به ییبو کرد و گفت: بازیگری بسه وانگ ییبو بگو الماس اصلیو چیکار کردی؟
ییبو سعی کرد موضع خودش رو حفظ کنه
قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: من بهت دادمش اما توی احمق پرتش کردی توی اب
ژان پوزخندی زد و گفت: وزنش برای یه الماس خیلی سبک بود و برای اطلاعت میگم من جواهر شناس خوبیم و اون الماس واقعی نبود ... با الماس من چه غلطی کردی؟
تیکه اخر جمله اش رو داد زد و جعبه اهنی رو به شدت به کف قایق کوبید
ییبو اخمی کرد و گفت: انقدر الماس من ، الماس من نکن جفتمون برای به دست اوردن اون الماس به یه اندازه زحمت کشیدیم و باید بینمون تقسیم شه
ژان با ناباوری به وقاحت ییبو خیره شد
تک خنده شوکه ای کرد و گفت: داری باهام شوخی میکنی؟
ییبو بدون اینکه تغییری توی صورتش ایجاد کنه دستهاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت:کاملا جدیم .... باید نصفش کنیم
ژان چند بار پشت سر هم پلک زد
الماس رو نصف کنن؟
نگاه پوکری به ییبو کرد و گفت: مگه سیبه که نصفش کنیم؟
ییبو لبهاشو روی هم فشرد تا نخنده
شونه ای بالا انداخت و گفت: من نمیدونم باید همه چیز توی این قضیه نصف بشه
و بی توجه به ژانی که چهره اش از خشم و حرص قرمز شده بود کیف کمک های اولیه رو کنار پاش پرت کرد و گفت: زخمتم خودت تمیز کن تا همینجا هم زیادی کمکت کردم
ژان دندون هاشو روی هم سایید تا جد و اباد ییبو رو به فحش نکشه
خم شد و کیف کمک های اولیه رو برداشت و به سمت کابین رفت
در کابین رو باز کرد و توی چارچوب در ایستاد
نه نمیتونست همینجوری بره!
به سمت ییبو چرخید و گفت: بهم گفتی من یه هوس باز عوضیم که برای هدفهام بهت نزدیک شدم ولی خودت هیچوقت اون اعتمادی که باید میدادی رو بهم ندادی تا ازت مطمئن شم و قدم محکم تری بردارم تویی که بعد هر بار سکسمون غیبت میزد و حتی یه بار بهم نگفتی دوستم داری نمیتونی از منی که با صداقت جلو اومدم و احساساتم رو بهت گفتم ایراد بگیری
مکثی کرد و با جدیت ادامه داد: اون الماس هم دیگه برام نیست همش مال خودت .... من فقط...
حرفش رو ادامه نداد و به سمت کابین چرخید
تا همینجاش هم غرورش رو زیاد از حد شکسته بود
چه اهمیتی داشت بگه دزدیدن اون الماس ارزوی بچگی خودش و بردارش بود و این پروژه رو فقط برای برادرش داشت انجام میداد؟ مگه ییبو حرفش رو باور میکرد؟
سری تکون داد و زمزمه کرد: وقتی اعتماد نیست همون بهتر که هیچ رابطه ای هم نباشه
روی تخت نشست و جعبه کمک های اولیه رو باز کرد
دیگه هیچ چیز براش مهم نبود فقط میخواست زودتر به خونه برگرده و خودش رو انقدر غرق کار بکنه که فراموش کنه کسی به اسم وانگ ییبو قلبش رو زیر پاهاش خورد کرده
دستی به صورتش کشید و گفت: متاسفم شیائو جون

𝐆𝐎𝐋𝐃𝐄𝐍 𝐒𝐔𝐂𝐂𝐄𝐒𝐒Where stories live. Discover now