ییبو به هیچ وجه نمیتونست حس خوبی که از حرف های الفاش میگرفت رو انکار کنه.
همینکه ژان ازش انتظار نداشت مثل بقیه امگا ها سر به زیر و مطیع رفتار کنه براش کافی بود و بوی سردی که دورش رو فردا گرفته بود باعث میشد با خیال راحت تری به الفاش تکیه کنه.
چشم های یخی ژان و بوی سردش مردم رو عقب نگه داشته و جلوی مقامات کنجکاوی که برای پیشواز اومده بودن رو برای پرسیدن سوال های بی مورد و ازار دهنده، گرفته بود.
با گذشتنشون از بین در های کاخ، ییبو تونست صد ها و صد ها خدمه و سرباز رو ببینه که روی زانو هاشون فرود اومده و با سری پایین منتظر گذشتن ولیعهدشون و احتمالا اون بود.
از بین اون همه ادم میتونست بوی چوپ و قهوهی برادرش رو به خوبی تشخیص بده...میتونست حس کنه...برادرش داشت نگاهش میکرد!
ناخوداگاه لبخندی زد، حس کردن نگاه و بوی برادرش بعد از یه هفتهی سخت اونم تو همچین موقیعتی واقعا ارامش بخش بود.
از بین سرباز ها و خدمه ها که گذشتن روی پله ها مقامات به ترتیب رده هاشون ایستاده و سرشون رو خم کرده بودن.
دیدن تمام اینا واقعا برای ییبو عجیب و مضطرب کننده بود، انتظار نداشت برای یه دیدار ساده با لونا و رهبر پک انقدر تشریفات اماده بشه.
تحمل نگاه های نافذ و تحقیر امیز مقامات که از قضا تمامشون الفا بودن، هر لحظه بیشتر باعث میشد به در اوردن خنجرش و کشتن تمام اون افراد فکر کنه.
اون الفا های از خود راضی فکر میکردن کی هستن که به خودشون جرئت میدادن با نگاه هاشون تحقیرش کنن؟
«اروم باش، الان نشون دادن عصبانیتت تبدیل به ضعف بزرگی برات میشه»
زمزمهی اروم ژان درست کنار گوشش باعث شد کلافه نفس عمیقی برای اروم کردن خودش بکشه و برای پرت کردن حواسش نگاهش رو به دو گرگ خالصی که روز اول همراه الفاش دیده بود، بده.
گرگ ها چشم های براقشون رو به ولیعهد و نامزد ایندهش دوخته و سرشون رو نا محسوس براشون خم کرده بودن.
دیدن احترام گذاشتن گرگ های خالص به ژان هر دفعه ییبو رو بیشتر مبهوت میکرد، تا جایی که میدونست گرگ ها رابطهی خوبی با گرگینه ها نداشتن و اونا رو تنها تهدیدی برای قلمروی خودشون به حساب میاوردن ولی کاری که ژان انجام داده بود، یعنی متحد کردن دو نژاد...واقعا کار فوق العاده و شگفت انگیزی بود، حداقل به چشم ییبو!
با گذشتن از بین مقامات و گرگ ها، بالاخره به تالار اصلی دربار رسیدن...
قبل از اینکه ییبو حتی بتونه نفس عمیقی برای اروم کردن خودش بکشه و رایحه تلخش رو کماکان از بین ببره، در ها به سرعت باز شدن و مردی با صدای بلند ورودشون رو اعلام کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Noble
Manusia Serigalaییبو امگای اصیلی که از بچگی همراه برادر الفاش برای محافظ رهبر بعدی پک شدن، اموزش دیده بود حالا مجبور به ازدواج با ولیعهد میشه... «الهه ماه...گرگ لعنتی، چجوری میتونی انقدر خواستنی باشی؟ دلم میخواد تا اخر عمر اینجوری تو بغلم لم بدی و گردنم رو لیس بزنی...