23. Icarus falls

320 79 127
                                    

بعد از کمی چشم چرخوندن بین وسایلایی که توی یخچال کوچیکش به زور جا گرفته بودن، ظرف سر بسته‌ای رو از بینشون بیرون کشید و با کمر راست کردن، رو به لیام چرخید و پرسید:

- لازانیا دوست داری؟

لیام که نامحسوس همچنان مشغول دید زدن خونه زین بود، با سوالی که ازش شد حواسشو به زین دوخت. خیره به چشمای منتظر پسر روبروش، نمیدونست تحت تاثیر اون چشما قرار گرفت یا لحن مظلوم زین که بر خلاف خواستش دهن باز کرد و گفت:

- آره... آره! ازش خوشم میاد.

با این حرفش، لبخندی کمرنگ روی لبای زین نقش بست که به احتمال بخاطر این بود که دیگه لازم نبود زحمت خودش بده و چیز دیگه‌ای درست کنه. همونطور که به طرف ماکروویو میرفت لیامو خطاب قرار داد و محض اطلاعش زمزمه‌وار گفت:

- خیله خب، پس میزارم یکم گرم بشه!

لیام با لبخندی مصنوعی سرشو به تفهیم تکون داد و چیزی نگفت‌. حقیقتش، اون پسر از لازانیا متنفر بود! متنفر که نه‌... میشد گفت ازش خوشش نیومد. هربار که مادرش براش این غذا رو درست میکرد اون همون روز، گرسنه روز یا شبشو سر میکرد؛ ولی در اون لحظه نمیخواست واقعا توی ذوق زین بزنه و مثل پسر بچه‌ها بهونه غذا بگیره.

لیام وقتی زین رو مشغول کار توی آشپزخونه دید، آروم از اونجا بیرون زد و کنجکاوانه وارد هال کوچیک خونه شد. از همون لحظه ورود، نقاشی‌های پراکنده روی زمین و دیوار توجهش رو به خودش جلب کرده بود. با نگاهی کوتاه از روی شونش به زینی که در حال شستن چند تیکه ظرف بود، دست دراز کرد و یکی از نقاشی‌هارو از روی زمین برداشت. طراحی از یه انسان بود یا فرشته؟ نمیدونست... فقط در نظرش خیلی قشنگ اومد. طوری که اون انسان با بالهای بزرگش که به قشنگی و ظرافت هرچه تمام طراحی شده بود در حال سقوط بود، تمام توجه لیامو به خودش جلب کرده بود.

- چیکار داری میکنی؟

لیام که غرق در فضای نقاشی توی دستش شده بود، با صدای آروم زین از پشت سرش، به خودش اومد و به سمتش کوتاه نگاه انداخت. کمی اونو که در حال خارج شدن از اشپزخونه بود برانداز کرد و بعد دوباره حواسشو به طراحی توی دستش دوخت و در همون حال زمزمه وار گفت:

- در حال ستایش استعداد فوق‌العاده‌ات توی طراحیم...

زین همونطور که دستاشو با دستمال خشک میکرد به سمت لیام قدم برداشت و بی حرف شونه به شونه کنارش ایستاد و مثل خود لیام به طرح زل زد. لیام پس از چند لحظه شیرین که به صدای نفس‌های زین که در نزدیک‌ترین حالت ممکن ازش ایستاده بود گوش سپرد، زیر لب ازش پرسید:

- این چیه؟

و طراحی توی دستشو کمی بالا گرفت تا زین بهتر ببینه. زین با این پرسش لیام، گوشه لبش به لبخندی کمرنگ بالا رفت و همونطور که برگه نقاشی رو از دست لیام میگرفت زمزمه وار جواب داد:

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now