4

206 42 4
                                    

سرجاش میخ شد به جای خالی دختر نگاه کرد چشماش از نزدیک میتونست زیبا باشه ولی اون ازش متنفر بود برگشت به بقیه نگاه کرد لیسا ماسکش کند با این کار تهیونگ به اولین کسی که نگاه کرد جونگکوک بود نمی‌خواست ضعف توی رفتار دوستش ببینه

ماسک در آورد چون حس خفگی میکرد روبه نامجون جلوی بقیه بچه ها بدون نادیده گرفت اونا شروع به حرف زدن کرد

+گوشیم بده زنگ بزنم بهش باید برم پیشش

+تو هیچ جا نمیری
با صدای جونگکوک برگشت با تعجب نگاه کرد
روبهش گفت
+ببخشید؟
اون فقط دلیلش میخواست چشمای با نفوذ و حاله سیاه اونها وادارش میکرد که بیشتر باهاش صحبت کنه 

+اگر دوست داری زیر خواب بقیه بشی میتونی بری
با کمال ریلکسی گفت خنده ای کرد بطری آبش برداشت سر کشید
لیسا با چشمای سوالی به تنها دختر اونجا که احساس راحتی باهاش میکرد نگاه کرد روزی موهای زیبا ی داشت و پر از لطافت بود چشمای نگرانش به لیسا حس دوستانه ای میداد یه حس مثل اینکه الان درکشون میکنه؟ با چشمای سوالیش به اون دختر بلوند خیره بود که بلاخره به حرف اومد

+خب یه دختر تنهایی توی اون جمعیت الکلی چیز خوبی نمیتونه باشه

تهیونگ فرصت فکر کردن به بقیه نداد با عصبانیت دستی توی صورتش کشید نفسش تو سینه حبس شده بود و حس خفگی میکرد از اون فضا بیرون زد فکرش مشغول بود چرا دقیقا باید این سه نفر جلو روش ضاهر شن دقیقا همون دختر دقیقا همون چشما؟ واقعا راجبش چی فکر کرده بودن ؟یکی که محتاج بیان بهش پول پیشنهاد بدن از بالا به جمعیت نگاه کرد با اقتدار درست مثل همیشه زیر موهای فرش اون چشمای وحشی و قایم کرده بود انگاری که میخواست همه رو از این زیبای محروم کنه  چشمش به دختری خورد که داشت برای رهایی از دست اون الکلی ها  تلاش میکرد چشمی چرخوند میخواست بره برگرده پیش دوستاش ساک پول روی شونش بندازه از اون فضای خفه بیرون بزنه  ولی برای یه لحظه پشیمون شد باز برگشت به اونجا نگاه کرد ولی وقتی کسی ندید به خودش اومد تند خودش از اون جمعیت رد کرد چون میدونست اونو به اتاق های اونجا بردن وارد اون محوطه با در های آهنی که رنگشون رفت بود شد وقتی صدای جیغشو شنید اخمی کرد خودش به ثانیه نکشید  به صدا رسوند در با شتاب باز کرد با دیدن اون دختر  توی اون وضعیت چشماش‌محکم روی هم‌گذاشت اهنی از روی زمین برداشت سمت اون مرد کثیف و حزومزاده رفت جلوی چشمای همون دختر که مثل گربه ای کوچولو کنار دیوار خودش و کشید بود توی خودش جمع شده بود  شروع به کتک زدن اون کلاش کرد انقد اونو زد که خونش روی زمین و حتی ستوه دیوار های رنگ و رو رفته و چرکی پخش شده بود  و دیگ حتی صدای ناله های که از درد میکشید کمک میخواست به گوشش نمیومد

جنی گوشه ای توی خودش جمع شده بود با ترس به صحنه روبه‌روش نگاه میکرد درست مثل یه فیلم جناب که نقش اولش یه آدم پرورش یافته و مریض بود  با خودش می‌گفت
خدا من مردی که به سراغش اومد از اون‌چیزی که فکر میکن خطر ناک تره ترسی که حالا وارد بدنش شد بود از دست اون آدم الکلی نبود که میخواست بزور بهش دست بزنه بدنشو لمس  کنه بلکه ترس از پسری بود که سردو بدون هیچ احساسی دقیقا جلوی صورتش اون مرد تیک تیک می‌کنه وقتی صدای ضربه میله با زمین شنفت چشماش برای دقیقه ای محکم بست بعد به چهرش نگاه کرد داشت نفس نفس میزد ولی حتی یه خراش کوچیکه روی بدنش شکل نگرفته بود توی اون فضای کوچک فاصلش باهاش دو قدمم بیشتر نبود نزدیکش شد جفتش نشست تنها چیزی که نمی‌خواست نشون اون پسر بده ضعف بود ولی ناخواسته با شتاب از جاش پاشد به قیافه ای که نفس نفس میزد نگاه کرد لباسش سریع پوشید حتی نزاشت اشکاش جاری شه خیره به پسری که ریلکس نشسته بود بهش نگاه میکرد شد اون یه هیولای زنده بود یه آدم روانی
بدون هیچ حسی چشمای گربه ایش از روی صورت زیبا و نقاشی شدش برداشت با تلو تلو بدبختی خودش به در آهنی کثیف رسوند از اون اتاق کوچیک بیرون زد
حس حالت تهوع ای که داشت روی مخش بود با بوی گند عرقی که. اطرافش میدومد این حس بدبیشترم شده بود اون حتی نمی‌خواست ثانیه ای پیش اون آدمایی دزد و پاپتی بمونه بدون توجه به هرچیزی از بین جمعیت دویید یه جورای فرار کرد خودش بیرون زیر زمین انداخت با دیدن بقیه کنار ماشین حراسون نزدیکشون شد بدون حرفی سوار ماشین شد روی صندلیش جا گرفت به قیافه متعجب نامجون و لیسا توجهی نکرد فقط میخواست زود تر از اونجا دور بشه هرجای بره بهتر از کنار اون آدما بودن بود اون جلوی چشماش مردی رو تا سر حد مرگ زد ولی اگر مرده باشه چی ،
با فکری که کرد تمام بدنش یخ بست انقد توی فکر بود که حتی متوجه نشد بود که در خونه رسید سریع بدون حرفی از ماشین پیاده شد خودش توی حیاط عمارت بزرگشون انداخت

𝙍𝙄𝙉𝙂🥊Where stories live. Discover now