از اخرین برخوردی که با پسر یخی داشت حدودا یک هفته ای میگذشت و به هر ترفندی که بود بعد از اون رسوایی ابرو بری که داشت ازش دوری میکرد
تو همون زمان بیشتر با قصر اشنا شده بود و تقریبا همه کار هایی که سوهو بهش میسپرد و بدون کمک و مشکلی خودش انجام میداد
کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و با اومدن سوهو به اتاقش از جاش بلند شد و تعظیمی کرد
-وزیر اعظم
_اوه راحت باش...
نگاهی به میز لوهان انداخت
_انگار هنوز کار داری
-بله کمی از طومارها مونده که باید چک بشه و فردا بهتون تحویل بدم
سوهو سری تکون داد
_جوون پر انرژیی هستی...این خیلی خوبه
خنده ای کرد که صدایی توجهشونو جلب کرد
+اگر وزیر اعظم مشکلی نداشته باشن من میتونم به جناب شیائو کمک کنم
با دیدن سهون تقریبا سرجاش خشک شده بود و نمیدونست چه واکنشی نشون بده
_ جناب اوه .. خیلیم عالیه , به جناب شیائو کمک کنید زود تر کارش تموم شه
-امم قربان نیاز نیست وقت جناب اوه بگیرم...
اما نزدیک شدن سهون باهش باعث شد حرفش یادش بره
+مشکلی نیست قربان
حس کرد روح از بدنش جدا شد
بعد رفتن سوهو هر دو پشت میز نشستن و مشغول خوندن طومارها شدن
هر چند لحظه یه بار زیر چشمی به سهون نیم نگاهی مینداخت و خودشو بابت گندی که زده بود فوش میداد
فلش بک
بینیشو بالا کشید و به خاطر سردی هوا کمی تو خودش جمع شد
+لوهان بچه بازی درنیار بیا برو خونه...
-نمیخوامممممم
دستاشو رو گوشش گذاشت و با همون حالت مستی ادامه داد
-نمیخوام...نمیخوام...نمیخواممممممم
سهون پوفی کشید و دستاشو از گوشش برداشت و محکم گرفت
+پس کجا میخوای بری؟؟؟ یه کار نکن همینجا بزارمت و خودم برم!!!
با حرف سهون بغض کرد
-میخوای ولم کنی؟؟؟
سهون با دیدن بغض لوهان که هر لحظه ممکن بود بترکه چشماش درشت شد
+نه نه منظورم این نب...
گریه لوهان حرفشو قطع کرد
دستشو رو پیشونیش گذاشت و نفس عمیقی کشید
-خیلی بدجنسییی...همه میگفتن خیلی خشک و یخی ولی من باور نکردم
اما الان میبینم راست میگن
VOCÊ ESTÁ LENDO
Letalis
Fanficخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...