طبق انتظاری که داشت تم اون اتاق هم به رنگ قرمز و مشکی بود اما نسبت به فضاهای دیگه نور کم تری داشت
همونطور که به اطراف نگا میکرد چشمش به پسر جوونی که رو تخت نیمه خوابیده بود و لباس ساتن قرمزی به تن داشت که کمی از سایزش بزرگ بود و باز بودن بندش باعث میشد بند نیمه برهنش نمایان بشه افتاد
نمیتونست دروغ بگه، تضاد رنگی اون پارچه قرمز با بدن سفید بک، دلشو به لرزه درآورده بود
بک لبخند شیطنت آمیزی زد
+پارک چانیول تا کی میخوای وسط اتاق عین مجسه وایسی و بهم زل بزنی؟؟
که بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش پسر بزرگتر نگاهشو ازش گرفت و به سمت میزی که وسط اتاق قرار داشت رفت و روی یکی از صندلی هاش نشست
یک فنجون و به دنبالش کوزه شراب رو برداشت و داخل فنجورن رو با مایعی که بوی نسبتا تندی داشت پر کرد
کمی از شرابش رو نوشید
-طعم خوبی داره...
+داری طفره میری؟
-از چی؟
+از اومدن کنار من!!! نمیتونی انکار کنی که حسی بهم نداری هوم؟؟
چان چیزی نگفت و کمی دیگه از شراب رو نوشید
بک نفس عمیقی کشید و از رو تخت بلند شد و قدم به قدم سمت مردی که مدنظرش بود رفت
با رسیدن بهش دستاشو رو شونه چان گذاشت
+خیله خب دیگه اذیتت نمیکنم، در عوض یه سوال ازت دارم و میخوام صادقانه جواب بدی
چان کمی سرشو به سمت بک خم کرد
-بپرس
همون طور که روی صندلی، کنار چان میشست ادامه داد
+دلیل اصیل برای شورش یا همون عدالت خواهی، به قول خودت چیه؟
به چشمای پسر رو به روش خیره شد... سکوت کرد و در سکوت نگاه...
و بعد مدتی لب باز کرد
-انتقام... انتقام مادرم.. انتقام برادرم... انتقام بلایی که سر این مردم آوردن...
و این با نوبت بک بود که در سکوت نگاه بکنه...
لبخندی زد
+تنها چیزی که هیچ موقع دروغ نمیشه چشمای یه فرد، و چشمات راست میگن... و خستن...
یه فنجون برداشت و به دنبالش فنجون چان و خودش رو از شراب پر کرد
فنجون خودشو بالا اورد و ادامه داد
+من بهت کمک میکنم... تمام اون افراد فاسد برات کنار میزنم تا آخرین نفرشونو از خاک این کشور محو میکنم و تمام دشمنانت رو میکشم....
KAMU SEDANG MEMBACA
Letalis
Fiksi Penggemarخلاصه: ولیعهد یه کشور که پادشاه ظالمی داره، عاشقِ یه پسر میشه! پادشاهی که حتی به بچههای خودش هم بی اعتنایی میکنه و ولیعهدش، کسی که جایگاه پادشاهی رو محکم میکنه، به مرزها میفرسته و مقدمهی ملاقاتش رو با مرد مرموز داستانمون فراهم میکنه! دست سرنوشت...