دم دمای غروب یونبوک ,پسر فرمانده وو پیش چانیول رفت و ادرس خونه بکهیون بهش داد و شاهزاده جوان بعد از گرفتن ادرس به سرعت از قلعه فرماندی خارج شد
قلعه براش کمی خفه کننده بود ,ترجیح میداد زمانی که داره رو خارج قعله و بین مردم عادی بگذرونه
شهر مرزی جنوب شلوغ و زنده بود و رایحه زندگی توش جریان داشت
چیزی که نظر چانیول رو بیشتر به خودش جلب کرده بود , ارامشی بود که میون مردم حس میشد
با تاریک شدن هوا جمعیت کم کم شروع به پراکنده شدن کردو چانیول تصمیم گرفت قدم زنان به سمت عمارت بکهیون بره
با گذشت از چند خیابون و پرسیدن از چند عابر بالاخره تونست مکان مورد نظرشو پیدا کنه
عمارت بکهیون نسبت به چیزی که چانیول فکر میکرد بزرگ تر بود که باعث کنجکاویش میشد
چه نیازیی بود یه مشاور مرزی همچین جای مجللی داشته باشه؟؟
رسیدن چانیول و کیونگسو مساوی شد با رسیدن جوگین و دختر کوچیکی که تو بغلش به خواب رفته بود
جونگین با دیدن چانیول احترامی گذاشت
-این بچه....
جونگین بلافاصله جواب داد
_اسمش میون...اه متاسفم دوباره بی احترامی کردم بهتون
کیونگسو نفسشو صدا دار بیرون داد
×واقعا نمیتونی جلوی زبونت...
که با قرار گرفتن دست جونگین روی دهنش مانع از ادامه دادن حرفش شد
_مگه نمیبینی بچه رو... به بدختی خوابیده,بیدارشه تو ارومش میکنی
کیونگسو دست جونگین پس زد اینبار با صدای اروم تری غر زد
×تو واقعا گستاخی
جونگین نگاهی به اطراف انداخت
_انگار چند تا دیگه مهمون داریم...
×مدتی هست دنبالمونن
_تا زمانی که سالم رسیدین مشکلی نیست...وگرنه ممکن بود ارباب من تو دردسر بی افته
×خوبه میدونی خواسته اربابت زیادی بوده
چانیول از بحث ناتموم اون دو نفر دستی به شقیقش کشید که صدای زنی توجهشونو جلب کرد
~تا کی میخوای شاهزاده رو بیرون معطل کنی جونگین؟؟
میدونی ارباب از معطل کردن مهمون هاش خوشش نمیاد
چانیول نگاهی به منبع صدا انداخت و با زنی جوان و که موهای کاملا سفیدی داشت و با وقار و متانت تمام از درب عمارت بیرون اومد مواجه شد
سویون احترامی به چانیول گذاشت
~درود بر ولیعهد...عالیجناب لطفا بفرمایید داخل
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...