26. i feel nothing

316 76 81
                                    

با صدای خش خشی در نزدیکیش، آروم پلک‌هاشو از هم باز کرد. اولین چیزی که توی اون تاریکی به چشمش خورد ساعت دیجیتالی کنار تختش بود که ۴ صبح رو نشون میداد. همونطور که روی شکمش به خواب رفته بود، سرشو در جهت مخالف چرخوند و لیام رو دید که کنار تخت ایستاده بود و زیپ شلوارشو بالا میکشید.

- داری چیکار میکنی؟

لیام با شنیدن صدای بم و دورگه حاصل از خواب زین، به پشت سرش نگاه انداخت و بعد با برگردوندن حواسش به کاری که انجام میداد، در حالیکه دکمه شلوارشو میبست کوتاه جواب داد:

- دارم میرم..

زین سرشو کمی از بالشت زیر سرش جدا کرد و در حالیکه با چشم‌های خواب آلودی که به زور باز نگهشون داشته بود به لیام زل زده بود، گیج پرسید:

- چی؟!

لیام اینبار کاملا به طرفش برگشت و با چنگ زدن به موهاش اونا رو از جلوی چشماش به بالا متمایل کرد. بعد با نگاهی گذرا به بالا تنه برهنه زین که ملافه از روش کنار رفته بود، دست به کمر خونسردانه جوابشو داد:

- دارم میرم خونه!

زین به حالت نیم خیز درومد و هوشیارتر از قبل، بعد از مکث کوتاهی برای تحلیل حرف لیام به ساعت کنار دستش اشاره کرد و در همون حال گیج تر از قبل زمزمه کرد:

- ساعت چهار صبحه...

لیام همونطور که پشت به زین از اتاق خارج میشد بلند گفت:

- میدونم!

چند لحظه بعد در حالیکه تیشرتشو توی دستاش داشت دوباره به اتاق برگشت و زیر نگاه سردرگم زین لباسشو از سرش رد کرد.

- نمیفهمم‌... خب میخوابیدی هوا که روشن میشد میرفتی. عجلت برای چیه؟

- نمیتونم بمونم!

- چرا...؟!

لیام اینبار با لحنی تند و چهره‌ای جدی به زین توپید:

- به تو ربطی نداره!

زین از لحن لیام جا خورد و اینبار سکوت اختیار کرد. لیام در حالیکه کمربندشو میبست از بین تار موهای آویزون جلوی صورتش به نیمرخ زین نگاه انداخت که خیره به سقف به نظر ناراحت میومد. اون که متوجه دلخوری زین بخاطر لحن تند صداش شده بود، زبونشو نرم به روی لب‌هاش کشید و به یکباره نجوا کنان خطاب به زین پرسید:

- درد نداری؟

زین با سوال لیام به یکباره حس کرد کل صورتش آتیش گرفته. دست به سینه در حالیکه به هرجایی جز لیام نگاه میکرد شرمزده جواب داد:

- نه!

لیام خیره به صورت سرخ شده زین نیشخندی روی لب‌هاش جاخوش کرد و با لحنی همراه با شیطنت حرف زین رو تکرار کرد:

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now