13. Admission

254 71 67
                                    


زین کمی دیگه نگاهش کرد و بعد دوباره به تایید سرشو تکون داد. آروم از موتور لیام فاصله گرفت و دست در جیب به تماشاش ایستاد. لیام با زدن لبخندی محو کلاه کاسکتشو سرش گذاشت. یکی از پاهاشو از زمین جدا کرد و برای آخرین بار به نشونه خداحافظی برای زین سرشو تکون داد و بعد موتورشو به حرکت آورد.

زین تا لحظه‌ای که لیام از پیش چشمش محو شد سرجاش ایستاد و نگاهش کرد. در همون حال نفس عمیقی کشید و پف مانند از سینش خارج کرد. زین اون شب یک راست به خونش نرفت، حس میکرد اتفاقای اونشب برای هندل کردنش زیادیه و بهتره یکم خودشو به الکل بسپاره...

***

دو هفته...
دو هفته‌ای از شب مسابقه و ماجرای پین با زین میگذشت و تا اون لحظه زین و لیام به هم برخورد نکرده بودن. زین بعد از دو هفته، همچنان از زیر سوال‌های کنجکاو و مشکوک لویی به یه طریقی فرار میکرد و یا موضوعو عوض میکرد. تا جایی که خود لویی هم از وضعیت پیش اومده خسته شد و بالاخره تسلیم لجبازی‌های زین شد و سوالی از اونشب نپرسید ولی هنوزم کنجکاوی از اینکه چرا لیام از زین خواست تا باهاش مسابقه بده و بعدش یهو کجا غیبشون زد ولش نکرده بود.

زین توی اون مدت زیاد به اون شب فکر کرده بود. اون قبلا توی زندگیش هیچوقت از اینکارا نکرده بود؛ بوسیدن مردی که به زور میشناستش اون هم وسط یه خرابه در حالیکه تنها چند روز از خیانت لوک نسبت به خودش مطلع شده بود؟! به نظرش کارش دیوونگی محض بود! اصلا چرا باید اینقدر احمقانه و خودسرانه رفتار کنه؟ اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتن جو براش عجیب بود! اما از اینها گذشته... نمیتونست منکر این بشه که از اون لحظه کوتاهشون لذت نبرده بود. اون مرد استعداد فوق‌العاده‌ای توی بوسیدن داشت و به خوبی مهارتشو به رخ زین کشید. زین همیشه کسی بود که کنترل رابطه و بوسه رو دستش میگرفت اما اون شب این لیام بود که اونو به دیوار کوبید و وحشیانه بوسیدش.

- هی بادی(Body)؟

زین با صدای لویی از هپروت بیرون اومد و به سمتش سر چرخوند. لویی با ابروهای بالا رفته، در حالیکه کتاب به دست بالای سرش ایستاده بود به گنگی نگاهش به حرکت انگشت زین روی لبش خیره موند. زین که متوجه حرکت ناخوداگاهش شده بود، سریع دستشو پایین انداخت. لویی با حفظ همون حالت گیج و نگرانش زمزمه وار گفت:

- کلاس تموم شد، نمیخوای بلندشی؟

زین نگاهی به دور و برش انداخت و وقتی دید که تقریبا خودشون دوتا تنها کسایین که توی کلاسن، سریع سرشو تکون داد و با برداشتن وسایلش همراه لویی از اونجا بیرون زد. وقتی هردوشون توی محوطه دانشگاه از بین دانشجوها عبور میکردن، لویی نگاهی به سمت زین انداخت و وقتی دید که همچنان انگار یکم حواس پرت به نظر میرسه، چشماشو در حدقه چرخوند و با اخم شکل گرفته روی پیشونیش نفسشو پوف مانند بیرون فرستاد اما بازم بخاطر خواسته زین حرفی نزد.

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now