19. What he wants?

266 78 54
                                    

زین برای لحظاتی در همون حالت دست در جیب، به نیمرخ جدی لویی زل زد. بعد با زدن پوزخندی خیره به روبروش زمزمه وار گفت:

- آره... چرا باید بد باشم؟

لویی که انتظار همچین جوابیو از زین داشت، خیره به حرکت همزمان پاهاشون نفس عمیقی کشید و حرصی از سینش بیرون داد. در همون حال دهن باز کرد و با لحنی که ناراحتی و پشیمونی ازش به خوبی حس میشد گفت:

- میدونم که النور درباره لوک بهت گفته...

اینبار نوبت اون بود که با اخم کمرنگی به نیمرخ سرد زین خیره بشه. وقتی سکوت زین جوابش شد، بدون اینکه نگاه از اون و حالاتش بگیره با لحنی نرم ادامه داد:

- از دو شب پیش تا حالا خودت نیستی. آره، اشتباه النور بود که دربارش بهت گفت ولی پسر... الان باید نسبت بهش بی تفاوت باشی! اون عوضی بهت خیانت کرد و فوری رفت توی یه رابطه جدید درحالیکه شما رسما از هم جدا نشده بودید!

زین بدون اینکه نگاه از روبروش بگیره با لحنی سرد و بی روح کوتاه زمزمه کرد:

- من نسبت به لوک هیچ حسی ندارم! پس نگرانی‌هاتو یه گوشه تو دلت خاک کن چون من حالم خوبه...

لویی وقتی بی اعتنایی زین رو نسبت به سوالش دید، نرم به بازوش چنگ انداخت و اونو از حرکت وایسوند. خیره شده در تیله‌های کاراملی رنگ پسر بی حوصله روبروش، آب دهنشو قورت داد و در حالیکه نگرانی توی صورتش بیداد میکرد زمزمه وار خطاب به رفیقش گفت:

- زین... ما از دبیرستان تا به الان با هم رفیقیم. پس شناخت حال و احوالت و فهمیدن بولشتایی که به عنوان جواب برای پنهون کردن ناراحتی‌های درونت بهم میدی از چیزاییه که به خوبی متوجهش میشم! پس لطفا... باهام رو راست باش! میدونی که من میخوام خود واقعیتو کنارم داشته باشم نه کسی که تظاهر میکنه...

اینبار صورت مغموم زینو با دستش قاب گرفت و خیره به چشماش که مژه‌های بلندش اونو خواستنی‌تر از معمول میکرد، با نیمچه لبخندی روی لب‌هاش با تن صدایی آرومتر اضافه کرد:

- من خوشحالی تو رو میخوام رفیق! پس بزار توی ناراحتیات شریک بشم تا باری از روی دوشت کم بشه و سرحال و خندون ببینمت. اوکی؟

زین تا لحظاتی با چشم‌های براق همیشگیش به چشمای آبی لویی خیره موند و از دریای آروم نگاهش بی اراده دل پر آشوبش آرامش گرفت‌. فکر اینکه رفیقشو در همه حال کنارش داره و اون متوجه حرف‌های نگفتش میشه، باعث شد لبخندی ضعیف روی لب‌هاش نقش ببنده. در آخر با حرکت پلکی سنگین، به تایید حرف‌های لویی سرشو به آرومی تکون داد. لویی با دیدن لبخند روی لب‌های زین و موافقتش، لبخندش عمق بیشتری گرفت. با شیطنت و به نشونه صمیمیتش با زین دستی توی موهای زین کشید و اونارو به هم ریخت که صدای اعتراض فیک زینو همراه داشت. بعد دست آزادشو دور گردن زین انداخت و به راهشون تا گاراژ ادامه دادن.

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now