بعد از چند لحظه آروم چشماشو باز کرد و از روی شونش به مغازهای چشم دوخت که یهو نگاهش روی فرد مرموز و متقلب چند شب پیش ثابت موند. باز هم لیام فاکینگ پین! اما اینبار قضیه عجیبتر بود. اون در حالیکه بستهای کادو پیچ شده توی دستش گرفته و به خیال خودش در پنهان ترین جای ممکن ایستاده بود، داشت با دختر بلوند صندوقدار مغازه در نزدیکترین حالت ممکن لاس میزد. از لبخندهای اغواگرانش و حرکت انگشتای ازادش توی موها و گردن اون دختر به وضوح مشخص بود که قصدش چیه و درست یک ثانیه بعد اون بود که همزمان با گرفتن گردن اون دختر لبهاشونو به هم رسوند.
زین بدون اینکه متوجه بشه، تا لحظاتی با دهن نیمه باز از پشت شیشه شاهد لب بازی درتی اون دوتا بود. تا اینکه به خودش اومد و با اخمی از یاداوری شبی که با اون احمق گذرونده بود، آهی از سینه خارج کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد و رفت.
یک ساعت بعد اون توی ساختمون، جلوی در مربوطه انباری خودش بود و خسته و بی حوصله کلیدو توی قفل میچرخوند. همونطور که درو باز میکرد و توی تاریکی دنبال کلید برق میگشت آهی از خستگی کشید و بعد انباری کاملا روشن شد. ساک کارشو که بوی غلیظ رنگ ازش میومد رو گوشه انباری پرت کرد و در همون حال نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. توی اون محیط کوچیک وسایل زیادی جا داده بود و حجم غبار روشون از فاصله دور هم پیدا بود.
نگاه زین در لحظهای روی کارتونی خیره موند که با دست خط خرچنگ قورباغه لویی روش نوشته شده بود "دبیرستان". زین فراموشکار از اینکه چی توی اون جعبس، کنجکاو به سمتش رفت. جعبه و وسایلای اضافه رو از روش برداشت و در حالیکه صورتش از گرد و غبار پخش شده توی هوا در هم جمع شده بود، سر جعبه رو باز کرد. با دیدن وسایلی که توش جا گرفته بود، سیلی از خاطرات به ذهنش هجوم آورد که باعث شد لبخندی شیرین روی لباش جا خوش کنه. همونطور که دونه دونه اونها رو توی دست میگرفت و از نظر میگذروند، با دیدن چیزی ته جعبه چشماش برق زد. توپ بیسبالی که عضو سوم بازیهای اون و لو بود. ناگهان با جرقهای که توی ذهنش زده شد، لبخندش عمیقتر از پیش شد و اون توپو به چنگ گرفت.
***
صدای کوبش موزیک از دو خیابون پایینتر هم به گوش میرسید. زین با حفظ لبخند شیرین همیشگیش از دو پله کوتاه خونه النور با قدمی بلند پرید و با انرژی عجیبی که بخاطر تولد دوستش داشت، دستگیره در رو چرخوند و وارد شد. زین از همون لحظه ورود، مبهوت از تزیین اونجا با دهنی باز مونده وسط خونه وایساد و یه دور کامل اونجارو از نظر گذروند. کل فضای اونجا حال و هوای کریسمسو داشت. از درخت بزرگ کریسمس و ریسههای رنگی اطراف خونه تا جورابهای فانتزی آویزون در اطراف. گویهای رنگی و بادکنکهای پر از هلیوم هم به سقف چسبیده بودن و واو... در یک جمله اونجا فوقالعاده شده بود. بخاطر اینکه تولد لو یه روز قبل کریسمس بود، النور تصمیم گرفته بود تا جشن تولد لویی و پارتی شب کریسمس رو همزمان با هم برگزار کنه. اونها شب قبل که تولد لویی بود توی یه قرار رمانتیک، خودشون دوتا جشن کوچیکی گرفته بودن.
YOU ARE READING
Mulish Boy [Ziam]
Fanfiction"وقتی عشق از جایی که فکرشو نمیکنی سراغت میاد..." چی میشه اگر شیرینترین موجود دنیا با سلیطهترین آدم روی زمین مواجه بشه؟ قطعا عواقبی در پی داره... • Smut / Sharing 🔞 • Best ranking : #1 - liampayne #2 - zouis #3 - onedirection #3 - liampayne #5 - z...