Chapter.05

291 108 6
                                    

«خب معلومه، منظورم اینه که ما گرگینه ایم، چجوری ممکنه خوشم نیاد؟»

ژان به نوک کوه نگاه کرد و وقتی متوجه شد تقریبا بیشتر راه رو اومدن، لبخند زد...البته راه رفتن روی راهی که به تازگی برای بالا رفتن از کوه ساخته شده بود، سرعتشون رو پایین میورد ولی ژان از هم صحبتی با ییبو لذت میبرد.

«خب شاید ندونی ولی خیلیا هستن که از گرگ های خالص خوششون نمیاد...»

ییبو اخم کرد و نگاهش رو به گرگ هایی که همراهشون بالا میومدن داد، چطور ممکن بود کسی از این موجودات نرم و خواستنی خوشش نیاد؟ البته میتونست گرگینه های پر افاده رو تصور کنه که خودشون رو برتر میدونستن.

به بالای کوه که رسیدن نفس ییبو برای لحظه ای بند اومد، چیزی که جلو چشم هاش میدید یه چیزی فرای فوق العاده بود...کل پک تقریبا زیر پاهاشون بود!

«اینجا...»

ییبو ناباور خندید و جلو تر رفت و کنار ژان روی لبه‌ی کوه ایستاد

«کوه لی دانگه، شگفت انگیزه نه؟»

ییبو سرش رو تکون داد و بدون اینکه نگاهش رو از تصویر رو به روش بگیره، زمزمه کرد

«هیچوقت فکر نمیکردم که پکمون انقدر بزرگ باشه»

ژان لبخندی زد، خوشحالی جفتش رو حس میکرد و این حسابی براش مسرور کننده بود.

«درسته ییبو، پکمون. اینجا قراره سرزمین ما باشه، سرزمینی که ما قراره بهش حکومت کنیم»

ژان زمزمه کرد و بدون توجه به اینکه چه تصویری از خودش به جا میذاره، لبه‌ی کوه نشست و با گرفتن دست ییبوی مبهوت اون رو هم کنار خودش نشوند.

با لمس کردن جفتش دوباره جرقه ها پوست دستش رو به گز گز انداختن و ژان از این بابت راضی بود.

«ییبو بهم کمک میکنی که اینجا رو به سرزمینی بهتر از چیزی که الان هست تبدیل کنم؟»

ییبو سرش رو به طرف ولیعهد چرخوند و با دیدن لبخند و چهره‌ی مهربونش برای لحظه ای جا خورد اما...

«البته، خوشحال میشم تو این راه کمکتون کنم سرورم»

با نیشخند و البته غرور جوابش رو داد و باعث شد ژان با صدای بلند به خنده بیفته.

«ییبو!»

با شنیدن صدای سرزنشگر برادرش، به خودش اومد و سریع از ژان فاصله گرفت، انگار جلوی ولیعهد هم نمیتونست جلوی زبونش رو بگیره.

«هـی! بذار راحت باشه، چیکارش داری؟»

ژان با لحن طلبکاری رو به یونگ، گفت و اهمیتی به ابرو های بالا رفته از تعجب اون سه تا الفا نداد.

«دربار جای خطرناکیه ییبو، پر از خیانت، سیاست و سیاهی...جوری که نمیدونی باید به کی اعتماد کنی و به کی نه، باید به کی نزدیک بشی و به کی نه...بازم میخوای همراهم باشی؟ من مجبورت نمیکنم، هرچند میتونم بهت قول بدم  که قراره همیشه همراه و مراقبت باشم»

ییبو نگاهش رو به الفایی که کنارش نشسته و کل پک رو زیر نگاه نافذش گرفته بود، داد. هیچوقت فکر نمیکرد ولیعهد همچین فردی باشه...اون داشت بهش حق انتخاب میداد، حق انتخابی که شاید ییبو هیچوقت تو کل عمرش نداشت.

«منو دست کم نگیرین، مطمئنم که میتونم از پسرش بر بیام»

لبخند ژان پهن تر شد و سرش رو به طرف امگاش چرخوند و با شیطنتی پنهون پرسید.

«خب حالا...نمیخوای اجازه بدی فرمون هات رو حس کنم؟»

ییبو  با شنیدن درخواست ژان، معذب دستی به گردنش کشید، بوی فرمون هاش واقعا افتضاح بودن...ترش و بی معنی.

ولی دلیلی برای مخالفت هم نداشت، دو ماه بعد قرار بود به نامزدی الفا در بیاد و اون دیر یا زود فرمون هاش رو حس میکرد.

نفس حبس شده‌ش رو بیرون فرستاد و رایحه‌ش رو ازاد کرد، ناخوداگاه برای ندیدن واکنش ژان یا حتی شاید به خاطر خجالت سرش رو برگردوند تا باهاش مواجه نشه.

«لیمو!»

با زمزمه‌ی مبهوت ژان، حس بدی بهش دست داد ولی بوی سیب ترشی که زیر بینیش پیچید، باعث شد با تعجب سرش رو به طرف ولیعهد بچرخونه...بوی ضعیف اما سرد دیگه ای رو هم حس میکرد...اما نمیتونست دقیق تشخیصش بده.

قبل از اینکه بتونه تعجبش رو راجع به بوی سیب ترش و رایحه سرد مرموز ژان ابراز کنه، ولیعهد خودش رو جلو کشید و با چسبوندن بینیش به گردن کشیده‌ی ییبو باعث شد امگا به خودش بلرزه و کلمه هایی که زمزمه مانند از دهنش بیرون اومدن، باعث شدن گرمای لذت بخشی سراسر وجود جفتش رو در بر بگیره و گرگش از خوشحالی زوزه بکشه.

«چه بوی خوبی میدی»

ییبو اب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و با گز گز کردن گردنش، خودش رو ناخوداگاه به ژان نزدیک تر کرد. نمیدونست چرا تا این حد تحت تاثیر گرگی که هیچوقت بهش اجازه ازادی نداده بود، قرار گرفته بود...ولی به هر حال ییبو از نزدیکی به ژان کاملا لذت میبرد.

چند ثانیه رو همونجوری گذروندن و امگا با جرئت دادن به خودش چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو مطرح کرد.

«یه بوی سرد دیگه هم حس میکنم ولی خیلی واضح نیست...»

ژان به سختی خودش رو عقب کشید و در حالی که به سختی سعی میکرد جلوی نیشخندش رو بگیره، جواب داد

«یخِ...نمیدونم چجوری توضیحش بدم ولی یه جورایی باعث میشه احساس کنی از سرما بدنت سر شده، برای همین زیاد ازادش نمیکنم.»

ییبو ابروهاش رو بالا انداخت، چقدر عجیب...

متوجه بلند شدن ژان شد، و خیلی زود حس سرمای عجیبی که داشت سراسر بدنش رو میپوشوند، باعث شد نگاهش رو به صورت الفاش بده و با دیدن مردمک های یخی ولیعهد، برای لحظه از تعجب خشکش زد.

با این حال رنگ مردمک های ژان خیلی زود به حالت عادی برگشتن و رایحه سردی که داخل هوا پخش شده بود، از شدتش کم شد.

«یه همچین چیزی...»

ییبو ولی به سرعت بلند شد و رو به روی ژان ایستاد و در حالی که سعی میکرد اون رایحه سرد رو به درون ریه هاش بفرسته با شیطنت زمزمه کرد

«سرورم، باید به اطلاعتون برسونم که من عاشق سرمام...»

______

این چپترو خودم خیلی دوست دارم🤝🏽

NobleWhere stories live. Discover now