ⓟⓐⓡⓣ 18 *c̷o̷l̷l̷i̷d̷e̷*

231 61 18
                                    


روز بعد هر دو تصمیم می گیرن برای شنا کردن به دریاچه برن
( و بعدش کفش های گلی جیسونگ رو بشورن )
ولی وقتی می رسن، پسر کوچیکتر سر جاش خشک میشه.
اونجا، دقیقا کنار آبشار یه...
جیسونگ حتی اسمی ازش نمی دونه؛ اونجا پر از رنگه، یه عالمه رنگ و...
اون خیلی زیباست.

+ مینهو!!  

بدون برداشتن نگاهش از اتفاق جادویی که رو به روشه می گه.
با شگفتی روی بازوی بغل دستیش می زنه و پسر مو بلوطی فقط به گرمی می خنده.  

- یه رنگین کمونه. 

واسش توضیح می ده و جیسونگ مطمئن می شه که این اسمو یادش بمونه.

+ خیلی خوشگله!

- هممم..

با همچین صدایی تاییدش می کنه و در همون حال پشتش می ایسته، از پشت بغلش می کنه و چونه اشو روی شونه ی اون می ذاره. 

+ ولی... قبلا که اینجا نبود.

- فقط بعد بارون میاد.

+ واوو...

نمی دونه جز این چی بگه؛ شاید یه چیزی مثل:

+ خیلی این جنگلو دوست دارم!

مینهو یه بار دیگه آروم می خنده و بعد شروع می کنه به درآوردن لباس های اون؛ پارچه رو تا پایین پاهاش می کشه و پسر به همین سادگی لخت می شه؛ چون از بعد دیشب دیگه اون قدری واسش مهم نیست که بخواد چیز بیشتری تنش کنه.
بعدش دستشو جلو میاره و دیک جیسونگ رو می گیره که پسر کوچیکتر زود دستشو کنار می زنه.

+ هی!! 

هیچ نشونه ای از عصبانیت تو صداش نیست واقعا و فقط دوباره اون چشم عسلیو به خنده میندازه.
جیسونگ بعدش پا توی دریاچه می ذاره و در همون حین مینهو  لباس خودشو در میاره تا ثانیه ای بعد بهش ملحق شه. 
کمی آب بازی می کنن و خوش می گذرونن.
یه جا حتی مینهو سعی می کنه بهش شنا کردن یاد بده که اون به طرز خجالت آوری شکست می خوره؛ هر دو فقط بلند می خندن و پسر بزرگتر قول می ده که دفعه ی بعد کامل بهش یاد بده.  
...
اما آیا دفعه بعدی هم هست؟
بازم ممکنه که بتونن با هم شاد باشن؟
این فکت وجود داره که همیشه همه چی قرار نیست خوب پیش بره...
و وقتی همه چی خوب و عالیه باید منتظر یه طوفان عظیم بود!!
.
.
.
بعد از اینکه از بازی خسته شدن و تنشونو هم شستن؛ کنار هم روی تخته سنگی نزدیک آبشار می شینن و جیسونگ یه لحظه نگاهشو بر می گردونه سمت...
شوهرش؟!
واو، لفظش چه عجیبه؟
عجیب و عالی!
اون اصلا خطرناک به نظر نمیاد؛ به جاش فقط جذاب و مهربونه و همینطور هم بهترین آدم، خدا یا هر چیز دیگه ای؛ جیسونگ فقط می دونه که اون بهترینه تو دنیا.   

وقتی مینهو متوجه نگاه خیره اش میشه، فقط یکی از اون لبخند های نفس گیرش رو روی صورتش می نشونه.
جیسونگ خودشو بین پاهای مردش جا می کنه، پشتش رو به سینه اش تکیه می ده و از گرمایی که دریافت می کنه لذت می بره.  

🍃◎𝕲𝖔𝖉 𝖔𝖋 𝖙𝖍𝖊 𝖋𝖔𝖗𝖊𝖘𝖙✿**Kde žijí příběhy. Začni objevovat