هوا کم کم رو به سرما میرفت و با اومدن شب، تغییر دما رو بیشتر کرده بود. با وجود همه ی اینها هنوز حیات در شهر نفس میکشید و مردم شهر هنوز هم توی کوچه پس کوچه ها مشغول امرار معاش بودند. چند مرد دوره گرد با لباس مندرسی از خیابون اصلی میگذشتند و افرادی مشغول نوشتن کلمات بر روی فانوس ها بودند. مشعل های نگهبان های گشت، گاه و بیگاه مسیرهای خلوت رو روشن میکرد و مردم کم کم به سمت خونه هاشون در حرکت بودند. مرد جوان و قد بلند درحالی که به آرومی قدم میزد از بین هیاهوی جمعیت عبور میکرد و مردی که کمی عقب تر ازش ایستاده بود، اون رو همراهی میکرد. صدای غرش آسمون مثل زنگ هشداری به صدا در اومد و کم کم قطرات ریز بارون شروع به باریدن کرد
× باید زودتر برگردیم سرورم
پسر قد بلند توی اون هانبوک ابریشمی براق، که با نخ های نقره ای و طلایی گلدوزی شده بود، تصویری از یه اشراف زاده رو به نمایش میزاشت. گام هاش با متانت و محکم برداشته میشد
-عجله ای ندارم
مرد خودش رو کمی نزدیکتر کرد
× سرورم.. دیر وقت شده و هوا هم خوب نیست.. سطح امنیت هم..
-تو حرفمو نشنیدی؟
محکم بود.. اونقدر اون لحن محکم بود که مرد همراهش رو به سکوت واداشت. هر چقدر زمان میگذشت، مسیر پیش روشون خلوت تر میشد و حالا که وارد مسیر فرعی شده بودند. عملا کوچه ی مقابلشون خالی از تردد بود. بارون کم کم شدت گرفته بود و حالا چان به مهمون خونه ی قدیمی و نسبتا خلوتی رسیده بود. مرد نگاهی به شاهزاده ی جوان کرد و گفت
× شما ..
-بیا بریم
چان پیش قدم شد و از در مهمان خانه عبور کرد و بعد از ورود، دختری به سمتشون اومد و تعظیم کرد. چان درحالی که لبخند کجی روی صورتش نشسته بود، به دنبال دختر به راه افتاد و لحظاتی بعد به اتاقی رسید، به آرومی وارد اتاق شد. مرد مسن اشراف زاده ای پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن نوشیدنیش بود که با دیدن چان، به آرومی از روی صندلیش بلند شد و مقابل چان ایستاد. چهره ی خنثی و جدی مرد فقط چان رو به نشستن دعوت میکرد. چان بعد از اشاره به جوان همراهش، روی صندلی مقابل اشراف زاده پیر قرار گرفت و حالا اون دو نفر ، تنها.. مقابل هم نشسته بودند و با چشم هاشون برای هم خط و نشون میکشیدند
+ از خودت پذیرایی کن
-برای این نیومدم
+ پس مایلی زودتر شروع کنی
-تا کی میخواین این روش رو پیش بگیرید
+ مشکلی توش نمیبینم
-من به روی شما شمشیر نکشیدم چون باور داشتم به مردم فکر میکنید
+ وقتی میبینم این مردم هیچوقت نمیفهمن...
-قبل اینکه مقابلتون بایستم .. جناحتون رو انتخاب کنید
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...