پرستار : آقای جئون .. میتونین برین داخل .. همسرتون و دخترتون بی صبرانه منتظرتونن ...
جونکوک : ممنون ..
و بعد با سرعت ب سمت اتاق رفت
پرستار : آقای جئون .. اروم تر .. بیمارستانه ..
کوک : بله بله ببخشید .. فقط فقط هیجان زدم .. ببخشید
پرستار با یه لبخند مهربون سری تموم داد و رفت .. اعضا به وضعیت کوک میخندیدن و کوکم میرفت تو اتاق
ته : اون پرستار فلان فلانو من میکشمممممممم ..
و رفت رو تخت خیز برداره و بیاد پایین که کوک جلوشو گرفت
کوک : چته بیبی .. چرا میکشیش...
ته : نفهمیدی توووو؟؟؟؟
کوک : چیو!؟
ته : داشت بهت نخ میداااااااد ...
کوک زد زیر خنده ..
کوک : وااای ... خداااا .. مردمممم .. بیبی هرکی به من نخ بده من بازم تورو دوس دارمممم
رفت بوسه ای رو پیشونی تهیونگ بزاره ک صدای گریه دخترش در اومد ...
کوک : عین پاپاش حسوده ... و بعد ریز خندید
تهیونگ : بدش .. گشنشه .. بدش بغلم .. اروم از تو تخت بردار بزار تو بغلم ...
کوک با دقت بالا ی تخت وچه ایستاد و بغلش کرد .. تازه به دنیا اومده بود ولی موهای قشنگی داشت و عجیب ترین قسمتش این بود که .. چشماش کاملا باز بود .. پوستش خیلی سفید بود و لباشم خیلی سرخ .. انگار نه انگار یه نوزاد بود ...
ته : الوووو .. از کیم تهیونگ به جئون جونکوک .. صدامو داری ؟؟؟
کوک : ها ؟ چی ؟ کجا؟ خوبی ؟
ته : کوک کجایی ؟؟
کوک : چی نه همینجا ... ته نوزادا مگه زشت نیستن ؟؟؟ این چرا انقد خوشگله ؟؟؟
ته : به من رفته ..
بعد با چهره از خود راضیش .. بچرو بغل کرد ...
ته : اممم کوک !؟؟
کوک : جان ؟؟
ته : چیزه .. لباسمو بالا میزنی ؟؟
کوک : لباستو ؟؟؟ چرا ؟؟
ته : خببب .. میخوام بهش شیر بدم ...
کوک : شیر داری مگه ؟؟؟؟؟!!!!!!
ته : اوووم خب عارع .. میزنی بالا یا نه ؟؟؟
کوک : باشه باشه عصبی نشو ..
کوک لباسه تهیونگو داد بالا وتهیوک نوک سینش که حالا برآمده تر شده بود و اروم نزدیک دهن دخترش کرد و ایزول همه انگار که خیلییی گشنش بود تند تند مک میزد .. کوک هم وایستاده بود و نگاه میکرد ...
ته : یااا به جی نگاه میکنی ؟؟؟
کوک : خوشمزس ؟؟؟
ته : یااا کووووک ...
کوک : اصلنشم از اول مال من بوووود .. نمخاااااااامممم .. مال منهههههه .. پسش بدههه نینیه بدددد.
جیمین : داخل چخبره ؟؟؟
جین : احتمالا کوک از کردش پشیمون شده ...
هوسوک : بریم داخل ؟؟؟
یونگی : تا کوک بیمارستانو خبر نکرده بریم ..
نامجون که تازه از راه رسیده بود متعجب سوال کرد
نامی : این صدای کوک نیست ؟؟؟
جین : چرا .. هست
نام : چه خبره ؟؟؟
یونگی : فکر کنم ایزول به یکی از داشته هاش دست زده ..
هوسوک : من میرم ببینم چه خبره ..
جیمین : بشین ببینم سولمیت خودمه خودم میرم
و درو باز کرد و .. با کوکی مواجه شد که رو مبل نشسته و میگه " نخور مال منهههههه " و بعد به تهیونگی نگاه کرد که پوکر فیس نشسته وبه ایزول شیر میده و قضیه رو گرف همینطور که نفسش از خنده بالا نمیومد ب سمت در رفت و گفت
جیمین : بیاین .. بیان تو ببینین چخبرههه
پسرا هم دونه دونه رفتن تو اتاق ... حالا همشون باهم داشتن از خنده جر میخوردن ..
![](https://img.wattpad.com/cover/319438766-288-k554381.jpg)
YOU ARE READING
𝓣𝓻𝓸𝓾𝓫𝓵𝓮𝓼𝓸𝓶𝓮 𝓭𝓸𝓵𝓵 ༯ | عروسک دردسرساز
Fanfiction(کامل شده) فکر کنم از همه بیشتر باید ممنون برادرزادمو تولدش باشم ورود اون عروسک کوچولو به زندگیم روح بخشید بهم ____________________________ A part of story : کوک : اولش فکر کردم بابا شدم الانم بابا هستم منتها ددیم الان و فقط خدا...