21. i want be alone

281 78 26
                                    

در اون لحظه زین میدونست هرچند موافقت خودشو به لویی اعلام کرده بود ولی از ته دل قلبش راضی به اینکار نبود. زین اهل رابطه های یکی دو روزه نبود و فکر نمیکرد لیام بتونه ذهنشو از لوک دور کنه.

- خب... پس کریسمس با اون ریختی رو هم، هوم؟

زین نگاه گیج و سرگردونشو از زمین گرفت و به لویی دوخت که با نیش باز بهش زل زده بود و براش ابرو بالا مینداخت. با یادآوری حرفی که چند لحظه پیش لیام پیش روی لویی زده بود، آهی غلیظ از سینش بیرون داد و چشمهاشو توی حدقه چرخوند. "لعنت بهت پین!"

تا دهن باز کرد یچیزی به لویی بگه همون لحظه گوشیش توی جیبش ویبره رفت. همونطور که نگاه سردشو به لویی دوخته بود که با حفظ نیشخندش حرکاتشو زیر نظر گرفته بود، گوشیو از جیبش بیرون آورد و برای چند لحظه بهش نگاه کرد. بعد بدون هیچ حرف یا واکنش خاصی اونو توی جیبش برگردوند.

- کی بود؟

زین در حالیکه از کنارش رد میشد و به سمت کولش میرفت زیر لب با لحنی خسته جواب داد:

- هیچکس... از این پیامای به درد نخور تبلیغاتی بود!

بعد بدون حرف اضافه ای دفتر طراحیشو توی کیفش برگردوند و بند کولشو از شونش آویزون کرد. همین که قدم برداشت تا از گاراژ بیرون بره صدای لویی اونو از حرکت وایسوند:

- کجا داری میری؟

زین کوتاه به سمت لویی برگشت و نگاهی گذرا به سرتاپاش انداخت. با همون حالت بی حوصلگیش خلاصه جواب داد:

- میرم یه هوایی به سرم بخوره و بعدشم برم خونه.

و بعد زیر نگاه خیره لویی با قدم هایی آروم ازش فاصله گرفت و چیزی طول نکشید که از پیش چشماش محو شد.

***

خیره به حرکت پاهاش که بی میل روی زمین میکشید، آروم قدم به جلو برمیداشت. صورتش بدون اینکه به آینه نگاه کنه میدونست حالت غمگین و پکری به خودش گرفته. نمیدونست داره کار درستو میکنه یا نه.

درحالیکه با یکی از دستهاش بند کوله پشتیش رو گرفته بود و دست دیگش کنار بدنش آویزون مونده بود، با نگاهی کوتاه به اطرافش راهشو به سمت درختای پشت محوطه بازی بچه‌ها کج کرد. چند لحظه بعد با قفل شدن چشماش روی شخص مورد نظرش، سرعت قدم‌هاش بی اراده کم و کمتر شد تا اینکه از حرکت ایستاد. در فاصله چند متریش روی نیمکت نشسته بود. به انتظار زین...

مثل همیشه موهای طلاییش که بلندیش تا چونش میرسید صورتشو قاب گرفته بودن. درحالیکه روبه جلو خم شده بود، آرنجاهشو به زانوهاش تکیه داده و دستاشو در هم قفل کرده بود و چشم از روبروش برنمیداشت. از همون فاصله که زین ایستاده بود و تماشاش میکرد هم حرکت بالا و پایین شدن سریع پای راستش که نشون از استرسش بود کاملا واضح بود.

Mulish Boy [Ziam]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz