4. Motor racing

250 79 39
                                    

خب دوستان اومدم با یه پارت جدید ولی اوضاع ووت‌ها داغونه :( قبول کنید حقش نیست این مقدار... بالاخره منم باید انگیزه برای پارتگذاری داشته باشم
بگذریم... روند پارتگذاری شد هفته‌ای دوبار، شب‌های دوشنبه و پنجشنبه
خوشحال میشم اگر از داستان خوشتون اومده به دوستاتون معرفیش کنید♥︎
_______________________________

قطره‌های اشک با هرجمله ای که از دهن لویی خارج میشد روی گونه های خیس زین، رد از خودشون به جا میزاشتن. زین به ناگاه از جا پرید و گارد گرفته در جواب لویی داد زد:

- لوک اینطوری نیست! اون منو دوست داره! دیشب خودش بهم گفت و منم به حرفش باور دارم. اون فقط مریضه! نیاز به کمک داره و منم میخوام کمکش کنم....

لویی که خودشم بخاطر دیدن حال و روز زین اشک توی چشماش حلقه زده بود، صداشو بالاتر برد و نزدیک به صورت رفیقش جملاتشو فریاد زد:

- اره اون یه مریضه و جالبیش میدونی کجاست؟ خوب شدنش دست ما نیست، دست خودشه! باید خودش بخواد که از این منجلابی که توش گرفتار شده بیرون بیاد وگرنه کاری از دست ما ساخته نیست. و حدس بزن چی؟ لوک حتی برای بهتر شدن و کنار تو موندن ذره ای تلاش نمیکنه! پس این رابطه مسخره بینتونو تموم شده بدون و دیگه اونو به خونت راه نده!

- لوک جز من هیچکسیو نداره و من تنهاش نمیزارم، هروقت هم بخواد بیاد اینجا در خونم به روش بازه، پس حرفاتو برای خودت نگه دار!

هردو در حالیکه صورتاشون به فاصله ای کم از هم نگه داشته بودن، به چشم‌های همدیگه زل زده بودن. یکی با عصبانیت و اون یکی با شوک...

لو انتظار همچین برخوردیو از زین داشت، خیلی وقت بود که توی ذهنش برنامه میریخت تا اگر دوباره لوک سر و کلش پیدا شد با زین حرف بزنه که قطعا به بحث میرسید؛ اما باز هم با دیدن رفتار تند زین شوکه شد.

پوزخندی تلخ روی لبای لو نشست. اون درحالیکه همچنان چشماش از اشک برق میزد عقب رفت و بی توجه به نگاه زین که رنگ ناراحتی به خودش گرفته بود، سرشو به طرفین تکون داد. در همون حال که به عقب قدم برمیداشت تا از اتاق خارج بشه نجوا کنان خطاب به زین گفت:

- خیله خب... فقط امیدوارم برای فهمیدن حرفام دیر نشه!

و بعد، اون دیگه اونجا نبود.

***

از وقتی که لویی اومد دنبالش تا با هم برن محل مسابقه موتور سواری، حرفی جز "سلام" بینشون رد و بدل نشد. در طول راه لویی خودشو با گوشیش مشغول کرده بود و زین هم دستاشو توی جیب ژاکت چرمش فرو برده بود و از بین تارهای آویزون موهاش هرازگاه زیر چشمی نگاهی به لویی مینداخت. از سکوت حاکم بینشون متنفر بود و از اون بیشتر، از اینکه لویی ازش دلخور بود نفرت داشت.

Mulish Boy [Ziam]Where stories live. Discover now