Chapter.08

258 107 1
                                    

جرقه های لذت بخش و ریزی‌ که هنوز گاه و بی گاه به خاطر لمس های ژان حس میکرد، نگرانیش برای تبدیل شدن رو تا حدودی کم میکرد...

مخصوصا حالا که قرار بود چند ساعتی رو تا شب، تنها تو عمق جنگل باهم بگذرونن...ماه کامل قرار نبود به این زودی ها به وسط اسمون برسه و الفا هم قصد نداشت بذاره فرصت وقت گذروندن با امگاش از دستش در بره.

«خب...فکر کنم همین جاها باید خوب باشه دیگه»

ژان با لبخند، بعد از اینکه فضای نسبتا دنج و ارومی رو پیدا کرده بود، گفت.

طبق معمول بدون اینکه اهمیتی به کثیف شدن لباس هاش بده، درختی رو انتخاب کرد و زیرش نشست تا با خیال راحت بهش تکیه بده.

اما ییبو نمیدونست باید چیکار کنه...کنترل گرگش به قدری سخت شده بود که حتی نمیتونست درست و حسابی نفس بکشه...گرگ بدبخت میخواست ازاد بشه و با خیال راحت کنار الفاش و داخل جنگل حرکت کنه.

«من...من...میرم تبدیل بشم»

به سختی زمزمه و خودش رو پشت درخت های بیشمار اونجا پنهون کرد.

لباس هاش رو با عجله در اورد و گوشه ای مرتب و تا شده گذاشت تا بعدا برگرده و برشون داره...

و چند دقیقه بعد، زیبا ترین گرگی که ژان تو کل عمرش دیده بود از پشت درخت ها بیرون اومد.

گرگی با خز های سفید مایل به کرمی رنگی که چشم های زرد و طلاییش برق میزدن و رایحه لیموش رو که حالا شیرین تر شده بود، ازادانه پخش میکرد.

گرگِ ییبو جلو اومد و برای بیشتر حس کردن رایحه ژان سرش رو به گردن الفای مبهوت نزدیک تر کرد و تقریبا روش لم داد...

رایحه سرد و سیب ترشش به گرگ امگا ارامش میداد و ژان بعد از فهمیدن این موضوع بلافاصله فرمون هاش رو با شدت بیشتری پخش کرد و با دونستن اینکه مجبور نیست جلوی رایحه‌ی سردش رو بگیره، احساس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده.

دستش رو دور گرگ زیبا و خیره کننده‌ی ییبو حلقه کرد و مشغول نوازش خز های خوش رنگ و نرمش شد...

گرگش داشت دیوونه میشد تا بیرون بیاد و امگاش رو لمس کنه ولی ژان به هیچ عنوان قصد نداشت از چلوندن اون موجود دوست داشتی دست برداره.

‌«الهه ماه...گرگ لعنتی، چجوری میتونی انقدر خواستنی باشی؟ دلم میخواد تا اخر عمر اینجوری تو بغلم لم بدی و گردنم رو لیس بزنی»

خودش هم نمیدونست هدف جمله هاش گرگ ییبو بود یا خودش، ژان فقط داشت از اون لحظه ها لذت میبرد.

ولی با بی قراری بیشتر گرگش، مجبور شد امگاش رو از خودش جدا کنه تا بتونه تبدیل شه و به اون بدبخت اجازه بده تا بیرون بیاد...

و اما گرگ قهوه‌ا‌یِ سوخته ژان اونقدری زیبا و پر ابهت بود که بدن امگا برای مدتی از شدت تعجب یخ زد.

ییبو انتظار داشت یه گرگ اصیل سلطنتی بزرگ تر از گرگ های معمولی یا حتی برادرش باشه ولی...ابهت اون گرگ واقعا از تصورش خارج بود، دقیقا همون طوری که زیبایی و ظرافت اون از تصور ژان خارج بود.

چشم های یخیش جوری پر نفوذ بودن که لرزه به جون امگای اصیل مینداختن و اون رو وادار میکردن تا سرش رو پایین بیاره و به الفاش احترام بذاره...انگار شخصیت گرگ الفا با ژان از زمین تا اسمون فرق میکرد.

گرگ الفا غرید و جلو اومد، پوزه‌ش رو روی سر امگاش کشید و مشغول لیس زدن گردن و گوش هاش شد تا رایحه امگاش رو بیشتر حس کنه و امگا کاملا پوزه‌ش رو داخل خز های قهوه‌ای سوخته‌ی الفا فرو برده بود و تند و عمیق نفس میکشید.

گرگ ییبو تا حالا اونقدر توی احساس امنیت و خواسته شدن، غرق نشده بود.

تو عمارت وانگ ها امنیت معنایی نداشت، مخصوصا وقت هایی که برادرش نبود تا ازش دفاع کنه و حالا جوری زیر سایه گرگ الفا رفته بود که احساس میکرد حتی اگه کل گرگ های دنیا هم بهش حمله کنن الفاش قراره ازش محافظت کنه...

و ییبو هرچقدرم که انکار میکرد و میگفت از پس خودش بر میاد، این حس رو به شدت دوست داشت...احساس میکرد میتونه بالاخره گاردش رو پایین بیاره و نفس راحتی بکشه.

ییبو جنگیدن رو دوست داشت و مطمئن بود میتونه از پس خودش در هر شرایطی بر بیاد ولی بعضی وقت ها هم احساس میکرد به استراحت نیاز داره و حالا...

_______

حرفی ندارم، امیدوارم خوشتون بیاد😂🖐🏽

NobleWhere stories live. Discover now