tae's life

41 13 3
                                    

- داستان از اینجاست که یه پسر بچه تو یه خانواده به دنیا میاد میشه نور چشمی اون خانواده
نه تنها برای پدر و مادرش بلکه برای کل خانواده
چون می‌فهمن پسرشون اوجاقش کور نبوده
اون بزرگ میشه و بزرگ میشه صاحب یک داداش میشه
اونا باهم خوب تا میکنن تا داداش کوچیکه میرسه به دبیرستان
خانواده پسر کوچیکو تو مدرسه پسر بزرگتر ثبت نام میکنن
پسر بزرگ احساس می‌کرد که باید مثل پدرش بشه و توی همه چیز بی‌نظیر باشه و از همه چی مهم تر حواسش به داداشش باشه
یروز میبینه داداشش با قلدر های مدرسه می‌خندن و میرن
دنبالشون میره
میبینه داداش کوچیکه داره سیگار میکشه
به سمتش حمله ور میشه و
داداش کوچیکه محکم بزرگرو حل میده
داداش بزرگه یکی محکم میزنه تو گوش کوچیکه
کوچیکه به سمت خونه میدوئه و عمه چیز رو دو برابر توضیح میده
داداش بزرگرو بد جلوه میده
وقتی بزرگه میرسه خونه باباش میگیرتش زیر مشت و لگد
آنقدر میزنتش که از حال بره
وقتی پسر به هوش میاد فقط خدمه بالا سرش بودن و هنوز وسط زمین بوده
باباش میاد و میگه بزرگه بره دفترش
اون به زور خودشو میرسونه به دفتر پدرش

تهیونگ سرشو پایین انداخت
هنوزم مطمعن نبود باید بگه یا نه ولی میخواست تموم کنه
آروم شروع کرد با حلقه تو دستش ور رفتن

- وقتی پسر وارد میشه داداش کوچیکه با چشم های قرمز نشسته
میخواد بشینه که پدرش اجازه نمیده
پدرش میگه که باید با یکی از دخترای دوستاش ازدواج کنه
پسر بزرگتر میگه که نمیخواد و به جنس مخالف میلی نداره
پدرش هم باز اونو میزنه آنقدر میزنه تا دوباره پسر از حال میره اما بازم پدرش دست برنمیداره
بعد دستور میده که افرادش پسرو با بدن زخمی توی خیابون بندازن و چمدونش هم پیشش باشه
اما پسر از هیچ کدوم اینا ناراحت نبود فقط از این میسوخت که این اتفاقات توی روز تولدش افتاده
تو روزی که انتظار یک کیک سه طبقه و یه کادوی توپ برای 18 سالگیش داشت
اره پسر بزرگتر من بودم و پسر کوچیکتر داداشی که الان دیدی تهووا برادر کوچیکه من
ولی کوک

سرشو بالا آورد و تو تیله های مشکی کوک که حالا رنگ تعجب داشت نگاه کرد

- من اینارو نگفتم که دلسوزی کنی و بخوای بگی چه بد بختیه من اینو گفتم چون گفتی نمیخوای مشکلی واست پیش بیاد تیکه‌ای که باید بدونی اینه که بابام یا همون کیم تهووک چشمش همیشه دنبال یه وصلت با خانواده شما بوده اگه بهم میگفتی امشب اون اونجاست میگفتم بهتره من جلو چشمش نباشم به هر حال حواست باشه که یهو اتفاقی برای خانوادتون نیوفته

کوک به معنی فهمیدم سرشو تکون داد و باز پیشونی تهیونگ رو بوسید و ماشین و روشن کرد و تا خونه هیچی نگفت

نه که نخواد نمیتونست
چی میگفت؟
میگفت خودش یه زندگی گوه تر داشته و تهیونگ نباید الانشو ببینه؟
میگفت پسرو درک میکنه؟
میگفت حواسش به پسر هست با اینکه خودش هنوز از اون اتفاقات میترسید؟

Baby Tae TaeWhere stories live. Discover now