بعد از چند قدمی که لوک به درون خونه برداشت، زین پشت سرش وارد خونه شد و درو آروم پشت سرشون بست. بعد با نگاهی زود گذر به سمت لوک که وسط خونه وایساده بود و همچنان دستاشو توی جیب هودیش نگه داشته بود، سویشرتشو از تنش در آورد و کلاهشو از روی سرش کشید و به چوب لباسی توی راهرو آویزونشون کرد.در حالیکه آشفتگی توی ظاهرش پیدا بود، در چند قدمی لوک وایساد و همونطور که کف دستاشو بی دلیل به رون پاش میمالید، با تن صدایی آروم و لرزون خطاب بهش پرسید:
- شام چیزی خوردی؟
لوک برای چند لحظه بدون اینکه چیزی از چهرش بشه خوند، فقط نگاهش کرد. بعد گوشه لبش به حالت لبخندی کج بالا رفت و سرشو به نشونه "نه" تکون داد. زین به نشونه فهمیدن آروم سرشو تکون داد و راهی آشپزخونه جمع و جورش شد؛ البته که قبل از شروع کارش پخش کردن موزیکو فراموش نکرد!
لوک همونطور که مستاصل وسط خونه وایساده بود، برای چند ثانیه اونو از روی اپن تماشا و حرکاتاشو دنبال کرد؛ طوری که زین موهای سیاهش رو با تل کشی بالا زده بود تا حین خورد کردن سبزیجات توی چشمهاش نیاد که باعث اذیتش بشه، طوری که بعد از هرکاری ک انجام میداد و دست به هرچیزی میزد از سر وسواس دستاشو با دستمال آشپزخونه پاک میکرد، طوری که طبق عادت همیشگیش حین کار آهنگ رو زیر لب زمزمه میکرد تا به قول خودش برای چند لحظه هم که شده روح و ذهنش از زمان حال و اتفاقاتش دور بشه و...
بی اراده لبخندی به تلخی زهر روی لباش پدید اومد. چطور تونسته بود همه این چیزهارو برای مدتی طولانی از خودش دریغ کنه؟ بودن کنار زین... زین همیشه و در همه حال هواشو داشت. اون مرد همه چیزش بود؛ اما بعضی وقتها سرنوشت چه کارها که با آدم نمیکنه... چه شرایطهایی که پیش روش نمیزاره تا بین بد و بدتر یکیو انتخاب کنه. لوک انتخاب خودشو کرده بود. اون "بدتر" رو انتخاب کرد تا حداقل زین کمتر ضربه بخوره. زین حقش نبود تا درگیر دوست پسری بشه که با اعتیاد سر و کله میزد؛ اما دل چه کارها که نمیکنه... با وجود اینکه زین از شرایط اعتیادش خبردار شده بود، هیچوقت اونو به حال خودش رها نکرد. هربار که لوک راه قلبشو پیش میگرفت و بی اراده پیش زین میومد، زین با روی باز بهش خوش امد میگفت.
لوک با پلکهایی لرزون و بغض جمع شده توی گلوش، آروم نگاه محزونشو از روی زین برداشت و به اطرافش چشم چرخوند. هنوز همه چیز مثل سابق بود. نقاشیهای زین همه جارو پوشونده بود. دیوارها، میز، کف اتاق و... . اون عاشق این بود که زینو حین طرح زدن تماشا کنه. اون عاشق تماشای زین در حین انجام هرکاری و ثبت تک تک کارهاش بود!
با نگاهی گذرا به نقاشیهای جدید و قدیم زین، چشماش ناخواسته به روی قاب عکسی از خودش و زین ثابت موند. این بار لبخندی واقعی روی لباش جا خوش کرد. یکی از دستاشو از جیبش خارج کرد و قاب عکسو از روی میز برداشت و به صورتش نزدیکتر کرد. عکس متعلق به ۲ سال پیش بود، اوایل مصرفش و هنوز درگیر اعتیاد نشده بود. این عکسو لویی از اونا گرفته بود، وقتی با هم به کالج میرفتن. اون از پشت سر دستاشو دور کمر زین حلقه کرده و چونشو به روی شونه ظریف اون گذاشته بود. هردوشون لبخند به لب داشتن. یه لبخند واقعی و از ته دل. لبخندی که رنگ عشق داشت و خوشبختی...
لوک فارغ از دنیای کنونی و غرق در خاطرات شیرین گذشته، متوجه سنگینی نگاه زین به روی خودش نشد. زین با دلتنگی چشم از نیم رخ مرد روبروش برنمیداشت. صورتش نسبت به قبل استخونیتر شده بود، رنگ پوستش تقریبا به سبزه میزد و زیر چشماش گود افتاده بود، موهای بلوند و چرب حالت دارش صورتشو قاب گرفته بودن. اون با لوک ۲ سال پیش خیلی تفاوت داشت؛ اما هنوز هم همون بود. همون لوک زیبا و جذابی که با چشمای سبز جنگلیش دل زینو اسیر خودش کرده بود و هنوز هم جایگاه عظیمی توی قلب زین داشت...
YOU ARE READING
Mulish Boy [Ziam]
Fanfiction"وقتی عشق از جایی که فکرشو نمیکنی سراغت میاد..." چی میشه اگر شیرینترین موجود دنیا با سلیطهترین آدم روی زمین مواجه بشه؟ قطعا عواقبی در پی داره... • Smut / Sharing 🔞 • Best ranking : #1 - liampayne #2 - zouis #3 - onedirection #3 - liampayne #5 - z...