بالاخره بعد یه مدت نه چندان طولانی .. پسرا داشتن آماده میشدن ک به خونه جدید نقل مکان کنن :)
کوک : ته تیشرت مشکیه منو گرفتی ؟؟
ته : دقیقا کدومشو جئون .. منو با این شکمم سر چمدون ول کردی رفتی فکر نمیکنی پدرم در میاد .. اصلانشم من اینو پر کردم جونمم در اومد .. چجوری بلندش کنم ؟؟
کوک که در طول قرقرای تهیونگ اروم اروم از پشت بهش نزدیک شده بود بغلش کرد و دستاشو روی شیکم تهیونگ گذاشت ... ک یهو تکون ریزی زیر دستش احساس کرد ..
ته : اخخخ .. دوروز دیگه به اینکارش ادامه بده پوست شکمم باز میشه :_)
کوک : نینیییی .. بیبیمواذیت نکنیااااا .. که اگه اذیتش کنی بد میبینی ...
بعد بوسه رو شیکمش گذاشت و ادامه داد ب قربون صدقه بچش رفتن ....
Nomjin pov :
نامجون : بیبی .. چمدونارو بستی ؟؟
ک جوابی از جین نشنید ..
نامجون : جینی ؟؟
...
نامجون به طبقه بالا رفت تا ببینه جینیش کجاست ...
ک با صحنه عجیبی رو به رو شد .. وای خدا این بشر چقد کیوته ... خوابیده بود رو تخت و لبای صورتیش پف کرده بود و لباش قنچه شده و بوسدنی بود.. یهو تمام احساساتش هم زمان به ذهنش هجوم اوردن .. پسرشو بوسید و بعد شروع کرد به جمع کردن وسایلی ک بیرون چمدون ریخته شده بودن....
Sopemin pov :
هوسوک : جیمییین موهات قشنگ شددد حالا بیا به من کمک کن ... یونگییی بسه هرچی خوابیدی دیرمون شد ... یونگییییییی
یونگی : یا ابلفضللل .. چ خبره بیبی سیل اومده ؟؟ موهات چرا خشک نکردی ؟؟ مریض میشی دیگه
هوسوک : من شبیه ادماییم ک خیلی وقت دارن ؟؟؟
یونگی یه نگاهی ب سر تا پاس انداخت و .. خب واقعا نه .. انگار از جنگ اومده بود :/
یونگی .. هوسوکی ؟؟ امم چرا هنوز حوله تنته ؟؟ .. و یه چیز دیگه . چرا زیر حوله شلوار پوشیدی :/ .. داشتم لباس میپوشیدم ... یادم اومد تو و جیمین چمدونتونو جمع نکردین .. نشستم جمع کردم ..
یونگی : یعنی دیشب نخوابیدی ؟؟؟
هوسوک : نه
یونگی : بیبی!!!
هوسوک : هاااااا
یونگی : حالا سفر قندهار که نمیخواستیم بریمم ... فقط قرار بود خونمون جا به جا شه ...
هوسوک : خلاصه باید همه چیو برداریم یا نه ؟؟؟اگه یچیز یادمون میرف چی ؟؟
یونگی .. باشه بیبی باشه .. حالا بلند شو بریم من موهای شمارو سشوار کنم بعدشم لباس بپوش ....
.
.
حدود یکساعت بعد همشون تو خونه جدیدشون بودن و .. تغریبا میشد گفت وسط خونه وایستاده بودن
نامجون : .. اممم خب .. برین اتاقا و لباساتونو بچینین .. منم ناهار سفارش میدم
نامجون گفت و همه رفتن برین به طبقه بالا ..
کوک : بیا بیبی
و دستشو تو دست تهیونگ سفت تر گرفت .. و وارد اتاق شدم .. اتاقشون دقیقا همون چیزی ک میخواستن بود .. خیلی قشنگ بود :) ی تم سفید و طوسی و ابی خاص و قشنگی داشت .. تخت بچه کنار تخت تهکوک بود .. یه تخت سفید ابی خوشگل .. ک روش اسم ایزول حک شده بود
![](https://img.wattpad.com/cover/319438766-288-k554381.jpg)
JE LEEST
𝓣𝓻𝓸𝓾𝓫𝓵𝓮𝓼𝓸𝓶𝓮 𝓭𝓸𝓵𝓵 ༯ | عروسک دردسرساز
Fanfictie(کامل شده) فکر کنم از همه بیشتر باید ممنون برادرزادمو تولدش باشم ورود اون عروسک کوچولو به زندگیم روح بخشید بهم ____________________________ A part of story : کوک : اولش فکر کردم بابا شدم الانم بابا هستم منتها ددیم الان و فقط خدا...