های لاولیای مننننن
اومدم با یه پارت دیگه خدمتتون
و اینکه بر خلاف گذشته قرار نیست پر حرفی کنم
فقط اینکه بریم شروع کنیم »»»»»»»»
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.از رفتن هیونجین دقیقه ایم طول نمیکشه که خدای جنگل از بالای درختی به سمت پایین میپره و روبه روی پای جیسونگ فرود میاد و با چشمان کهرباییش به عمق وجود اون خیره میشه...
.
.
.
جیسونگ به روشنی بهش لبخند می زنه، حالا که هیونجین رفته و همه چیز بخیر گذشته، فشار از روش برداشته شده.
اما وقتی مینهو نقابش رو بر می داره، می فهمه که اون نه تنها لبخند نمیزنه بلکه در واقع حتی عصبانیه.
بی هیچ حرفی نقاب رو توی لونه می ذاره و خودش روی یکی از خز ها می شینه.+ مشکل چیه؟
با احتیاط می پرسه و به سمتش قدم بر می داره.
- نباید میومد اینجا!
جیسونگ کمی گیج شده.
+ ولی من مطمئنم که هیچوقت به جنگل یا حیوون ها صدمه نزده. قبل از اینکه بیام اینجا ما دقیقا همه لحظات رو با هم بودیم.
- عاشقته!
همهٔ چیزیه که مینهو به عنوان توضیح تحویل میده و جیسونگ از شنیدنش مات و مبهوت می شه.
+ ها؟!
اون دیگه چیزی نمی گه، فقط دراز می کشه و پشتش رو بهش می کنه.
+ من...
حتی نمی دونه چی بگه، اصلا این چرا مهمه؟
+ فکر نکنم دیگه عاشقم باشه، منظورم اینه که؛ اون فکر می کرد من مردم.
- می دونست ممکنه بمیره ولی باز اومد جنگل.
+ آره، فکر کنم حق با توئه، ولی این... چرا مهمه؟
مینهو یک بار دیگه بر می گرده و عمیق تو چشم هاش خیره می شه، شاید برای خوندن ذهنش؟!
- تو عاشقشی؟؟!
+ چی...!؟
تازه متوجه قضیه میشه و ناخودآگاه از ته دل به خنده میوفته.
+ پس مشکل اینه؟! به هیونجین حسودیت شده؟
حالا که بهش خندیده، مینهو حتی عصبانی تر به نظر میاد.
از جاش بلند می شه تا هم قد پسر کوچیک تر شه.- منو فرستادی که برم، بهم گفتی احمق!
+ چون ترسونده بودیم!
جیسونگ هم دلیل میاره.
+ نمی تونی همین جوری بری تو دهکده ای که همه همو میشناسن. اگه آدم اشتباهی می دیدت، حتی ممکن بود بخوان بکشنت!
- تو... به خاطر من ترسیده بودی؟!!
+ معلومه، بله! تو... احمق!!
جیسونگ فقط می خنده، باورش نمی شه این چیزی بود که پسر بزرگ تر رو اذیت می کرد و مینهو هم دوباره لبخند می زنه.
CZYTASZ
🍃◎𝕲𝖔𝖉 𝖔𝖋 𝖙𝖍𝖊 𝖋𝖔𝖗𝖊𝖘𝖙✿**
FanfictionCouple : MinSung Genre : Supernatural . Fantasy . Romance . Fluff . Angst . AU . Smut کامل شده√√ لاولیای لی لی امیدوارم از بوک خوشتون بیاد و لطفا حمایت یادتون نره 🤗☺