لباس های سادهش رو در اورد و با باز کردن پنجره گذاشت هوای سرد و سوزناک بیرون به داخل اتاقش حمله ور بشه...ییبو عاشق هوای سرد بود.
خودش رو روی تختش انداخت و نفس عمیقی کشید و با خیال راحت فرمون هاش رو ازاد کرد، فرمون های لیموش برخلاف همیشه تلخ بودن و اوج عصبانیت و دلخوری ییبو رو به رخ میکشیدن ولی همینم به شدت براش ارامش بخش بود، مهار کردن فرمون هاش تو طول روز خیلی ازار دهنده بود...
...
با سر و صدایی که از بیرون اتاقش میومد، با گیجی روی تخت نشست. دم دست ترین لباسش رو برداشت و با انداختنش روی شونه هاش و باز کردن قفل در بیرون رفت تا منشا این همه سر و صدا رو پیدا کنه.
چند قدم دور تر از اتاقش مادرش و ده ها ندیمهش مشغول بحث کردن در مورد چیزی بودن و اهمیتی به ییبو که داشت نزدیکشون میشد نمیدادن تا اینکه یکی از اونا متوجهش شد و با اشاره کردن بهش توجه بقیه رو هم جلب کرد.
مادرش به سمتش که برگشت، از تعجب دهنش باز موند، دیدن ییبو تو اون وضعیت اعصابش رو بیشتر متشنج میکرد. خودش رو با قدم های کوتاه و سریع بهش رسوند و با لحن عصبی ای به ییبو توپید.
«ولیعهد چند ساعت دیگه میان، اون وقت تو تازه از خواب بلند شدی؟ پاشو برو حموم و به خودت برس تا من لباس برات انتخاب کنم»
ییبو بدون گفتن چیزی با ابرو های بالا رفته به طرف اتاقش برگشت تا به گفته مادرش حموم کنه و دستی به سر و صورتش بکشه.
با پوزخند وارد حمومش شد، دستی به موهای پخش و پلاش کشید و لباس هاش رو گوشهای پرت کرد. همزمان که داشت حموم رو اماده میکرد حواسش پرت رفتار های مادرش بود، تا قبل از این ییبو مطمئن بود که مادرش به زنده و مردهش هم اهمیتی نمیده و حالا داشت براش لباس انتخاب میکرد؟ انگار لونا شدن مزیت هایی هم داشت!
اگه به نامزدی ولیعهد در میومد، قدرت انتقام گرفتن از خانوادش رو هم بدست میورد، ییبو از اون احمق هایی نبود که به دنبال محبت های پوچ داخل خانواده باشه...اون به سادگی میخواست از خانوادش که این همه سال ازارش داده بودن و نا چیز شمرده بودنش انتقام بگیره و حالا که فرصتش پیش اومده بود، چرا ازش نهایت استفاده رو نبره؟
خانوادش رو از اینکه اون رو مثل عروسکی احمق و ضعیف دیده بودن، پشیمون میکرد!
البته همه اینا به رفتار ولیعهد بستگی داشت، امیدوار بود بتونه باهاش کنار بیاد.
اما همه تصوراتش با بیرون اومدنش از حموم، نابود شد. مادرش روی تختش نشسته بود و کنارش روی تخت یه لباس فوق زنونهی صورتی رنگ افتاده بود.
«بیا اینو بپوش»
ییبو با ناباوری خندید و چند قدم به تختش نزدیک شد و دوباره به اون لباس حال بهم زن نگاه کرد، ازش انتظار داشتن همچین لباسی رو بپوشه؟ حتما بعدش میخواستن از اون پودر هایی که ییبو دلیل وجودشون رو نمیدونست به صورتش بمالن.
YOU ARE READING
Noble
Werewolfییبو امگای اصیلی که از بچگی همراه برادر الفاش برای محافظ رهبر بعدی پک شدن، اموزش دیده بود حالا مجبور به ازدواج با ولیعهد میشه... «الهه ماه...گرگ لعنتی، چجوری میتونی انقدر خواستنی باشی؟ دلم میخواد تا اخر عمر اینجوری تو بغلم لم بدی و گردنم رو لیس بزنی...