از خواب بیدار شد اما چشماشو باز نکرد
سعی کرد بچرخه اما بی فایده بود بین بازو های پسر بزرگتر گیر کرده بود اما متوجه نمیشد یکمی خودشو بیشتر تو بغل پسر بزرگتر جا کرد و حلقه دست های پسر بزرگتر دورش تنگ تر شد
لبخندی از روی رضایت زد که به ضرب حواسش رفت پیش سرکارش و اینکه تنها زندگی میکنه
به ضرب بلند شد که باعث شد از تخت بیوفته پایین و پسر بزرگتر هم بیدار شه
کوک روی تخت نشست و چشماشو با زور باز کرد که با دیدن پسر کوچیکتر که گوشیشو گرفته و روی زمین چک میکنه به خنده افتاد+ هی چیکار میکنی؟
- وای دیرم شد
سریع بلند شد و سمت دستشویی پرواز کرد
پسر بزرگتر نگاهی به ساعت توی اتاق کرد و با هوف کلافهای به سمت حموم رفت
دوشی گرفت و خارج شد که دید پسر کوچیکتر وارد اتاق لباسا شد
بازم اهمیتی نداد و با سشوار شروع به خشک کردن موهای بلندش کرد+ باید امروز کوتاشون کنم تو دست و پائن
بعد خشک کردن موهاش سمت اتاق لباس خودش رفت و یک دست هودی و شلوار جین برداشت
درسته مدیر شرکته ولی خب اون هم خیلی جوونه و هم اون شرکت از اون شرکت های کهنه رو مخ نبود
توی اون شرکت هرکس هرکاری دوست داشت میکرد فقط با نظم خاصی هیچ قانونی برای نوع لباس پوشیدن یا طرز فکر کارکنان نبود و همه با خلاقیت خودشون اونجا کار میکردن. هرچند کوک زیاد کاری به کارشون نداشت ولی هنوزم ابهت خودشو حفظ میکرد. ولی مهم نبود کت شلوار بپوشه پس با هودی و کت چرم و شلوار جین رفت پایین برای صبحانه
پشت میز نشست و مثل همیشه خیلی آروم شروع به خوردن کرد که تهیونگ با عجله پایین اومد+ صبح بخیر صبحو-
حرفش با برداشتن نون تست توسط تهیونگ و مالیدن کمی مربا روش نصفه موند. پسر کوچیکتر گاز بزرگی زد و لیوان آب پرتقال رو یک نفس سر کشید
- من دارم میرم خدافظ
با دهن پر به زور گفت و رفت
کوک با صورت خنثی به بادیگاردی که کنارش بود اشاره زد+ نزار از در امارت بره بیرون
مرد ساعتی که مجهز به بی سیم بود رو بالا آورد
*نزارید کسی از امارت خارج بشه
کوک با خونسردی تمام به خوردن غذاش ادامه داد
بعد پنج دقیقه تهیونگ دوباره وارد سالن غذا خوری شد و کیفشو کلافه گوشهای پرت کرد و کنار کوک نشست+ صبح بخیر
- برای چی نذاشتی برم بیرون؟
بی توجه لیوان قهوهاش رو بالا آورد و کمی ازش خورد. نگاهی به تهیونگ کرد و بهش اشاره کرد
+ بخور تعارف نکن
- هی با توعم کوک
کوک بازم نگاهی بهش نکرددو خودشو مشغول نشون داد که تهیونگ با حرص زیر بشقاب کوک زد و اونو انداخت
YOU ARE READING
Baby Tae Tae
Randomکوک رئیس یه کمپانی خیلی بزرگ که عاشق فردی میشه که توی بار خصوصی کار میکنه