𝕻𝖆𝖗𝖙 5

564 112 6
                                    

-بوی خون می‌دی تهیونگ، خونِ خون‌آشام!

تهیونگ جا افتادن تپشی رو احساس کرد؛ دیدن رگ‌های برجسته و سیاه‌رنگ اطراف چشم جونگ‌کوکی و چشم‌هایی که به سرعت از سیاه به سرخ و از سرخ به سیاه، تغییر رنگ می‌دادن، تا حدودی براش آزاردهنده بودن...

انتظارش رو نداشت! نه... تهیونگ خودش به سازمان اطلاعات جونگ‌کوک رو داده بود، همه‌چیز رو خودش حدس زده بود؛ حدس می‌زد که ماهیت واقعی جونگ‌کوک، چیه و احتمال اینکه همون شخصی باشه که سال‌ها دنبالش گشته، کم نبود...

اما اینکه می‌دید پسر چطور و با چه حال غریبی در حال جنگیدن با خود درونیشه... آزار دهنده و غیرقابل پیش‌بینی بود.

پسر روبه‌روش، به وضوح با چیزی که واقعاً بود، با ماهیت واقعی خودش، در حال جنگیدن بود... 

گره بین ابروهاش رو کمی باز کرد و ناخودآگاه، قدم کوتاهی به‌سمت جلو برداشت. انتظار چی رو داشت؟ خون‌آشامی که سال‌ها خودش رو از چشم همه پنهان کرده بود و توی انزوا به سر می‌برد، قطعاً کسی بوده که از خودش در حال فراره... نه از دیگران، نه از افرادی که زندگی‌اش رو نابود کردن، بلکه از خودش در حال فرار بوده و تهیونگ تمام این سال‌ها اشتباه می‌کرد... اشتباه می‌کرد چون این پسر، نه تنها در حال آماده شدن برای انتقام نبود، بلکه تمام مدت از خودش و گذشته‌اش هم فرار می‌کرده...

-جونگ‌کوک...!

جونگ‌کوک قدم کوتاهی به‌سمت عقب برداشت و دو مرتبه جلو اومد، تمام وجودش پر از عطر خون بود و رایحه‌ی آشنای خون‌ِ خون‌آشامی که ثانیه‌ای قبل به مشامش رسید رو به کل فراموش کرده بود.

تهیونگ دستش رو به آرومی جلو برد؛ اما با غرش کوتاه جونگ‌کوک که از بین دندون‌های به‌هم چفت‌شده‌اش فرار کرد، مردد عقب رفت.

زبونش رو تر کرد و با قلبی سنگین، خطاب به پسر روبه‌روش زمزمه کرد:
-چیزی نیست...

ناله‌ی دردناکی از ته گلوش به گوش تهیونگ رسید و باعث شد بی‌توجه به خطرات احتمالی‌، این‌بار بی‌تردید قدم بلندی به‌سمت جلو برداره و به جونگ‌کوک نزدیک‌تر بشه.

-چیزی نیست جونگ‌کوک...

-فر...فرار کن!

تهیونگ لحظه‌ای متعجب سر جاش ایستاد، فراموش کرده بود کسی که روبه‌روش ایستاده، همون ناجی هست که با تمام وجود انتظارش رو می‌کشید. توی ذهنش تصورات دیگه‌ای از ناجی داشت؛ اما شاید درست‌ترین تصویر از ناجی، همین چیزی بود که مقابلش، در حال وقوع بود!

سرش رو به طرفین تکون داد و با احتیاط قدم دیگه‌ای به‌سمت جلو برداشت؛ اما جونگ‌کوک متوجه شد و دوباره عقب کشید. دندون‌های نیشش بلند شده بودن و از گوشه‌‌ی چشم‌هاش، مایع سرخ رنگی روی گونه‌هاش می‌چکید.

ɴʏᴄᴛᴀʟɢɪᴀ ᵥₖₒₒₖDonde viven las historias. Descúbrelo ahora