19

801 134 36
                                    

با دفترچه ور می رفت و تو ذهنش لقبی که بهش داده بود رو تکرار میکرد (پسر خرخون) بارون تند و محکم به شیشه میزد. سرشو به شیشه چسبوند و فکر کرد (باید لقبشو عوض کنم. دیگه خرخون نیست. از من بیسواد تره) لبخندی از روی عشق زد (ولی به چی تغییرش بدم؟ پسره بیسواد؟ برگزیده؟ زیبا؟ خوش اندام؟ یا..) یهو دفترچه نور ضعیفی داد و دراکو رو ترسوند. هری بود. پسرا که نیمه خواب بـودن و بخاطر نور غـر میزدن پس زود دفترشو باز کرد و نوشت:"بله؟"
"کجایی مالفوی؟"
دیدن دستخطش بعد از یک هفته لبخند رو لبش آورد:"توی کوپه خودم"
"اوه خوبه..فکر کردم جدا میای"
"تصمیم گرفتم همراه بقیه بیام ، چطور؟"
"منم توی قطارم میخواستم ببینم اگر تو قطاری با هم بریم قلعه"
دراکو با لبخند نوشت:"میتونی منتظرم وایسی؟"
هری لبخند پرذوقی زد:"تا هر وقت بخوای"
دراکو با هیجان نوشت:"دقیقا کجایی؟"
"توی کوپه های آخری قطارم"
"اوکی پیدات میکنم"
"پس میبینمت"
بی اختیار لباشو به دفترچه نزدیک کرد و نوشته هری رو
بوسید. هری ندید و حتی اگر می دید باور نمیکرد.
***
بارون آرومتر شده بود ولی هوا هنوز سرد و ابری بود. هری چمدون به دست تو محوطه ایستگاه میچرخید که اسمشو از دهن دراکو شنید:"هری..من اینجاااااام"
هری اونو زیر سایه بون دید و به سمتش دوید. هر دوشون بهم خیره شده بودن و نمی تونستن حتی برای لحظه ای نگاهشونو از هم بگیرن. وقتی هری رسید ، دراکو بی اختیار بغلش کرد:"خوش اومدی"
هری شوکه شد ولی خوشحالی جاشو به سرعت پر کرد و اونم بغلش کرد:"سال نو مبارک"
دراکو لبخند پهنی روی لباش داشت:"می ترسیدم نیای"
هری هم لبخند زد:"قول و قرار که یادت نرفته؟"
"معلومه. تنها چیزی که وادارم کرد بیام تو بودی"
گونه های هری سرخ شد:"خب بریم"
دراکو چمدونشو گرفت. هری متعجب شد:"میتونم بیارمش"
دراکو با هول خندید و تو دلش به خودش فحش داد:"سبکه"
هری هم هول کرده بود. اطرافو نگاه کرد:"فکر نکنم توی این هوا کالسکه گیرمون بیاد"
دراکو از چمدون خودش بارونیشو بیرون کشید و روی سر خودش و هری انداخت:"بدو بریم"
شلوار هردوشون خیس شده بود ولی بارونی از خیس شدن سر و بدنشون تا حدودی جلوگیری کرده بود. هر دو دنبال حرفی برای زدن می گشتن:"دقت کردی غیر از ما کسی توی خیابون نیست؟"
هری خندید:"هیچکس به اندازه ما دیوونه نیست" و برای اینکه بازم بتونه صدای دراکو رو بشنوه پرسید:"عید چطور بود؟"
دراکو لبخند خسته ای زد:"مزخرف"
دلش نمیومد با حرفای تلخ لحظه هاشونو خراب کنه:"مال تو چطور بود؟"
"مال منم مزخرف بود"
ولی دراکو دوست داشت صداشو بیشتر بشنوه پس به حرف کشیدش:"چرا؟"
هری آهی کشید. دلش می خواست به یه نفر حرفاشو بگه:"یکی از آشناهام خیلی داره عذاب میکشه"
"این ناراحتت میکنه؟"
"قبلا نه ولی الان..اون مرد خوبیه..زود قضاوتش کردم"
دراکو نگاهش کرد. نیم رخ زیباش غمگین بنظر میومد:"امیدوارم مشکلش حله بشه"
هری راهو نگاه میکرد:"امیدوارم ، بعد از پدر و مادرم اون همه کسمه"
"متاسفم"
هری سرشو پایین انداخت:"مشکلی نیست. اون برام مثل یه پدره نمیذاره نبودشونو حس کنم"
"خوش بحالت"
هری سر بلند کرد و به چهره جذاب ولی گرفته دراکو نگاه کرد:"چطور؟"
"یه ناپدری که دوستت داره خیلی بهتر از یه پدر واقعیه که دوستت نداره"
هری نگاه کجی بهش انداخت:"یعنی پدرت دوستت نداره؟ چطور میشه پسری مثل تو رو دوست نداشت؟"
دراکو چشمک زد:"تو دوستم داری پاتح؟"
هری مشتی به شونش زد:"خفه شو"
دراکو قهقهه زد و دستشو گرفت. قلب هر دوشون از این تماس گرم لرزید:"مشکلش جدیه؟"
هری سر تکون داد:"هیچی بروز نمیده..میترسم کله شقی کنه بلایی سر خودش بیاره"
صداش لرزید و دراکو متوجه شد و دستشو محکم فشار داد:"نگران نباش اتفاقی نمیوفته"
هری سربلند کرد و ناامید بهش نگاه کرد:"دراکو..من نمیخوام اون بمیره"
اولین بار بود که دراکو اشکو تو چشمای هری دید و قلبش شکست:"اوه هری.."
