نفسهای مردی که روی تنش خیمه زده بود، آغشته به عطر شیرین رز بود؛ مردمک چشمهاش، لحظهای به رنگ سرخترین یاقوت در میاومدن و لحظهای بعد، سیاهی شب رو به آغوش میکشیدن.
مرد، لبهاش از هم فاصله گرفته بودن و در حالی که با دم و بازدمهای عمیقی تلاش میکرد تا خودش رو کنترل بکنه، با عجله زبونش رو روی دندونهای نیشش میکشید تا از شدت خارششون کمتر بشه.
نمیدونست احساسی که داره رو چطور میتونه معنی بکنه! ترس بود یا اشتیاق! قلبش با سرعت دیوانهواری به قفسهی سینهش میکوبید و تنها کاری که از دستش بر میاومد، خیره شدن به چشمهای سرخ و سیاه مرد و انتظار بود...
افسانهها رو باور داشت و تمام زندگیش لحظهای به باورشون پشت نکرده بود؛ اما انتظار اینکه روزی خودش هم اسیر یکی از افسانههاش بشه رو نداشت، به خصوص که اون موجود براش همیشه محبوبترین بود... مردی که روش خیمه زده بود و به وضوح، در حال کشمکش با خوی درونیش بود، یه خونآشام بود، افسانهای و غیر واقعیترین واقعیتی که باهاش روبهرو شده بود.
هنوز نتونسته بود با چیزی که میدید و تجربه میکرد، کنار بیاد که رایحهی رز، شدیدتر از قبل به مشامش رسید و احساس کرد بندبند وجودش رو پر کرده؛ چشمهای مرد، روی سرخی خونآلودی ثابت مونده بودن و برق تیزی دندونهای تیزش، توی تاریکی میدرخشیدن.
قبل از اینکه بتونه برای نجات خودش کاری بکنه، درد شدیدی رو توی گردنش احساس کرد و حداقل کاری که از دستش بر اومد، نالهی عمیق و دردناکی بود که از بین لبهای نیمهبازش به بیرون درز کرد.
احساس بیرون کشیده شدن ذرهذرهی شیرهی وجودش، باعث میشد تا کرختی شدیدی رو توی تک به تک اعضای بدنش احساس بکنه و در عرض کمتر از چند ثانیه، حس تهی بودن، تمام وجودش رو در بر گرفت و پلکهاش آروم آروم روی هم افتادن.
~~~~ ~~~~ ~~~~
نفس حبس شدهش رو با سرعت به بیرون دمید و با تشویش چشمهاش رو باز کرد. دقایقی زمان برد تا ذهن آشفتهش رو آسوده خاطر و قلب پر تپشش رو آروم بکنه. با نگاه کوتاهی به اطراف، متوجه موقعیتی که درش قرار گرفته بود، شد و همین باعث کم شدن فاصلهی ابروهاش و به وجود اومدن گره ظریفی بینشون شد.
دستی به گردن دردناکش کشید و مطابق چیزی که توی خواب دیده بود، دنبال جای زخمی روی پوستش گشت؛ اما با حس نکردن چیزی، دم عمیقی گرفت و با خیال راحتتری چشمهاش رو روی هم فشرد. همهچیز خواب بود...
از شب قبل، بالا اومدن از پلههای راهرو رو به یاد داشت و بس... فایدهای نداشت که چقدر به ذهنش برای یادآوری خاطرات منبعد از ورودش به راهرو رو فشار بیاره، ذهنش جز صفحهای سیاه، چیزی رو پیش روش قرار نمیداد.
YOU ARE READING
ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction「⌯ درد شبانگاهی - Nyctalgia 」 ↲کاپل: ویکوک ↲ژانر: سوپرنچرال - خونآشامی - فانتزی - اسمات - رمنس ↲نویسنده: Ravi ↲وضعیت: شنبه و چهارشنبه 「⌯ زمانی که برای دیدن شوگر بیبی جدیدش به اون عمارت پا گذاشت، نمیدونست چیزی که قراره به استقبالش بیاد، یک جفت چ...