Chapter.09

282 100 10
                                    

بعد از مدت کوتاهی که تقریبا تمومش رو امگا مشغول بالا رفتن از سر و کول الفاش بود، بالاخره راه افتادن تا داخل جنگل حرکت کنن و اگه چیزی گیر بیارن شکار کنن.

گرگ ژان از کنار امگاش جم نمیخورد و تمام مدت حواسش بود تا رایحه‌ش رو تمام و کمال روی امگاش به جا بذاره، به هر حال جنگل جای خطرناکی بود.

ژان هیچ ایده ای راجع به اینکه که ییبو میتونست شکار کنه یا نه، نداشت ولی با چیز هایی که از اون امگا دیده بود، شکار کردن احتمالا کمترین کاری بود که میتونست انجام بده...

الفا با وارد شدن به قسمت های عمیق تر جنگل سرعتش رو اروم اروم، بیشتر کرد و البته که مطمئن بود امگاش میتونه با سرعتش خودش رو هماهنگ کنه.

چشم های طلایی رنگ امگا به شدت برق میزدن و خوشحالیش از روی فرمون های شیرینی که ژان قبلا از ییبو حس نکرده بود، کاملا مشخص بود و خوشحالی امگا فقط باعث میشد گرگ بزرگتر احساس رضایت کنه، هیچی تقریبا لذت بخش تر از این نبود که باعث خوشحالی جفتت بشی...

...

شکارشون زیاد موفقیت آمیز نگذشته بود، و جز یکی دوباری که خرگوش های سفید بدبخت جنگلی رو شکار کرده بودن، چیزی گیرشون نیومد...

به لطف ماه کامل و گرگ هایی که از صبح داخل جنگل ولو شده بودن، شکاری‌ نمونده بود.

ولی خب همون شکار های کوچیک کافی بودن تا توانایی و مهارت ییبو توی شکار کردن که به نظر خودش بعد چند سال داغون شده بود، به ژان ثابت بشه...

اون امگا همیشه کاری میکرد تا ولیعهد از تعجب خشکش بزنه و گرگ ژان هر بار بابت داشتن همچین امگایی به خودش افتخار میکرد.

داشتن به سمت محل مبارزه میرفتن و تعداد گرگ ها رفته رفته بیشتر میشد، اکثر اونا از دیدن گرگی به بزرگی گرگ قهوه‌ایِ سوخته‌‌ی ژان به شدت متعجب شده و بعضی ها هم بودن که به دیدن اون گرگ قهوه ای مرموز داخل شب های ماه کامل وسط میدون مبارزه عادت کرده بودن.

البته توجه بیشتر الفا ها به امگای خوش رنگی بود که کنار الفای قهوه ای با وقار حرکت میکرد.

دیدن امگایی به اون زیبایی، بین اون همه‌ الفای مبارز اصلا عادی نبود.

حتی با وجود الفاش امکان نداشت بتونه دست نخورده از اونجا، اونم داخل شب ماه کامل، بیرون بیاد...کارش اوج دیوونگی بود!

اما اونا یه امگای اصیل از خاندان وانگ رو دست کم گرفته بودن، حتی ذره ای از فرمون های غلیط و سلطه گری که الفا ها برای اذیت کردنش پخش میکردن، اثری روش نداشت، مخصوصا با فرمون های ژان که به شدت دوره‌ش کرده بودن.

نگار یخی و پر از ابهت الفا، بقیه رو عقب میروند و کسی جرئت نداشت نزدیک امگا بشه.

ژان هنوز هم اصلا راضی نبود و منتظر نشونه ای از سمت ییبو بود تا راه اومده رو برگرده و امگاش رو به یه جای امن و دور از الفا های وحشی پکش ببره ولی امگا به نظر اصلا مشکلی نداشت...

بالاخره اون فردی بود که کنار الفا ها تمرین کرده بود تا محافظ شخصی ولیعهد بشه و زیر دست فنگ وانگ و گانگ وانگ بزرگ شده و تقریبا تمام روز های زندگیش فرمون های سنگین و غلیظ اون دو الفای اصیل رو تحمل کرده بود، چند تا الفای معمولی حتی ارزش نگاه کردنم نداشتن چه برسه به ترسیدن...

گرگ ییبو زیر نگاه سنگین بقیه از الفاش جدا شد و گوشه ای رو که دید خوبی به میدون مبارزه داشت، برای خودش انتخاب کرد و روی زمین لم داد.

سرش رو روی دست هاش گذاشت و چشم های براق طلاییش رو مشتاقانه به الفاش دوخت...

خیلی دوست داشت بدونه امپراطور اینده پک و یه الفای اصیلِ سلطنتی چجوری میجنگه.

دیدن جدی شدن الفایی که معمولا شیطون و سر به هوا بود، باید جالب میبود...

با غرش بلندی از طرف الفای خاکستری‌ای، مبارزه شروع شد و تمام الفا هایی که خواستار مبارزه بودن، تحت تاثیر نور ماه کامل وحشی شده با غرش های بلند به جون هم افتاده بودن و البته مرکز تمام مبارزات گرگ قهوه‌ای سوخته ای بود که با خونسردی وسط میدون ایستاده و هرکی که نزدیکش میشد رو با مهارت کنار میزد...

البته اگه بقیه میفهمیدن دارن با کی درگیر میشن، احتمالا از ترس یا خودشون رو میکشتن یا حتما خودشون رو کثیف میکردن.

همه چی خسته کننده پیش میرفت تا اینکه...

بلند ترین غرشی که اون شب امگا شنیده بود، از حنجره گرگ سیاه رنگی که برای ییبو کاملا اشنا بود، بیرون اومد.

گرگ ییبو هیجان زده روی پاهاش ایستاد و بی توجه به اینکه ممکنه توجه الفا ها رو جلب کنه، بلند زوزه کشید.

برادرش اونجا بود!

و خود خواهانه داشت ولیعهد رو به مبارزه دعوت میکرد.

بقیه الفا ها تحت تاثیر غرش الفای اصیل، کنار رفتن و میدون رو برای اون دو نفر خالی گذاشتن...هرچند هیچکدومشون هیچ ایده ای راجع به اینکه چه اتفاقی داشت میفتاد نداشتن.

یونگ جلوتر رفت و سرش رو برای احترام پایین اورد، چشم های یخی الفا واقعا ترسناک بودن...

ژان با غرش کوتاهی مبارزه رو قبول کرد و چند لحظه بعد دو گرگ تیره با هاله های وحشتناک دور میدون میچرخیدن تا موقیعت مناسبی برای حمله پیدا کنن و اون طرف امگایی بود که با هیجان داشت مبارزه رو دنبال میکرد...

______

طبق معمول حرفی ندارم😂😭🤌🏽

NobleWhere stories live. Discover now