🍃◎𝕲𝖔𝖉 𝖔𝖋 𝖙𝖍𝖊 𝖋𝖔𝖗𝖊𝖘𝖙✿＊*

ⓟⓐⓡⓣ 12*

هاییییی خوشگلااااا...
بله...
بازم
بی موقع
دارم
آپ
می کنممم...
.
.
.
خب به بزرگیه خودتون ببخشیننن...
چون این نتای کوفتی خرابن و من تا الاااان نمیتونستم ادیت استوری واتپدم رو باز کنممم ..
پس بازم ببخشینن ಥ_ಥ
و...
دیگه پر حرفییی بسه!!
بریممم که شروع کنیمممم »»»»»
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

یک بار هم شب داخل جنگل قدم می زنن چون به گفته ی مینهو، اینجا توی شب هم به همون اندازه که صبحش شگفت انگیزه قشنگه.

البته هوا کمی سرده، واسه همین اون خزش رو به جیسونگ داد و حتی پیشنهاد کرد برای گرفتن گرمای تنش کولش کنه؛ ولی پسر قبول نکرد.
این اولین شبیه که داخل لونه نیست، پس می خواد تا جایی که ممکنه همه چیو خودش کشف کنه.

+ یه نور اونجاست!

جایی رو نشون میده و مینهو رد دستشو دنبال می کنه.

+ دهکده اس؟

- نه، بیا!

دستشو میگیره و اونو به سمت جایی که می درخشه می بره.

در کمال شگفتی جیسونگ، منبع نور حیوون های کوچولویی ان که توی شب به اطراف پرواز می کنن.

+ خدای من، اینا خیلی باحالن!

- کرم شب تابن.

+ ببینم اصلا چیزی هم وجود داره که این جنگل نداشته باشتش؟!

جیسونگ چند بار به سمت جایی که شب تاب ها هر دفعه جمع میشن می ره؛ اون ها به اینور و اونور پرواز می کنن و پسر با چشم های درخشانش دنبالشون می کنه.
بعضیا شون روی برگ ها فرود میان و دونه به دونه با خاموش و روشن کردن نورها شون باعث غافلگیریش می شن.

مینهو روی زمین میشینه و پسر کوچیکتر رو تماشا می کنه که چطور از کشف جدیدش ذوق کرده.

کمی بعد جیسونگ بر میگرده و پیشش می شینه.

+ این فقط خیلی فوق العاده اس. یعنی، اصلا چطور ممکنه که خودشون اون نورها رو درست کنن؟ فهمیدنش واسه آدما سال ها طول می کشه!

و بعد از مکث کوتاهی:

+ می تونی با حیوون ها حرف بزنی؟

مینهو فقط با حالتی خنده دار نگاهش می کنه،

- به نظرت میتونم؟

+ اخه، من که هیچوقت ندیدم این کارو کنی؛ اما خب تو خدا شونی، پس گفتم... شاید؟

مینهو می خنده.

- نمیتونم، من خدا شون نیستم. به عنوان خدای جنگل، من فقط قسمتی از اونم. این آدم هان که دوست دارن خدا ها رو به عنوان قدرت برتر بالای خودشون قرار بدن.
اما توی جنگل، ما هممون یکی هستیم. من بالا تر یا پایین تر از شب تاب ها، درخت ها و یا رودخونه نیستم.
فقط یه قسمتم؛ و قسمت من اینه که از جنگل محافظت کنم.