Chapter.15

267 92 27
                                    

با رسیدن به میدون نبرد و شنیدن صدای برخورد شمشیر ها و فریاد های بلند و گوش خراش سرباز ها، لبخندی روی لبش نشست.

برادرش وسط سرباز ها ایستاده بود و بر خلاف همیشه رایحه‌ی تلخ و سنگینی از خودش ساتع میکرد...رایحه ای که تقریبا هیچوقت کنار ییبو ازادش نکرده بود.

تمام سرباز ها با دیدن ولیعهد ایندشون، دست از تمرین کردن کشیده و با خم کردن سرشون تعظیم کرده بودن. البته که همشون به شدت در مورد امگای سفید پوش کنار ژان کنجکاو بودن ولی به خودشون اجازه نمیدادن که اشکارا بهش زل بزنن.

و ییبو بدون اینکه توجه‌ای به بوی زننده و تقریبا سلطه گر الفا ها بده، با قدم های محکم از بینشون گذشت و جلوی برادرش ایستاد و به چشم های عسلی و لبخند درخشانش خیره شد. دیگه خبری از اون رایحه تلخ نبود و یونگ به جاش داشت فرمون های ارامش بخششو پخش میکرد.

«سرورم شنیدم که امگاتون توانایی فوق العاده ای داخل شمشیر زنی داره، مایلم ایشون رو به مبارزه دعوت کنم»

ییبو به سرعت سرش رو به سمت الفایی که این حرف رو زده بود، برگردوند.

«پسر دایی ولیعهده»

زمزمه‌ی اروم یونگ، باعث شد اخم کنه و بلافاصله یاد حرف لونا افتاد...

"از پسردایی ژان دور بمون، الفای خطرناکیه!"

از برادرش دور شد و به طرف الفایی که دردسر از سر و روش میبارید رفت ولی یه نگاه به قیافه‌ش کافی بود تا ییبو متوجه احمق بودن مرد رو به روش بشه...

«فکر میکردم نسل ادمایی که جرئت میکردن یکی از اعضای خاندان وانگ رو به مبارزه دعوت کنن، از بین رفته. در ضمن از کی تا حالا ون روهــان بزرگ اونقدر خودش رو پایین میاره تا به امگا ها درخواست مبارزه بده؟ اونم به تــک امگای خاندان وانگ»

صدای پر از تمسخر و لحن کشیده‌ی یونگ باعث شد، سکوت سنگینی داخل میدون بپیچه...

درست بود که اعضای خاندان وانگ معمولا مقامای دهن پر کنی داخل دربار نداشتن ولی هیچکس جرئت نمیکرد باهاشون در بیفته یا بهشون بی احترامی کنه، در واقع کسی قدرتش رو هم نداشت.

«من قصد هیچگونه بی احترامی به خاندان وانگ رو ندارم ولی فکر نمیکنم یه مبارزه کوچیک با لونای اینده‌ی عزیزمون مشکلی داشته باشه»

ون روهان نگاه عصبیش رو از یونگ گرفت و با سرخوشی جواب داد اونم در حالی که نگاه هیزش رو روی بدن ییبو می چرخوند.

NobleWhere stories live. Discover now