Chapter.10

271 93 4
                                    

مبارزه شدید و پر از خونریزی اون دو الفا و غرش های بلند شدیدشون زیر نور ماه، بقیه گرگ هارو دیوونه کرده بود.

جنگل رسما به میدون جنگ تبدیل شده و ییبو با اینکه غرش های ژان و یونگ به شدت روش تاثیر میذاشت و حتی بعضی وقت ها براش دردناک میشدن، از جاش تکون نخورده و همچنان نگاهش رو به میدون مبارزه دوخته بود.

البته که گرگ امگا انتظار نداشت برادرش بتونه رهبر اینده پک رو شکست بده ولی با وجود همه‌ی اینا یونگ به خوبی تونسته بود پا به پای ژان بجنگه و این هم ژان و هم ییبو رو خوشحال میکرد...

داشتن یه متحد قوی که احتمال خیانتش نزدیک به هیچ بود، هیچوقت براشون بد نمیشد.

مبارزه نزدیکشون با گرفتار شدن گردن یونگ زیر دندون های گرگ الفا، تموم شد.

و اون شب به یاد موندنی هم با زوزه‌ی بلند و با شکوهی که ژان کشید به پایان رسید...

و حالا بعد گذشت سه هفته از اون شب...ییبو داشت جون به لب میشد.

درست سپیده دم روزی که هیت طاقت فرساش تموم شده بود، مادرش همراه ندیمه‌ی مخصوص لونای حال حاضر دم در اتاقش ایستاده بودن و سرش غر میزدن.

و این در حالی بود که ییبو کاملا با وضعی بهم ریخته و داغون، خودش رو بین لباس های یونگ مخفی کرده بود تا بوی ارامش بخش برادرش، دوری جفتش رو براش اسون تر کنه و خارش شدید گردنش به خاطر نبودن مارک الفاش، جوری دردناک و ازار دهنده شد بود که ییبو به اجبار دور گردنش رو با پارچه‌ی زخیمی، محکم بسته بود تا یه وقت خودش رو زخمی نکنه.

اثرات هیتش هنوز تموم نشده بودن و با بدن درد شدیدش اصلا نمیتونست توجه‌ش رو به سخنرانی های ندیمه‌ی لونا در مورد اینکه نامزد اینده ولیعهد همیشه باید در بهترین و با وقار ترین حالت خودش باشه حتی اگه دوران هیتش رو میگذرونه که البته به نظر ییبو همه‌ی حرف هاش چرت و پرت محض بودن!

کی میتونست وقتی به یه گرگینه حشری با سوراخ خیس تبدیل شده و مدام هوس دیک الفاش رو میکنه، وقار خودش رو حفظ کنه؟ البته که اون ندیمه‌ی بتا این حس رو درک نمیکرد...

یونگ که تازه از خواب بیدار شده بود با ناباوری در حالی که به زور جلوی خنده‌ش رو گرفته بود، با احترام از بین اون دو زن گذشت و خودش رو به برادر عصبیش رسوند.

ییبو هنوز اجازه نمیداد کسی به لونه‌ای که با لباس های برادرش ساخته، نزدیک بشه و اون دو زن رو بیرون از اتاق سر پا نگه داشته بود و هر کدوم از اونا که تلاش میکردن قدمی به جلو بردارن، با غرش شدید ییبو و چشم های طلاییش که زیبایی خودشون رو به رخ میکشیدن، رو به رو میشدن.

NobleWhere stories live. Discover now