لویی با کلید توی دستش درو باز کرد و بی صدا وارد شد. میدونست چون زین این روزا کار و سرگرمی نداره، اکثر اوقات تا این موقع خوابه. با نگاهی به اطراف خونه و سکوت مطلق حاکم در اونجا، طبق حدسیاتش فهمید که زین همچنان خوابه. حینی که داشت به سمت اتاق زین قدم برمیداشت، نگاهش روی انبوه برگ قبض روی میز خیره موند. متاسف نفسشو از سینش بیرون فرستاد و با فرو کردن دستاش توی جیب هودی سبزش، پشت در اولین اتاق که متعلق به زین بود ایستاد. آروم چند ضربه به در زد ولی جوابی ازش نشنید. کلافه چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و بلند خطاب به شخص داخل اتاق گفت:
- زین؟ بیداری؟... دارم میام داخل. بهتره که لباس تنت باشه رفیق! هیچ دوست ندارم دوباره چشمم به اون کون لخت کوچولوی زشتت بیوفته...
و بعد برای اینکه کار از محکم کاری عیب نکنه، چشماشو با دستش پوشوند و در همون حین درو بی صدا باز کرد. آروم آروم سرشو داخل برد. با احتیاط از بین انگشتهاش به فضای اتاق نگاهی انداخت. همه چیز نرمال بود. توجهش روی شخص مچاله شده زیر ملافه جلب شد. دستاش رو از روی چشماش برداشت و پا به درون اتاق گذاشت. کنار تخت ایستاد و دست به کمر با حالتی متاسف به توده جسمی که زیر ملافه راحت خوابیده بود زل زد. بخاطر نفسهای آرومش، بدنش نامحسوس بالا و پایین میشد.
لویی خم شد و با انگشت اشارش چند ضربه بهش زد ولی اون همچنان توی عالم خواب بود. دوباره بهش سیخونک زد ولی بازم واکنشی ازش ندید.
کلافه چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و کنارش لبه تخت نشست. اینبار با دستش محکمتر تکونش داد و در همون حین خطاب بهش از لای دندونهای بهم چسبیده اش گفت:
- هی... بلندشو عوضی، کارت دارم!
جسم زیر ملافه تکون آرومی به خودش داد و برای اینکه تایید کنه بیداره هومی زیر لب گفت. لویی پشت به اون نفسش رو پف مانند بیرون فرستاد و خیره به کمد روبروش، دستشو روی زانوهاش گذاشت.
- اوکی... همینکه نشون دادی بیداری برام کافیه.
همونطور که پوست لبشو برای هزارمین بار در طول روز با دندونش میکند، بعد از مکث کوتاهی زمزمه وار گفت:
- موضوع درباره النوره... النور که نه، خونوادش! اون... اون ازم میخواد که با خونوادش ملاقات داشته باشم. من...
لو مضطرب صورتشو بین دست هاش مخفی کرد. همونطور که یکی از پاهاشو تند تند تکون میداد، ادامه داد:
- نمیدونم چیکار باید کنم! حس میکنم همه چیز داره خیلی سریع اتفاق میوفته، میدونی؟ دیدن خونوادش؟! کاماااان! فکر میکردم حداقل 6 ماه باید از رسمی شدن رابطمون بگذره تا بعد ترتیب ملاقات با خونواده ها بزاریم. من... آه گاد.. بعد از این حرفش حتی نتونستم یک لحظه دیگه توی اون خونه کنارش بمونم. حس خفگی داشتم مرد. درون خودم اصلا آمادگی اینکارو نمیبینم... حتی نمیتونم باهاش تلفنی حرف بزنم! تنها کاری که از وقتی از خونش زدم بیرون کردم اینه که تکست هاشو جواب میدم! همین! اون قراره ازم خیلی ناامید بشه...
YOU ARE READING
Mulish Boy [Ziam]
Fanfiction"وقتی عشق از جایی که فکرشو نمیکنی سراغت میاد..." چی میشه اگر شیرینترین موجود دنیا با سلیطهترین آدم روی زمین مواجه بشه؟ قطعا عواقبی در پی داره... • Smut / Sharing 🔞 • Best ranking : #1 - liampayne #2 - zouis #3 - onedirection #3 - liampayne #5 - z...