دو قدم، یک قدم یا حتی هیچ فاصلهای با انتهای زندگیاش نداشت. درست روبهروش، عامل مرگش ایستاده بود و نفسهای متعفن و آغشته به رایحهی تند خونش، روی صورتش مینشست و نفس کشیدن رو براش سخت و سختتر میکرد.
فکرش رو هم نمیکرد با قدم گذاشتن به اون کوچهی شوم، مسیر مرگ خودش رو در پیش گرفته! کوچهی خلوتِ همیشگی، که مسیرش رو برای رسیدن به خونه کوتاهتر میکرد، اینبار تبدیل به قتلگاهاش شده بود.
نیشخند مرد روبهروش هر لحظه پررنگتر میشد، چشمهاش در عرض ثانیهای از قهوهای به رنگ سرخ تغییر کردن و دندونهای نیشش، هر لحظه بلندتر از قبل میشدن...
میخواست جیغ بزنه، کمک بخواد؛ اما مسخ چشمهای پر از تمسخر مرد شده بود و حتی نمیتونست لبهاش رو برای گرفتن دَم کوتاهی از هم فاصله بده. چشمهاش پر از اشک شدن و به سختی تونست تصویر مقابل چشمهاش رو ببینه.
همیشه ترجیح میداد ثانیههای آخر زندگیاش، چشمهاش رو ببنده و تصویر خوبی رو توی ذهن خودش تجسم بکنه، نه اینکه آخرین تصویری که توی ذهنش باقی میموند، تصویر عامل مرگش باشه...
میخواست چشمهاش رو ببنده؛ اما حتی توانایی بستن چشمهاش رو نداشت، پلکهاش به شکل عجیبی در برابر بستهشدن مقاومت میکردن، خیلی طول نکشید که بفهمه این هم از بازی به راه افتادهی موجود روبهروشه... خونآشام، هیولا یا هر چیزی که بود، مثل شکارچی قَدری که تلاش میکرد تا با بازی کردن با طعمهاش قدرتنمایی بکنه، حالا با باز نگه داشتن چشمهاش و فرصت ندادن بهش برای نفس کشیدن، داشت شکارش رو به بازی میگرفت... زمان مرگش رو به تأخیر میانداخت و این به خودی خودش کشنده بود.
با پررنگتر شدن نیشخند مرد و برقی که از چشمهای به رنگ خونش گذشت، متوجه شد که زمانش رسیده؛ درست اون لحظه که دهن خونآشام برای گاز گرفتن گردنش باز شد، بدنش سبک شد و بالأخره تونست چشمهاش رو ببنده، لبهاش ناخودآگاه از هم فاصله گرفتن و صدای جیغ بلند و دلخراشی، کوچه رو پر کرد.
با اینکه انتظار درد طاقتفرسایی رو داشت؛ اما چیزی رو احساس نکرد، انتظار مرگ رو داشت؛ ولی هنوز هم تپشهای قلبی که آروم نمیگرفت رو احساس میکرد. با احساس کنار رفتن سایهی سنگین موجود روبهروش، به سرعت چشمهاش رو باز کرد؛ اما دیدن صحنهی مقابل چشمهاش کافی بود تا پاهای سست شدهاش، توانشون رو از دست بِدن و روی زمین بیافته.
مردی، با ظاهر عجیب و شلختهای، با سرعت سرسامآوری در حال مبارزه با خونآشامی بود که تا دقایقی قبل قصد کشتنش رو داشت. حرکاتشون به حدی سریع بود که نمیتونست تشخیص بده کدوم یکی از اونها توی مبارزه پیشی گرفته.
بوی خون توی بینیش میپیچید، صدای برخورد دو شئ تیز رو میتونست از بین صدای ناسزاهایی که اون دو نفر، اون دو موجود... تشخیص بده. ذهنش به حدی قفل کرده بود که حتی نمیتونست تشخیص بده این بهترین فرصت برای فرار کردن و نجات دادن جون خودشه؛ بدنش به زمین قفل شده بود بیاینکه توانایی تکون دادن دست و پاهاش رو داشته باشه. خون توی رگهاش یخ بسته بود و اطمینان داشت که امشب، اگر به دست اونها کشته نمیشد، به علت ایست قلبی میمیره؛ اما این درست برای قبل از زمانی بود که اون مرد ناشناس، با لبخند پهنی روبهروش و روی زانوهاش نشسته و با بالا انداختن تای ابروش، تمسخرآمیز زمزمه نکرده بود:
-خیلی بلند جیغ زدی پسر! اسمت چیه؟
ESTÁS LEYENDO
ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ᵥₖₒₒₖ
Fanfic「⌯ درد شبانگاهی - Nyctalgia 」 ↲کاپل: ویکوک ↲ژانر: سوپرنچرال - خونآشامی - فانتزی - اسمات - رمنس ↲نویسنده: Ravi ↲وضعیت: شنبه و چهارشنبه 「⌯ زمانی که برای دیدن شوگر بیبی جدیدش به اون عمارت پا گذاشت، نمیدونست چیزی که قراره به استقبالش بیاد، یک جفت چ...