1

1.4K 200 19
                                    

"چقدر دیر کردی؟"
نارسیسا دراکو رو مخاطب قرار داد.
اونو دور زد و زمزمه کرد:"با بچه ها بودم"
مادرش پشتش راه افتاد:"سعی کن زودتر بیای شام سرد میشه"
با خستگی حرفشو قطع کرد:"چند بار بگم منتظر من نباشین"
"خب بابات دوس داره لااقل سر شام با هم باشیم"
داشت از پله ها بالا می رفت:"خستم مامان. میشه بحثو بذاری برای بعد؟"
نارسیسا همچنان تعقیبش میکرد:"من نمی فهمم چرا اینقدر ازش فرار میکنی. اون تمام تلاششو میکنه تا.."
"بسه دیگه. همه اینا رو هزار بار شنیدم"
به اتاقش رسید ، داخل شد و برای بستن در به سمت نارسیسا چرخید:"من شام نمی خورم"
نارسیسا با دستش جلوی بسته شدن درو گرفت:"لطفا دراکو..بخاطر من نمیتونی یکم باهاش خوب باشی؟"
یقه کراواتشو شل کرد و به سمت تخت پرتش کرد:"فقط یکم زمان میخوام مامان.."
نارسیسا آه بی صدایی کشید و به تک پسرش خیره شد:"بهم بگو چرا اینقدر ازش دوری میکنی؟"
هیچ جوابی نداشت. باید میگفت چون فهمیده بود باید در آینده مرگخوار بشه و اگر نشه بدست ولدمورت کشته میشه؟
مادرش اضافه کرد:"پدرت مرد بزرگیه اون همه کار برای ما انجام میده.."
دراکو بی حوصله غرید:"اه خیلی خب برو پایین الان میام.."
نارسیسا لبخند امیدوارانه ای زد و خواست برای بوسیدنش پیش بره ولی دراکو درو بست
***
جو سنگین و نگاه خیره لوسیوس داشت دراکو رو از درون ذوب
میکرد و زمان صرف شامو براش غیر قابل تحمل میکرد:"بزودی باید به هاگوارتز برگردی؟ چند روز دیگه پاییز میشه"
با سر جواب مثبت داد. فقط بخاطر مادرش!
"خریدای سال جدید رو انجام دادی؟"
بازم با سر جواب مثبت داد و به بازی کردن با غذاش ادامه داد.
لوسیوس اخم کرد:"زبونتو اون پاتر طلسم کرده؟؟"
زیرلب زمزمه کرد:"متاسفم پدر. تکرار نمیشه"
نارسیسا نشنید ولی لوسیوس شنید و نیشخندی از سر رضایت زد.
نارسیسا برای از بین بردن جو سنگین رو به شوهرش کرد و پرسید:"اوضاع وزارتخونه امروز چطور بود لوسیوس؟"
لوسیوس با علاقه به نارسیسا خیره شد:"تونستم وزیرو راضی کنم بیخیال اضافه کردن بخش امنیت ماگلا بشه چون اینکار تو دست و پای لرد بود و همینطور اینکه ما حوصله مراقبت از احمقا رو نداریم..میدونی که عزیزم؟"
نارسیسا سری به نشونه تایید تکون داد:"تصمیم نداری ویزلی رو بیرون کنی؟ خیلی داره تو کارات سرک میکشه. ممکنه برات دردسر درست کنه"
لوسیوس جام طلایی رنگو برداشت و متفکر تویِ دستش تاب داد:" چند تا مدرک جعلی برای اخراج کردنش جور کردم..تا چند روز دیگه کلا شرشو از وزارتخونه کم میکنم" و یکم از شراب تو جامو نوشید.
دراکو از حرفای همیشگی پدرش خسته شده بود و دیگه نمیتونست اون جو رو تحمل کنه. چنگالو کنار بشقابش گذاشت و بی حوصله از جا بلند شد و دستمالشو تقریبا روی میز پرت کرد:"ممنون بابت شام. میرم بخوابم"
لوسیوس سری به نشونه تایید تکون داد و دراکو بدون لحظه ای معطلی از اونجا فاصله گرفت و به سمت اتاقش رفت تا دیگه صدای پدرشو نشنوه.
***
"من اومدم"
صداش کل خونه رو لرزوند. مالی ، جینی و هرماینی ناباورانه به سالن رفتن:"هری!؟"
چمدوناشو رو زمین گذاشت و به سمتشون دوید:"سلاااااام" و تو بغل گرم مالی فرو رفت. رون دم پله ها وایساده بود:"هری! کی رسیدی؟"
از تو بغل مالی در اومد و‌ همونطور که با جینی دست میداد جواب داد:"همین الان"
رون پله ها رو طی کرد و جلو اومد و مشتی به بازوش زد:"عوضی. باید بهم میگفتی که میخوای بیای"
