«یک ماه بعد»
چهار زانو وسط کتابخونه ی بزرگ عمارت وانگ نشسته و بی توجه به نگاه های عجیب و غریب ندیمه ها، مشغول خوندن کتاب سیاسی مورد علاقهش بود.
لباس های ساده ای که تنش بود و موهای پخش و پلا و نامرتبش اون رو به یه فرد کاملا متفاوت با کسی که ولیعهد به عنوان لوناش انتخاب کرده، تبدیل کرده بودن.
با بیخیالی مشغول ورق زدن کتابش بود که با بوی سیب ترشی که زیر بینیش پیچید، با بهت سرش رو بلند کرد، گرگش بی قرار خودش رو تکون میداد و ییبو نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره...حس کردن بودی فرمون های جفتش بعد یک ماه، واقعا لذت بخش بود.
«خوش اومدین سرورم»
بعد از حفظ کردن شمارهی صفحه، کتابش رو بست و نگاهش رو با ارامش به الفایی که سردرگم نگاهش میکرد، داد و با بلند شدن از روی زمین به ولیعهد پکش احترام گذاشت...
ژان متعجب خندید و سرش رو تکون داد...امگای رو به روش با ظاهری کاملا ساده و بی الایش تا چند ثانیه پیش روی زمین چهار زانو نشسته و در کمال ناباوری کتاب های سیاسی میخوند...این پسر با هر حرکتش شگفت زدهش میکرد.
«سلام ییبو...خوبی؟»
با لبخند پرسید و جلو رفت، هیچ فورمونی حس نمیکرد و این گرگ دلتنگش رو ازار میداد و البته که خودشم دلتنگ بوی ترش لیموی امگاش بود.
«تعریفی ندارم، شما خوبید؟ شنیدم اوضاع قصر بهم ریخته...»
ژان موهای ییبو رو که روی صورتش ریخته بودن و تقریبا چشم هاش رو پنهون میکردن، رو پشت گوشش فرستاد و بوسه ای روی پیشونیِ امگاش کاشت و با احتیاط پسر رو داخل اغوشش کشید.
جرقه های لذت بخشی که وجودشون رو به لرزه انداخته بودن باعث شدن ییبو، با خیال راحت خودش رو به دست الفاش بسپاره و از سرما و بوی سیب ترشی که داخل هوا پخش شده، لذت ببره...
«اوضاع قصر همیشه بهم ریختهس، نیازی نیست نگرانش باشی. بگو ببینم حال تو چرا تعریفی نداره؟»
ییبو شونه هاش رو بالا انداخت و به سختی خودش رو راضی کرد تا از ولیعهد فاصله بگیره، جوابی نداشت که بده...چی میگفت؟
از اذیت های وحشتناک خانوادش یا از دلتنگی عجیب و غریبی که امونش رو برای الفایی که فقط یکبار دیده بود بریده بود، میگفت؟
ییبو همچین حقی نداشت.
«موضوع مهمی نیست سرورم...»
ادامهی حرف هاش با صدای مبهوت مادرش قطع شد
«سرورم...شما...»
ییبو با شنیدن صدای مادرش، سرش رو پایین انداخت و بیشتر از ژان فاصله گرفت. حتی صدای اون زن حالش رو بهم میزد.
YOU ARE READING
Noble
Werewolfییبو امگای اصیلی که از بچگی همراه برادر الفاش برای محافظ رهبر بعدی پک شدن، اموزش دیده بود حالا مجبور به ازدواج با ولیعهد میشه... «الهه ماه...گرگ لعنتی، چجوری میتونی انقدر خواستنی باشی؟ دلم میخواد تا اخر عمر اینجوری تو بغلم لم بدی و گردنم رو لیس بزنی...