بی اختیار دستشو دور شونه هاش انداخت و یک دستی بغلش کرد:"متاسفم.."
هری سرشو روی شونش گذاشت بی توجه به ضربان قلبش که چقدر تند میزد ، بی توجه به افکار دراکو که چی برداشت میکرد ، بی توجه به کل دنیای اطرافش که چی فکر می کردن خودشو به بغل گرم دراکو سپرد چون به شونه های محکم و دلداری دهندش نیاز داشت:"همیشه باهاش بد بودم و خوبی هاشو ندیدم و هیچوقت اهمیت ندادم چقدر دوستم داره.. و الان..میترسم که ترکم کنه..تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم و در حقیقت میمیرم اگر دیگه نتونم ببینمش"
بغـض راه گلوشو بست و نتونست ادامه بده. دراکو عطر موهاشو بویید:"تو پسر خوبی هستی..مطمئنم از چشمات عشقو خونده و بهت افتخار میکنه"
هری خنده غمگینی کرد:"تو اینطور فکر میکنی؟"
دست دراکو پایین تر رفت و دور کمرش حلقه شد:"من فکر نمی کنم مطمئنم"
هری خودشو بیشتر تو بغل دراکو جا کرد و دراکو اضافه کرد:"من همیشه پیشتم.."
چقدر عالی بود تو بغل اون بودن. دراکو دلش میخواست انقدر سفت فشارش بده که با هم یکی بشن..بالاخره بعد از یک هفته تحمل مرگبار بهش رسیده بود..یهو کالسکه‌ای از کنارشون رد شد و آب جمع شده توی خیابون روشون پاشیده شد. هر دو با هم داد زدن و بعد به حال خودشون خندیدن. دراکو به لرز افتاده بود:"دیگه نمیشه راه بریم. بدو بریم تا قلعه یک کیلومتر مونده"
هری بارونیو پس داد ولی دراکو نگرفت:"رو سرت نگه دار خیس تر نشی"
هری به زور بارونی رو روی شونه هاش انداخت:"واسه من جنتلمن بازی در نیار. فردا سرما بخوری من باید ازت مراقبت کنم"
دراکو به زور هری بارونیو پوشید:"خب هدف من همین بود"
هری خندید و چمدونشو برداشت. دراکو هم چمدونشو سفت گرفت و هر دوشون شروع به دوییدن کردن.
باد میوزید و بیشتر سردشون می شد ولی با ظاهر شدن در قلعه هر دو امیدوار سرعت گرفتن. خوابگاه نیمه خالی بود و بیشتر شاگردا برای اینکه گرم بشن به سرسرا رفته بودن. هردوشون خودشونو به اولین شمع بزرگ سالن اول رسوندن و دستاشونو یکم گرم کردن. هر دو هنوز لبخند روی لب داشتن و زیر چشمی بهم نگاه می کردن.
دراکو روی پا بند نبود:"مسابقه تا اتاق. هرکی اول رسید.."
هری نالید:"جون من ولم کن. دارم از خستگی میمیرم"
ولی دراکو ادامه داد:"خیلی خب هرکی اول رسید اون یکیو ماساژ میده"
چشمای هری درخشید:"قبول"
دراکو چمدونشو برداشت و آماده شمردن شد که هری یهو شروع به دوییدن کرد. دراکو داد زد:"هیییی کجا؟! من هنوز نشمردم"
هری داشت پله ها رو دو تا دو تا میپرید:"اینجا یه تنبل هست که باید هری پاترو ماساژ بده"
دراکو هم دنبالش راه افتاد:"تو تقلب کردی"
هری به تقلید از اون با عشوه گفت:"می خواستی تو هم تقلب کنی! بلد نیستی به من چه"
دراکو بهش نرسید و هری قبل از اون داخل اتاق پرید و نفس زنون شروع به خندیدن کرد:"اول اول..اول..زود باش آستیناتو بالا بزن"
دراکو چمدونو دم در ول کرد:"باشه! یه ماساژی بدم که کل استخونات به گریه بیفته"
هری ترسید و با حالت تسلیم عقب عقب رفت:"باشه..غلط کردم منو نخور"
دراکو وارد شد و درو بست و هری با دلتنگی گفت:"وای چقدر دلم واسه اتاقم تنگ شده بود.." و رفت و روی تختش ولو شد. دراکو داشت بارونی خیسشو در می آورد:"دلت واسه اتاقت تنگ شده بود یا واسه من؟"
هری خنده خجالت زده ای کرد و روی تخت نشست تا خودشم لباساشو در بیاره:"فکر کنم یه حموم گرم بچسبه"
دراکو از اینکه هری حرفشو رد نکرد خوشحال شد و به سمتش برگشت:"آره تو برو حموم منم یکم استراحت کنم"
هری لبخند پلیدی زد:"نمی تونی در بری! بگیر با یه حوله موهاتو خشک کن و برای ماساژ آماده شو"
دراکو به سرعت به سمت حموم دویید:"من یه دوش داغ بگیرم بیام"
هری به خنده افتاد:"خیلی عوضی‌ای مالفوی"
دراکو وارد حموم شد و دوشو باز کرد:"آآآآآآخخخ جون. آآآآه سوختم..اوووووف عجب میچسبه لعنتی"
هری از جا بلند شد و پشت در رفت. دراکو سکسی تر ادامه داد:"وااااای چه لذتی..آه آه آه..داغ کردم"
هری مشتی به در زد:"خفه شو داری تحریکم میکنی"
دراکو خندید:"یعنی انقدر جذابم؟ اوه هری بیا اینجا..آآآآآآههه بیا با هم بسوزیم.."
هری سرشو به در تکیه داد و لبخند زد:"میدونی که بیام چی میشه پس خفه شو"
دراکو با شیطنت گفت:"نه نمی دونم چی میشه؟ لطفا توضیح بده لاوووووو"
هری خندون کلیدو چرخوند و درو قفل کرد:"وادارت میکنم انقدر باهام عشق بازی کنی که دیگه نای آواز خوندن نداشته باشی"
قلب دراکو طوری به تپش افتاد که به شیر دست انداخت تا خودشو سرپا نگه داره. هری به خودش نگاه کرد (هولی شت! چرا زدم بالا) و از در دور شد ولی دراکو آروم کنار دیوار سرد نشست و صورتشو بین دو دستش گرفت. میدونست همه چیز در حال تغییر بود و اون از خودش و سرنوشتش میترسید..
"هی..چرا این در فاکی قفل شده؟!"
دراکو داشت به در مشت میزد. هری خوابآلود روی تخت نشست:"چیه؟" و خندید.
دراکو نالید:"در قفله. بیا ببین چرا باز نمیشه؟"
هری پشت در رفت:"بازه. هل بده"
دراکو هل داد:"نمیشه. برو کمک بیار"
هری خمیازه کشید:"بگو هجی مجی لاترجی..بلکه باز
شد"
دراکو دستگیره رو وحشیانه چرخوند:"پس تو قفل کردی؟! بازش کن"
هری به در نزدیک تر شد هنوز میخندید:"به یه شرط باز میکنم. باید به شرطت عمل کنی و ماساژم بدی"
دراکو لگدی به در زد:"خیلی آشغالی! مگه قرار نبود همدیگه رو اذیت نکنیم"
"اینکه اذیت نیست. باید خیلی هم خوشحال باشی اجازه میدم به بدن خوشگل من دست بزنی"
"اگر اینطوره تو هم باید از لمس کردن بدن سکسی من لذت ببری"
"اول تو منو ماساژ بده بعد"
"این شکستن قول و قرارمونه"
هری به سمت در اتاق راه افتاد:"باشه پس من میرم ناهار.."