خندید و با انگشت عینکشو بالا کشید:"فرصت نشد یهویی بود"
هرماینی نمیدونست شاد باشه یا غمگین:"باز با دورسلیا دعوات شد هری؟"
لبخند هری جمع شد:"مثل همیشه دیگه"
صدای فرد حرفشونو قطع کرد:"هی پسررر"
هرماینیو ول کرد و رو به فرد و جرج کرد:"هی بد بویز!! من اومدم"
و رفت تا اونا رو هم بغل کنه. فرد و جرج هردوشون همزمان هری رو بغل کردن:"میتونم ببینم. اما مگه تو نباید تابستونو تو خونه‌ی دورسلیای احمق بگذرونی؟ چطور اجازه دادن بیای؟"
جرج با اتمام حرفش موهای هری رو بهم ریخت:"ترجیح دادم چند روز اخر تابستونو با شما باشم"
جینی با خجالت گفت:"تصمیم خوبی گرفتی هری"
هری هم با خجالت خندید:"ممنون جینی"
رون بـا نعره ی یهوییش همشونو ترسوند:"خرچال جورابمو سوراخ کردهههه"
همه با تعجب خندیدن:"پسر بهتره یه فکری به حال جغدت بکنی"
رون با بدبختی لب زد:"اوه مرلین..تلاشمو میکنم" و صدای خنده بلند تر شد.
***
مالی براش توی ماگ شیر داغ میریخت:"تو این مدت به سیریوس و ریموس سر زدی؟"
هری سرشو پایین انداخته بود:"نه..فرصت نشد بخاطر دورسلیا به دیدنشون برم"
مالی آهی کشید:"حتما برای کریسمس به دیدنشون برو"
"بنظرت اونا هم تو این مدت دلتنگ من شدن؟"
سرشو بلند کرد و به مالی خیره شد:"تو این مدت هیچکدومشون به من نامه ای نفرستادن و حتی نامه هایی که براشون فرستادمو بی جواب گذاشتن"
هرماینی گونه ابریشمیشو نوازش کرد:"این چه حرفیه هری. می دونی که واسه هردو نفرشون چقدر مهم هستی. خودتم میدونی وزیر بخاطر اسمشو نبر زده به سرش و داره همه چیزو میندازه تقصیر سیریوس و همین باعث شده نتونن یه مدت با کسی ارتباط برقرار کنن"
هری به بخار شیرش خیره شد:"حق با توعه هرماینی..باید تا کریسمس صبر کنم و بعدش به دیدنشون برم"
صدای یهویی جرج اونو ترسوند:"وای وای وای هری میخوای گریه کنی؟"
داشت همراه رون و فرد وارد آشپزخونه میشد. هری با لبخند زمزمه کرد:"نکنه دلت میخواد طلسم شی جرج؟"
صندلی کنارش کشیده شد و رون پیشش نشست.
جرج گفت:"ولی هنوز 15 سالته و اجازشو نداری پاتر جوان" و ابروهاشو به نشونه پیروزی براش بالا انداخت
"خفه شو جرج" و همشون با هم خندیدن
"راستی پسر قانون جدید هاگوارتزو شنیدی؟!"
هری متعجب برای رون سری به نشونه منفی تکون داد:"نه. قضیه چیه؟"
هرماینی چشمی چرخوند و مثل همیشه تو توضیح دادن پیش قدم شد:"هیچی فقط بخاطر قضیه مسابقه جام های پارسال که پیش اومد و اتفاقی که برای سدریک دیگوری افتاد پروفسور دامبلدور تصمیم گرفته از هر گروه مختلف دو نفرو باهم ، هم اتاقی کنه تا اسمشو نبر همزمان به کل بچه ها دسترسی نداشته باشه"
صورت هری از به یاد اوردن پارسال تلخ شد و اخم غلیظی کرد:"خیلی مشتاقم ببینم قراره با کی هم اتاقی بشم"
فرد با بیخیالی گفت:"من که سر 50 گالیون شرط میبندم هری با دراکو مالفوی تو یه اتاق میوفته" و ماگی که مادرش جلوش گذاشتو دو دستی گرفت و توجهی به قیافه شوک زده بقیه نکرد
"حاضرم به دست ولدمورت کشته بشم ولی با مالفوی هم اتاقی نشم"
رون لایکشو برای هری بالا اورد و شیرداغشو یه نفس بالا کشید. وقتی تموم شد با کفاش پشت لبش سیبیل درست شده بود:"رون هیچ وقت سیبیل نذار مثل احمقا میشی"
با این حرف هرماینی شلیک خنده تو خونه ویزلیا ول شد و حواس همه از موضوع هاگوارتز و دامبلدور پرت شد.
-------------
p1 امیدوارم خوشتون بیاد؟

romantic hatred[drarry]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin