چند ساعتی از وقتی ژیان اومده بود میگذشت و ییبو بین ده ها ندیمه گیر کرده بود.
اماده سازی ها برای مراسمی که قرار بود شب انجام بشه، کلافهش کرده بود.
درد داشت و مارکش به خاطر اینکه مدام دست کسای دیگه ای جز الفاش بهش میخورد میسوخت.
وقتی بالاخره تونست لباس ها و رو بلندهش رو بپوشه و از دست کبودی هاش خلاص بشه، تقریبا عصر شده بود.
میخواست از اتاقش بیرون بره ولی لحظهی اخر پشیمون شد، امکان نداشت بدون شمشیر های مخصوص خاندانش، به اون مراسم بره.
اگه قرار بود به عنوان یه امگای وانگ اصیل، به همسری ولیعهد در بیاد...رفتار کردن مثل بقیه ها امگا ها براش بی معنی بود.
شمشیر هاش رو به کمرش بست و از اتاقش بیرون رفت...
جز ندیمه ها و محافظ های گارد سلطنتی که وظیفهی بردنش رو به مراسم داشتن، هیچ کس دیگه ای داخل عمارت نمونده بود.
«بریم»
محافظ ها بعد از تعظیم کوتاهی، همراه ییبو از عمارت خارج شدن...
وقتی داخل کالسکه نشست، مضطرب دست هاش رو بهم فشار داد، احساس میکرد همه چیز از ذهنش پر کشیده.حتی حرف هایی که باید میزد هم، فقط کم و بیش یادش مونده بودن.
حرکت کردن و حرف زدن بین کل افراد پک، حتی فکرشم حالش رو بد میکرد.ترجیح میداد داخل کتاب خونهش با همون لباس های راحتیش، مخفی بشه...
«رسیدیم قربان، دیگه باید پیاده شین»
نفس عمیقی کشید و موهای بلندش رو مرتب کرد، باید اروم میموند...باید خودش رو کنترل میکرد...نمیتونست گند بزنه...نباید گستاخی میکرد.
اونم نه جلوی کل اعضای پک.
اروم از کالسکه پیاده شد، اما وقتی داشت به طرف در های قصر میرفت صدایی متوقفش کرد.
«سرورم شمشیر هاتون...»
نگاه سردش به طرف محافظ برگشت.
«خب؟»
الفا اب دهنش رو قورت داد و با صدای اروم تری ادامه داد.
«با شمشیر میخواید برید جلوی الفای پک؟ میدونید که...ممکنه بی احترامی حسابش کنن»
ییبو دستی به شمشیر هاش کشید و جواب داد.
«این بی احترامی نیست...این شمشیر ها نشون میدن که من عضوی از خاندان وانگم و قراره عضوی از خاندان وانگ هم بمونم. شمشیر ها نشون دهندهی هویت مان»
YOU ARE READING
Noble
Werewolfییبو امگای اصیلی که از بچگی همراه برادر الفاش برای محافظ رهبر بعدی پک شدن، اموزش دیده بود حالا مجبور به ازدواج با ولیعهد میشه... «الهه ماه...گرگ لعنتی، چجوری میتونی انقدر خواستنی باشی؟ دلم میخواد تا اخر عمر اینجوری تو بغلم لم بدی و گردنم رو لیس بزنی...