Chapter.07

271 100 3
                                    

چند دقیقه ای میشد که داشتن داخل پک و بین مردم عادی راه میرفتن تا به جنگل های بیرون پک برسن...

ییبو زیاد از عمارت خانوادگیشون خارج نشده و شهر رو هم به خوبی ژان ندیده بود، برای همین همه چیز براش تازگی داشت...مخصوصا گرگ های خالصی که بین مردم راه میرفتن و با زیباییشون فخر میفروختن.

«خیلی خوشگلن»

نگاه شیفته‌ش رو از گرگ بزرگ قهوهای رنگی که گوشه‌ای زیر درخت لم داده بود، به سختی گرفت و به ژان داد.

«نمیدونستم رابطه‌ی گرگا با مردم پک انقدر خوبه»

ژان با پوزخند ابرو بالا انداخت و مغرور به خودش اشاره کرد

«همه‌ی اینا به خاطر تلاشای من...»

ادامه‌ی حرفش با دیدن افراد گارد سلطنتی که داشتن نزدیکشون میومدن قطع شد.

اخم کرد و بلافاصله دست ییبو رو گرفت و تو جهت مخالف شروع کرد به دویدن...

«بدو ییبو....لعنت بهشون اینقدر زود متوجه شدن؟»

داخل اولین کوچه ای که دید پیچید و بعد از اینکه مطمئن شد امگاش میتونه پا به پاش پیش بیاد، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد.

«قضیه چیه؟»

ییبو با گیجی در حالی داشت همراه ژان داخل کوچه ها میدویید، پرسید. چرا ولیعهد باید از اعضای گارد سلطنتی فرار میکرد؟

«خب میدونی...برای اینکه بیام ببینمت مجبور شدم از قصر فرار کنم»

ییبو پشت سر ژان وارد کوچه ای شد که به سختی برای یه نفر جا داشت و ناخوداگاه خنده‌ش گرفت.

«از قصر فرار کردین؟ چجوری نفهمیدن ولیعهد تو قصر نیست؟»

ژان سرش رو برگردوند و لبخند دندون نمایی زد.

«منو دست کم نگیر، از بس از بچگی اینکارو کردم دیگه حرفه ای شدم»

ییبو خیلی راحت میتونست ژان نیم وجبی رو تصور کنه که از دست محافظاش، فرار میکنه و کل اهالی قصر رو کلافه کرده.

ژان وقتی صدای خنده ی ییبو رو شنید، سرعت قدم هاش رو اروم اروم، کم کرد و به حرف هاش ادامه داد...

«یه بار اونقدر بیرون مونده بودم که ملکه از نگرانی تب کردن و چند روز به هوش نیومدن...نمیدونی بعد از اینکه برگشتم چقدر تو تنبیه موندم تا بالاخره امپراطور راضی شدن منو ببخشن»

NobleDonde viven las historias. Descúbrelo ahora