Chapter.03

294 107 4
                                    

نگاهش رو بین لباس های متنوع برادرش چرخوند، اون لباس های رنگارنگ و ابریشمی خیلی با لباس های ساده و نسبتا ارزون قیمت خودش فرق داشتن.

با پوزخند اونی که بیشتر چشمش رو گرفته بود برداشت و بعد از اینکه مطمئن شد از دید برادرش پنهون شده شروع کرد به پوشیدنش، هرچند...موفق نشد.

«شما ها هر روز چجوری انقدر لباس میپوشید؟ نمی پزید توشون؟ اه...این بندا چجوری بسته میشن؟»

صدای خنده یونگ رو که شنید بهش توپید.

«نخند!»

«باشه باشه، بذار بیام کمکت کنم»

...

موهاش رو با روبان یشمی رنگی بست، روبانی دقیقا همرنگ لباس هاش. اونقدر داخل اون لباس ابریشمی خوب به نظر میرسید که خودش هم نمیتونست باور کنه.

«فک کنم مامان بابا اینجوری ببیننت سکته میکنن پسر»

با پوزخند گفت و اروم پشت دستش رو روی گونه‌ی ییبو که با گذر زمان کبود شده بود کشید و ادامه داد.

«میای بریم پایین؟ فک کنم دیگه وقتشه»

ییبو سرش رو تکون داد و اجازه داد برادرش زودتر از اون پایین بره. به اتاقش برگشت و با باز کردن در کمدش، شمشیر هاش رو برداشت و به کمرش بست. بدون اونا احساس میکرد کامل نیست.

با شنیدن صدای سم اسب ها سرعتش رو بیشتر کرد، نمیخواست تو اولین دیدارش با ولیعهد دیر حاضر بشه، اونم وقتی که میدونست اینکار مجازات سنگینی داره.

در خونه رو باز کرد و با قدم های سریع خودش رو به برادرش رسوند و منتظر رسیدن ولیعهد شد، هنوز چند متری تا در اصلی فاصله داشت و این خیال ییبو رو در رابطه با دیر نرسیدن راحت میکرد...

اما لحظه ای که ییبو نگاهش به ژان افتاد، اونقدر محو صحنه ای که داشت میدید شد، که توجه‌ای به نگاه خیره پدر و مادرش روی خودش هم نشون نداد.

دیدن پسری با اقتدار و موهای بلند داخل لباس اشرافی سیاه و زرشکی رنگ که روی اسب سیاهی نشسته بود و کنارش دو گرگ با هیبت های بزرگ راه میرفتن، اونقدر خیره کننده بود که ییبو حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود.

بالاخره اسب ایستاد و پسر پایین اومد، جای شمشیرش رو درست کرد و دستش رو روی سر گرگها کشید و با چهره ای که نمیشد چیزی ازش خوند جلو اومد.

پشت سرش دو مرد با قامت های بلند همراه شمشیر هاشون از اسب ها پیاده شدن، ییبو میتونست نشان گارد سلطنتی رو روی پیشونی بند هاشون ببینه.

خاندان وانگ به همراه تمامی خدمتکار ها تعظیم بلند بالایی کردن و ورود ولیعهد رو خوش امد گفتن، اما دو پسر روی زانو هاشون نشستن، شمشیر هاشون رو کنار گذاشتن و سرشون رو پایین انداختن.

اون دو نفر از بچگی اموزش دیده بودن تا محافظان امپراطور بعدی باشن و حالا ولیعهد جلوشون بود، هرچند با مشخص شدن هویت دوم ییبو اون از اموزش ها برکنار شد ولی هیچوقت نتونست شمشیر زنی رو کنار بذاره حتی با وجود امگا بودنش.

«سرورم خوش اومدین»

یونگ زمزمه کرد و ژان سرش رو تکون داد، نگاهش رو بین اعضای خاندان وانگ گذروند ولی با ندیدن کسی که براش اومده بود اخم کرد، اون واقعا انتظار نداشت امگای اصیلی که برای دیدنش اومده بود، کنار یونگ زانو زده باشه. اما...

«از دیدنتون خوشحال شدم بزرگ خاندان وانگ، تعریفتون رو خیلی از پدر بزرگم شنیدم»

ژان با احترام رو به روی فنگ وانگ ایستاد، حرف های زیادی راجع به اون مرد شنیده و داخل کتاب ها خونده بود، اسطوره ای که موقع جنگ داخلی از حکومت محافظت کرده بود...

الفای پیر لبخندی زد، از این پسر خوشش میومد به شدت باهوش و سیاست مدار بود و میدونست چجوری باید رفتار کنه، بر خلاف پسر اول که یه احمق به تمام معنا بود.

«منم از دیدن همچین ولیعهد شایسته ای خرسند شدم عالیجناب، لطفا بفرمائید داخل»

ژان تشکر کرد، جلو تر راه افتاد و از رو به روی ییبو گذشت تا وارد عمارت وانگ بشه اما با شنیدن صدای غرش گرگ هاش سرش رو برگردوند و به دو گرگ بزرگش خیره شد که دور پسری سبز پوش میگشتن و هر از چندگاهی خودشون رو به اون میمالیدن...

ییبو با بهت خندید و دستش رو روی خز نرم گرگ ها کشید، صدای نفس های تند بقیه رو از ترس میشنید، انگار انتظار داشتن هر لحظه خوراک گرگ ها بشه ولی به خاطر دلیلی که خودش هم نمیدونست ازشون نمیترسید برعکس دست زدن بهشون براش لذت بخش بود.

با خونسردی دستش رو جلو برد روی سر گرگ بزرگتر کشید و همون لحظه خیسی چیزی رو روی گونه‌ش حس کرد، گرگ کوچیکتر داشت کبودیش رو لیس میزد و این باعث میشد ییبو خنده‌ش بگیره.

«پس ییبو تویی...تا حالا ندیده بودم به کسی جز خودم انقدر نزدیک بشن، انگار ادم درستی رو برای ادامه زندگیم انتخاب کردم»

ییبو با شنیدن صدای بم و خش داری، سرش رو بالا برد و با ژان چشم تو چشم شد.

«سرورم...!»

ولیعهد نگاهش رو به شمشیر های ییبو داد، انگار یه امگای واقعا خاص نصیبش شده بود، امگایی که از گرگ ها نمیترسید و شمشیرزن بود...

جلو تر رفت تا صورتش رو بهتر ببینه ولی، کبودیِ  بزرگی که روی گونه‌ش بود باعث شد با تعجب دستش رو جلو ببره و صورت زیبای ییبو رو لمس کنه اما اتفاقی که به خاطر اون تماس کوچیک افتاد رو فقط خودشون حس کردن اما حتی از تصور خودشون هم خارج بود!

_________

اولین دیدارشون😭🤏🏽

NobleWhere stories live. Discover now