𝕻𝖆𝖗𝖙 16

365 75 7
                                    

Nyc 16

غرش عصبی نامجون نیشخند کجی شد گوشه‌ی لب جونگ‌کوک، چشم‌های سرخ و براقش پوست طلایی‌رنگ شیر مقابلش رو می‌سوزندن و دندون‌های تیزش آماده بودن تا گوشتش رو تکه‌پاره کنن. اون لحظه تحمل دیدن چهره‌ی نامجون صبر می‌خواست تا توی یه حرکت نابودش نکنه.

-فکر کردی من هم مثل خودت احمقم و مزخرفاتت رو باور می‌کنم؟

-احمق رو زمانی متوجه می‌شم هستی که حرف‌هام رو باور نکنی کیم‌ نامجون!

-می‌خوای دروغت رو باور کنم؟ همه‌ی دنیا می‌دونن شما دو نفر جفت هم هستید! 

جونگ‌کوک تای ابروش رو بالا انداخت و متفکرانه شونه‌هاش رو بالا انداخت، دستش رو بالا برد و با ناخن تیز و سیاه‌رنگش، گوشه‌ی ابروش رو خاروند.

-خب، جفت رو هستیم چون باهاش خوابیدم، آره قطعاً... اما اون چیزی که شما ابله‌ها دنبالش هستید، داستان پریان و افسانه‌ای جفت‌های مقدرشده و روح‌های کامل‌کننده‌ی هم...

جونگ‌کوک لحظه‌ای مکث کرد و وزنش رو روی پای چپش انداخت، کلمات سنگین بودن، حتی بدنش هم نمی‌تونست سنگینی کلمات رو تحمل کنه.

-اما خب، این داستان‌های قشنگ برای من صدق نکردن، من همیشه سیاه بودم و حالا هم هیچ‌چیز فرقی نکرده.

نامجون روی دو پای عقبش نشست و با غرش بلندی تمام ردیف دندون‌های تیز و بلندش رو به جونگ‌کوک نشون داد و قدرت‌نمایی کرد؛ با این حال هیچ‌کس به تهیونگی که گیج و سردرگم توی همون نقطه‌ی قبل ثابت ایستاده بود و قابلیت هیچ‌گونه حرکتی رو نداشت، توجه نکرد.

گوش‌هاش پُر شده‌ بودن از صدای جونگ‌کوک و چشم‌هاش تصویر ناواضحی از پسرش رو می‌دیدن؛ قلبش نمی‌تپید و نمی‌تپید و می‌تپید. جونگ‌کوکی که مقابلش ایستاده بود، جونگ‌کوک خودش نبود! نمی‌تونست پسرش باشه و اونطور بی‌رحمانه از جفت‌نبودنشون صحبت کنه!

جفت نبودن؟! معلومه که بودن، روح هم بودن، جونگ‌کوک تمام چیزی بود که تهیونگ داشت و این رو می‌تونست با بندبند وجودش حس کنه، پس چرا بی‌رحم شده بود نیمه‌ی قلبش و اینطور از غریبه‌بودنشون صحبت می‌کرد؟ رُز سیاهش حرف از تیره‌بودن می‌زد با اینکه تهیونگ می‌دونست و امیدوار بود تونسته باشه بهش کمک کنه تا حداقل پله‌ای به خاکستری‌بودن نزدیک‌تر بشه؛ با این وجود کلمات جونگ‌کوک بودن که پی‌در‌پی قلبش رو هدف می‌گرفتن و روی روحش خراش می‌انداختن.

جونگ‌کوک تمام چیزی بود که داشت، تمام هستی خلاصه می‌شد توی وجود اون پسر، ماه و خورشید توی چشم‌هاش می‌رقصیدن و صداش لالایی پرمهر و نرمی بود برای به‌آغوش‌کشیدن روحش و حالا جونگ‌کوک می‏‌گفت نیست و بازی کرده؟

نامجون دوباره روی هر چهار پاش قرار گرفت و با تکون‌دادن سرش، یال‌هاش رو به‌ طرفین تکون داد. صدای خنده‌اش توی فضای پرتنش اونجا پیچید؛ اما صورت شیر همچنان جدی و سرسخت باقی مونده بود.

ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ᵥₖₒₒₖWhere stories live. Discover now