با نزدیک شدن به دروازه شهر،نگاه کلی به هیاهوی جمعیت و صف تقریبا طولانی از مردمی که میخواستن وارد شهر بشن، انداخت
همونطور که روی اسب نشسته بود، کمی سرشو به عقب چرخوند نیم نگاهی و به جونگین و کیونگسو یی که روی لبه گاری نشسته بودن و گاوی که محرک گاری بود رو هدایت میکردن انداخت و با تکون دادن سرش علامت آماده باش بهشون داد
فلش بک
نگاهش به بکهیونی که همراه با یه گاری که بار گوشت داشت و بهشون نزدیک میشد، بود
-با این میخوای چی کار کنی؟
+شما رو مخفی کنم..
و در ادامه حرفش به جونگین و کیونگسو اشاره کرد
+بارشو خالی کنید
که با مکث هر دو نفر نیم نگاهی بهشون انداخت
+با نگاه کردن این گاری خالی نمیشه...
که بلافاصله جونگین مشغول خالی کردن بار گاری شد و به دنبالش کیونگ با اشاره چان به کمک جونگین رفت
-مطمعنی این راه جوابه؟
نیش خندی زد و با سمت چان چرخید
+این مسئله کوچیک تر از چیزیه که بخواین راجبش نگران باشید
پایان فلش بک
رسیدن به دروازه ورودی مساوی شد با متوقف شدنشون توسط نگهبانان
~هی تو، بارت چیه؟
بکهیون لبخندی زد و از اسبش پیاده شد
+قربان، این بار گوشت برای فروش به پایتخت اوردمشون
نگهبانی که قیافه اخمو و تاریکی داشت با همون بدخلقی ادامه داد
~مجوزتو نشون بده
+او بله بله حتما
به سرعت نشان مجوزی که از قبل آماده کرده بود رو از داخل لباسش بیرون آورد و به نگهبان نشون داد
~اوممم
نگهبان خسته بازرسی سر سری کرد و در آخر بعد کمی دادن کمی رشوه و مقداری گوشت، اجازه ورود رو بهشون داد
بعد از ورود با پایتخت و طی کردن مسیری
وقتی مطمعن شد از نگاه نگهبان ها دور موندن وارد کوچه های خالی از آدمی پایتخت شدن و بعد از گذروندن چند راه مخفی و میانبر به مکان مورد نظرش رسید
مسافرخونه نسبتا قدیمی بود و مشتری زیادی نداشت و همین بهترین دلیل برای انتخاب اون مکان بود
به محض ورود بکهیون تمام افراد داخل مسافرخونه به سرعت زانو زدن و تعظیم کردن
با وارد شدن گاری داخل حیات مسافرخونه به سرعت درهای عمارت بسته شد
![](https://img.wattpad.com/cover/342609709-288-k991575.jpg)
YOU ARE READING
Letalis
Fanfictionخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...