دراکو نالید:"نه..نه به روح سالازار بزرگ درو باز کن..باشه باشه هر چی تو بگی"
هری درو باز کرد و دراکو با یه حوله دور کمرش و موهای خیسی که روی پیشونیش چسبیده بود ظاهر شد:"حرفمو پس می گیرم"
هری حمله کرد تا دوباره هلش بده به داخل حموم و درو ببنده ولی از تماس دستاش با سینه داغ و خیس دراکو هیجان زده شد و زود دستشو پس کشید و غرید:"چرا اینقدر طول کشید؟ نکنه خودتو ارضا میکردی؟"
دراکو از حدس درستش هول شد و با خجالت از کنارش رد شد تا به طرف کمدش بره:"تو چرا اینقدر دیر باز کردی؟ نکنه تو هم خودتو ارضا میکردی؟"
هری از روی خجالت بحثو عوض کرد:"زود لباساتو بپوش بیا ماساژم بده"
دراکو میخواست جواب بدتری بده که متوجه یه نامه شد. نامه رو باز کرد و خوند. از طرف پدرش بود:"سلام دراکو. خدمتکارا بهم گفتن نارسیسا مریض شده. یکی از جنا رو برای مراقبت فرستادم پس نگران نباش و روی خواسته لرد تمرکز کن.."
دراکو دیگه نتونست بقیه نامه رو بخونه. چقدر از پدرش متنفر بود. بغض یک هفته گلوش بلخره ترکید. دستشو روی دهنش فشار داد تا صدای گریش بلند نشه ولی هری از لرزش شونه هاش متوجه شد و از جا پرید:"مالفوی؟!..دراکو چی شده؟"
و به سمتش اومد. دراکو سرشو پایین انداخت تا چشمای اشک آلودشو از دیدش مخفی کنه ولی هری جلوش وایساد و مچ دستاشو گرفت:"دراکو؟..حالت خوبه؟"
دراکو سرشو به علامت آره تکون داد و لب تخت نشست ولی نمیتونست اشکاشو کنترل کنه. شونه های لختش همینطور می لرزید و قطره های اشک روی گونه ها و دستاش می ریخت. هری کنارش نشست و به سرعت بغلش کرد:"خیلی خب آروم باش دراکو..آروم..همه چیز درست میشه.." و موهاشو نوازش کرد. این چیزی بود که دراکو می خواست و کل هفته رویاشو ساخته بود. سرش روی سینه هری بود و اون با دستای گرمش نوازشش می کرد و با صدای مهربونش می گفت که همه چی درست میشه..هق هق دراکو بلند شد و بغض به گلوی هری فشار آورد. دستاش دور کمر هری حلقه شد و سرشو روی سینش گذاشت. هری دستاشو روی کمر لختش کشید و دهنشو روی موهای خیسش فشرد: "راحت باش..گریه کن..هر چقدر دوس داری گریه کن..این آرومت میکنه"
دراکو بلندتر گریه کرد. هری پیشونیشو بوسید. حس لبای داغ هری روی پیشونیش ، قلب دراکو رو بیشتر به آتیش کشید. دستاشو قوی تر دور بدن ظریف هری حلقه کرد. دستای هری دور گردنش محکمتر شد و سرشو روی شونه دراکو گذاشت و گونش به موهای خیسش چسبید:"من پیشتم دراکو..من کمکت میکنم..هر کاری از دستم بر بیاد.."
مدتی همونطور تو بغل هم موندن و آرامشی که از هم می گرفتن غیر قابل توصیف بود. هیچکدوم نمیخواستن از هم جدا بشن. انگار زمان وایساده بود و اون دونفر تو بغل هم بخواب رفته بودن. با صدای در دراکو از بغل هری بیرون اومد و هری با عجله خودشو عقب کشید و در باز شد. پروفسور اسنیپ بود:"دراکو؟ کی برگشتی؟"
دراکو از جاش بلند شد. اسنیپ متوجه چشمای سرخش شد و با نگرانی گفت:"شنیدم مادرت مریضه..چی شده؟"
هری از شنیدن حرف اسنیپ شوکه و ناراحت شد ولی دراکو با اشاره از اسنیپ خواست تا ادامه نده:"پروفسور بهتره برین من بعدا میام تو دفتر باهاتون صحبت میکنم"
اسنیپ بیرون رفت و هری از جاش بلند شد:"حال مادرت خوبه؟"
دراکو به سمت کمدش رفت:"خوبه.."
هری حس کرد دوست نداره در مورد زندگیش صحبت کنه پس به سمت حموم رفت:"منم یه دوشی میگیرم.."
دراکو تو دلش به اسنیپ فحش میداد :"شب می بینمت"
-------------
p19.
سلاممم حالتون چطوره؟
حقیقتش بچه ها وقتی ف.ف خودمو با بقیه ف.ف مقایسه میکنم تازه میفهمم من چقد مبتدی و مسخره مینویسم..ولی ازتون ممنونم که بازم شما میخونین و ووت و کامنت میدین>>
ووتا و کامنتاتون >>> دراگ و هر نوع مواد دیگه ای.

romantic hatred[drarry]Where stories live. Discover now