Chapter 03

217 49 6
                                    

×چیزی تا رسیدن به مرز نمونده، اینجا کمی استراحت میکنیم و بعد به راهمون ادامه میدیم

بکهیون همونطور که به گروه پناهنده ها نگاه می‌کرد، توجهش به دختر کوچکی که موهای مشکی بلندی داشت و نامرتب روی صورتش ریخته شده بود ، جلب شد

با قدم های آروم سمت دخترک رفت و کنارش رو زانو نشست

در حینی که گونشو نوازش کرد و لبخند مهربانانه ای که به لب داشت ازش پرسید:

+اسمت چیه؟

~میون

+میون... میدونی مادر پدرت کجان؟؟

با حالت بچگانش سرشو به معنای ندونستن به دو طرف تکون داد

×مشاور بیون...

با شنیدن صدای سربازی که صداش زده بود اروم از جاش بلند شد و همونطور که دست میون رو گرفته بود سمت زن پناهنده ای رفت و خطاب به زن جوان گفت:

+میتونم این دختر رو تا قلعه به شما بسپارم؟

~اوه...حتما،مشکلی نیست

+از کنار این خانوم تکون نخور

~اوهوم

بکهیون احترام کوتاهی گذاشت و بعد سپردن میون به اون زن جوون به سمت سربازی که میخواست گزارش بده رفت

+چی شده؟

×گروهی از راهزنای بیابونی دارن به این سمت میان باید از اینجا بریم

بکهیون مکث کوتاهی کرد و اخمی میون ابروهاش افتاد

راهزنای بیابونی...براش عجیب بود،چون اون راهزن ها معمولا اینقدر به مرز نزدیک نمیشن و درواقع دلیلی نبود که بخوان بهشون حمله کنن

+زود تر همه رو آماده کنید

×اطاعت

×همگی آماده رفتن بشید، زود.. زوددد

همون طور که به سمت اسبش میرفت محافظش، جونگین رو دید که به سرعت به سمتش می‌اومد و باعث شد شکی که داشت به واقعیت تبدیل شه

×ارباب...

+چند نفرن؟

×تعدادشون زیاد.. از 100 نفر بیشترن..

محافظت از همه راحت نیست، افراد مسن و بچه ها سرعتمونو کم میکنن

+هیچ کس نباید صدمه ببینه

بکهیون کمی سکوت کرد تا فکر کنه

چی کار باید انجام میداد؟ کدوم راه رو باید انتخاب میکرد که کسی صدمه نبینه و بتونه تو ماموریتش موفق بشه

تعداد افرادی که داشت همراه خودش داشت رو هم رفته 40 نفر بودن در اصل بیشترین تعداد افرادی که میتونست با خودش بیاره همین تعداد بود

LetalisWhere stories live. Discover now