Chapter 01

907 85 17
                                    

هوا کم کم رو به سرما میرفت و با اومدن شب، تغییر دما رو بیشتر کرده بود. با وجود همه ی اینها هنوز حیات در شهر نفس میکشید و مردم شهر هنوز هم توی کوچه پس کوچه ها مشغول امرار معاش بودند. چند مرد دوره گرد با لباس مندرسی از خیابون اصلی میگذشتند و افرادی مشغول نوشتن کلمات بر روی فانوس ها بودند. مشعل های نگهبان های گشت، گاه و بیگاه مسیرهای خلوت رو روشن میکرد و مردم کم کم به سمت خونه هاشون در حرکت بودند. مرد جوان و قد بلند درحالی که به آرومی قدم میزد از بین هیاهوی جمعیت عبور میکرد و مردی که کمی عقب تر ازش ایستاده بود، اون رو همراهی میکرد. صدای غرش آسمون مثل زنگ هشداری به صدا در اومد و کم کم قطرات ریز بارون شروع به باریدن کرد

× باید زودتر برگردیم سرورم

پسر قد بلند توی اون هانبوک ابریشمی براق، که با نخ های نقره ای و طلایی گلدوزی شده بود، تصویری از یه اشراف زاده رو به نمایش میزاشت. گام هاش با متانت و محکم برداشته میشد

-عجله ای ندارم

مرد خودش رو کمی نزدیکتر کرد

× سرورم.. دیر وقت شده و هوا هم خوب نیست.. سطح امنیت هم..

-تو حرفمو نشنیدی؟

محکم بود.. اونقدر اون لحن محکم بود که مرد همراهش رو به سکوت واداشت. هر چقدر زمان میگذشت، مسیر پیش روشون خلوت تر میشد و حالا که وارد مسیر فرعی شده بودند. عملا کوچه ی مقابلشون خالی از تردد بود. بارون کم کم شدت گرفته بود و حالا چان به مهمون خونه ی قدیمی و نسبتا خلوتی رسیده بود. مرد نگاهی به شاهزاده ی جوان کرد و گفت

× شما ..

-بیا بریم

چان پیش قدم شد و از در مهمان خانه عبور کرد و بعد از ورود، دختری به سمتشون اومد و تعظیم کرد. چان درحالی که لبخند کجی روی صورتش نشسته بود، به دنبال دختر به راه افتاد و لحظاتی بعد به اتاقی رسید، به آرومی وارد اتاق شد. مرد مسن اشراف زاده ای پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن نوشیدنیش بود که با دیدن چان، به آرومی از روی صندلیش بلند شد و مقابل چان ایستاد. چهره ی خنثی و جدی مرد فقط چان رو به نشستن دعوت میکرد. چان بعد از اشاره به جوان همراهش، روی صندلی مقابل اشراف زاده پیر قرار گرفت و حالا اون دو نفر ، تنها.. مقابل هم نشسته بودند و با چشم هاشون برای هم خط و نشون میکشیدند

+ از خودت پذیرایی کن

-برای این نیومدم

+ پس مایلی زودتر شروع کنی

-تا کی میخواین این روش رو پیش بگیرید

+ مشکلی توش نمیبینم

-من به روی شما شمشیر نکشیدم چون باور داشتم به مردم فکر میکنید

+ وقتی میبینم این مردم هیچوقت نمیفهمن...

-قبل اینکه مقابلتون بایستم .. جناحتون رو انتخاب کنید

LetalisWhere stories live. Discover now